************YASAMAN************



Friday, December 28, 2007

واقعاً جای بسی تعجب بر من رواست که نزدیک یک سال هست وبلاگ داره خاک می خوره بی زبون!!!!!



(2) comments
..............................................................................................................

Saturday, January 06, 2007

يك سال ديگه سپري شد!
يه 16 دي ديگه رسيد كه من به بهانه تولدم بيام اينجا رو آپديت كنم!
Happy Birthday To Me :D



(7) comments
..............................................................................................................

Thursday, April 27, 2006

It's just for test!



(2) comments
يعني جون خودم با خودم قرار گذاشته بودم كه از سال جديد دوباره خاطراتم رو ثبت كنم اما تا الان كه موفق نبودم! به خدا آدم تنبلي نيستم! اما راستش واقعاً سرم شلوغه! بي‌خود و بي‌جهت هم هستا! به خاطر هيچ چي(!)
اما يه واقعه مهم در طول زندگانيم رخ داد كه مجبورم حتماً ثبتش كنم.

اون سالهايي كه دبيرستان بودم از بهترين سالهاي عمر من به حساب مياد و مطمئن هستم كه هيچ جاي ديگه نمي‌تونم اونا رو دوباره تجربه كنم! هيچ جا و با هيچ كس ديگه. درس خوني به سبك فوق‌العاده منظم و واقعي و داشتن يه رقابت تنگاتنگ با دوستام كه واقعاً جذاب و دوستداشتني بود. و در كنارش شيطنت‌ها و دوستاي بسيار خوبي كه داشتم مزيد بر علت. خلاصه حالي به حولي (به قولي!)
از كوچكترين مساله ممكن برا خودمون شادي درست مي‌كرديم. چقدر امتحان لغو كرديم! چه كوئيزايي داشتيم و اصلاً به روي مباركمون نياورديم ! چقدر سوال دزدي كرديم و هيچ كس نغهميد.چه زنگ‌هاي ورزشي داشتيم! مدير و دبير ورزش رو كچل مي‌كرديم تا از مدرسه به عنوان پياده‌روي مي‌بردنمون بلوار چمران!(بعضي وقتا هم مي‌رفتيم جاهاي ديگه مثل باغ ارم)! چه زنگاي تفريحي داشتيم. زنگ كلاس كه مي‌خورد تازه محفل ما شكل مي‌گرفت و كف حياط مدرسه پهن مي‌شديم . شروع به صحبتات مي‌فرموديم. هميشه ماها رو با بلندگو صدا مي‌كردن تا بريم كلاس وگرنه نمي‌رفتيم كه!
اينايي كه گفتم به حساب اين نبود كه دانش‌آموزايي تنبل و خونه خراب كن بوديم ، اتفاقاً برعكس! چون همه از بچه‌هاي تاپ بوديم دست‌اندركاران مدرسه لطف مي‌كردن و بهمون حال مي‌دادن. يه دليل عمده‌اش هم اين بود كه من(!) نماينده كل مدرسه و رئيس شوراي دانش‌آموزي مدرسه‌مون بودم و كلي روم حساب مي‌كردن (اون موقع تازه شوراي دانش‌آموزي تاسيس شده‌بود و كلي دك و پز داشت و البته بماند كه كلي جلسه‌هاي مفيد با رئيس روساي شيراز داشتيم و كلي هم معروفيات) خلاصه اينكه حال تموم بود! يه روز از اون روزا ما رو بردن سينما و اتفاقاً فيلمش هم "ضيافت" بود. از اونجايي كه رفاقت اكيپ ما بسيار عالي و نزديك بود، قراري مثل اونا گذاشتيم اما نه براي 10 سال! همه اينا هم نقشه‌هاي من بود وگرنه اونا خيلي عرضه برنامه ريزي نداشتن (!) قرار رو گذاشته بودم براي 1/2/1385 (كه جمعه پيش مي‌شد) و رستوران شاطر عباس(خاكشناسي) يا باغ ارم! اين قرار و مدار رو روي كاغد نوشتم و دست همه دادم و قرار شد همه روز موعود اونجا جمع شيم و . . .

از يك هفته پيش زنگ زدم و همه بچه‌ها رو خبر كردم. از كيش گرفته تا تبريز. خلاصه يكي يكي يادآوري كردم و قرار رو بهشون گفتم.
روز جمعه قرار بو خانوادگي بريم باغ كه من نرفتم چون هم خيلي كار داشتم ، هم اينكه دو سه تا از بچه‌ها رو نتونسته بودم پيدا كنم و دليل ديگه اينكه نمي‌خواستم خسته و كسل با بوي دود آتيش برم پيش دوستام.
از صبح همه زنگ مي‌زدن كه مطمئن بشن برنامه حتمي هست و اگه سركاريه نيان. خلاصه رفتيم و واقعاً هم خوش گذشت!
آذر و مهدي از تبريز اومده بودن ، ماريا و آرش ، شادي و شوهرش (رضا؟!) و فاطان و هادي هم كه بعد از شام اومدن.نيما، آرزو ،الهام و زن داداشش ، زهرا ، نسيبه و بچه‌ش ، فاطي ، سميه و اون يكي فاطي ، فريما ، سميرا ، ندا ، گيتي و محبوبه هم اونجا بودن!
سحر كه كيش بود و نتونست بياد ، شهروز هم گرفتار يه مهموني پر دنگ و فنگ بود و سارا هم يعني(!) عروسي بود ، لاله رو هم پيدا نكردم و مريم ك رو هم نتونستم گير بيارم. خلاصه به حد وحشتناكي خوش گذشت. ولي خداييش سالن رو هم گذاشته بودن رو سرشون و هي كاركناي اونجا به من بدبخت تذكر مي‌دادن (نه اينكه من براي رزرو ميز اقدام كرده بودم فكر مي‌كردن اينا مهموناي من هستن و من(!) بايد ساكتشون كنم.) آخر سر هم كلي عذرغواهي كرديم و اينا.
آخر شب هم كه چند تا عكس گرفتيم و قرار شد خيلي زود به زود همديگرو ببينيم(كه حتماً اين اتفاق خواهد افتاد).

خيلي ضايع هست كه سيستم كامنت وبلاگم اينجوري شده!
فعلاً هم كه حوصله درست كردنشو ندارم! ايشالا برا يه وقت طلايي!




..............................................................................................................

Saturday, February 11, 2006

خداوندا آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را كه نمي‌توانم تغيير دهم
و
شهامتي ده تا تغيير دهم آنچه را كه مي‌توانم
و
دانشي كه تفاوت اين دو را بدانم!

اون كسي كه اينو رو يه تيكه كاغذ نوشت و بهم داد ، گفت كه اين نوشته مال "جبران خليل جبران" هست..






..............................................................................................................

Sunday, January 01, 2006

Happy My Birthday :X

16th of Dey


 Happy My Birthday




..............................................................................................................

Tuesday, November 15, 2005

واي چقدر لذت بردم!
بارون اومد مثل ماه و واقعاً منو كوك كرد!! دقيقاً همون چيزي كه مدتها انتظارش رو مي‌كشيدم.
اين چند شب(طرفاي 12 به بعد) پنجره اتاقم رو باز مي‌كردم و به تماشاي باريدن بارون مي‌نشستم. خيابون ما براي تماشاي بارون واقعاً جذابه! چون هم نور چراغها زياد هست و البته زردرنگ و هم درخت زياد داريم و اين باعث ميشه باريدن بارون زيبايي بيشتري داشته باشه! چون قطره قطره شو ميشه تشخيص داد به اضافه اينكه برگ درختا كه هنوز كامل نريختن ، يه حركات موزوني دارن ديگه!!
جالبه كه قراره تا جمعه بارون بياد!! (عشق است و صفا!!)




..............................................................................................................

Wednesday, November 02, 2005


من دقيقاً چه غلطي كنم؟؟ كلي حرف دارم برا زدن و وقت نوشتنشو ندارم!! دلم مي‌خواد اينجا بنويسم چون برا آينده ثبت شه و اگه يه روزي روزگاري حوصله‌ام از همه چيز سر رفت ، بيام تو اينترنت و بشينم خاطره‌هاي خودمو مرور كنم!! فقط همين! چون مي‌دونم نوشته‌هاي من ارزشي براي جذب ويزيتور نداره! از اين بابت مي‌گم ارزشي نداره چون خيليا با خوندن روزمرگي كساي ديگه حال نمي‌كنن و لذتي نمي‌برن اما من حالشو مي‌برم :D
خلاصه من اينجا مي‌نويسم فقط برا موندگاري و اگه هم كسي بياد و مطالب رو بخونه بسي لذت مي‌برم!!! :D

الان مدتيه دلم هوس رفتن به سفر اللخصوص شمال كرده و اينو هم مي‌دونم كه رفتن به سفر درست در اين وقت سال چيزيست غيرممكن و ناشدني! چون اصولاً سفرهاي تفريحي با خونواده هست و اونا هم كه الان كلي بيزي هستن و نميشه ديگه!! اه من اين چيزا حاليم نيست. شمال مي‌خوام به شدت مررررگ!
تصور مي‌كنم الان شمالم:D
بـــــــه هواي ابري و كلي بارون كه مثه دم اسب مي‌خورن تو صورتم. دريا رو مي‌بينم كه كلي وحشيه و دلم لك زده برم توش و شنا كنم! اون طرف‌تر يه جنگل مه‌آلود با كلي سرسبزي و قشنگي. يه كوه بلند كه آمادست من از هيكلش برم بالا!!! البته يه نايلكش پر از زيتون خوشمزه هم بايد تو جيبم باشه كه هي قدم بزنم (يا كوهنوردي كنم) و بخورم. ديگه؟؟!!! بعد كه خسته شدم از همه‌چيز تا خود صبح لب دريا و توي ساحل آرومي بشينم و با صداي دريا آرامش بگيرم. من آرامش مي‌خوام و وقتي اين آرامش دست‌يافتنيه كه برم شمال و حداقل چند روزي رو پيش دريا و جنگل و كوه‌ها ي پردرخت سپري كنم.


و وقتيكه من براي آبياري باغ به خانواده كمك مي‌كنم و لذتشو مي‌برم و دلم مي‌خواد برم باغبون يه جايي بشم!!!!
اين سري كسي پيدا نشده‌بود كه بره باغ رو آبياري كنه و من و خانواده رفتيم و آبياري كرديم!! واي هيچ‌كس نمي‌تونه درك كنه چقدررررر حال كردم با اين كار.من كلاً به گل و گياه و درخت و سرسبزي علاقه خاصي دارم و حس مي‌كنم زندگي بدون اينجور چيزا معني نداره. پس طبيعيه كه از آبياري هم خوشم بياد.
جالبه كه بعضي وقتا دلم مي‌خواد جاي اين باغبون‌هايي باشم كه بلوارها رو گلكاري مي‌كنن!! اين روزا هم كه دارن بلوار چمران رو براي يه گلكاري باحال آماده مي‌كنن و من هي حسرت مي‌خورم كه چرا نمي‌تونم برم و دست به كار شم! (مسخره هست نه؟!)

اين كنار يه لينك اضافه شد! وبسايت جناب آقاي حسين خان! ا بازديد فرمائيد. البته اين پيش‌درآمد هست و كلي متنوع‌تر خواهد شد!




..............................................................................................................

Monday, October 03, 2005

من اومدم :)
يه مدتي بود كه اگه به اينجا سر نمي زدم ديوونه مي شدم! چون تموم چيزايي كه اتفاق مي‌افتاد و قابل ذكر بود و خيلي هم خصوصي نبود رو بايد اينجا مي‌نوشتم!! چراش رو خودم هم نمي‌دونم. ولي اينو مي‌دونم كه اگه يه مدت كمتر به اينجا ميومدم به اين دليله كه دلم نمي‌خواست حرفاي اين چند مدته، قابل دسترس برا همه باشه و به همين خاطر اونا رو جايي غير از اينجا نوشتم!!
مهم ترين اتفاق هاي اين مدت اينا بودن:
2 ماهي ميشه كه سر كار مي رم! كار سختي نيست، حقوقش هم خوبه ( برا شروع و نسبت به كاري كه انجام مي‌دم!) فقط يه مشكل اساسي دارم و اونم اينه كه " خرده‌ فرمايش پذير" نيستم! نه اينكه تنبلم يا مي خوام از زير كار در برمااااا ، اصلاً! اما اينكه يه رئيس نسبتاً حراف بخواد براي يه كار كوچولو 6 ساعت حرف بزنه و توضيح بده و ..... خسته‌ام مي‌كنه ! و اصولاً خيلي چيزاي ديگه كه فعلاً مجبورم تحمل كنمبه خيلي دلايل.

مدتي بود از هم كلاسي هاي گل اصفهانم خبر نداشتم كه الان تقريباً از حال و احوال همه‌شون باخبرم. يكيشون هم كه واقعاً دوستش دارم و برا اون بيشتر از همه دلم تنگ شده بود ، مدتيه كه تقريباً هرهفته ازش خبر دارم و كلي ذوق زده مي‌شم هي!! البته طبق خنگ بازي هاي خودم ، اين سري كه رفتم اصفهان نتونستم ببينمش!

آشنايي با آدماي جديد كه خيلي هاشون بيخ گوشم بودن و من متوجه ‌شون نبودم! و الان واقعاً حسرت مي‌خورم كه چرا زودتر پيداشون نكرده بودم!

اومدن خاله و پسرخاله كوچولوم به شيراز و جشن تولدي كه براش گرفتيم و هديه هاي من كه كلي ازشون خوشش اومده بود.
و كلي اتفاق هاي ديگه كه به مرور يادم مياد و مي‌نويسم.
فقط اينو بگم كه الان به شدت شارژم ، چون اتفاق هايي كه 3 سال پيش داشت مي افتاد و يه حسود مانع پيشرفت كار ‌شد ، الان داره مي‌افته! البته ديگه مثه 3 سال پيش هيجان ندارم ، ولي همين كه بتونم ثابت كنم اين آدم حسود خيط شده و ديگه الان نمي‌تونه جلودار پيشرفت كارا باشه ، خودش كلي مهمه ديگه.




..............................................................................................................

Wednesday, July 27, 2005

حاضرم همه زندگیم رو بدم
تا...
یکی از بزرگترین شانس های از دست رفته این زندگی رو دوباره بدست بیارم!!

این شانس از دست رفته یه جورایی قشنگ ترین اشتباه ممکنی هست که تا به حال مرتکب شدم!!
قشنگ ترین اشتباه!!!!!




..............................................................................................................

Wednesday, May 25, 2005

نوشتن اتفاق هایی که از یک ماه پیش تا الان افتاده حتی بطور فوق العاده خلاصه هم برام غیر ممکنه و ترجیح می دم دست خودم رو با تایپ کردن خسته نکنم! هرچند که خستگی خاصی نداره ولی خوب!
اینا برمی گرده به بی حوصلگی بیش از حد من تو این روزا.
Anyway

فقط اینو بگم که تا یه هفته پیش هر جا بودم بهم خوش گذشت ، هرجا!
تولد پریسا بود. تولد مهدی هم بود. ولی حتی دور همدیگه هم جمع نشدیم. دلیلش تقریباً مشخص بود . حالا!

چهارشنبه ها از همه بهتر بودن.
اولین چهارشنبه رو به دیدار یکی از دوستای جدید و گلم رفتم که خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. حالا بمونه که چه شخصینی داره و ... ، ولی روی هم رفته آدم فوق العاده جذابی هست برا من. بیشتر از این که از خودش خوشم بیاد ، از طرز فکر و رفتارش خوشم میاد که کلی منو عوض کرده. عوض کردن در زمیه فکری! کامل از فکرایی که داشتن ذره ذره آبم می کردن بیرون اومدم. البته نه کامل ِ کامل ، ولی %95 ش حتمیه.
دومین چهارشنبه هم خونه یکی از دوستام بودم که به تازگی به خونه جدیدشون رفتن. اونجا هم خیلی خوش گذشت. به خاطر دیدن دکوراسیون منزلشون کلی ذوق زده شده بودم!
سومین چهارشنبه با پریسا رفتیم دانشکده معماری . اونجا هم عالی بود چون دوستای قدیمم رو دیدم و کلی هم عکس و ملودی جدید برا گوشیم گیرم اومد.

یکی از پنج شنبه ها هم رفتیم کنسرت عصار که اونم در نوع خودش بی نظیر بود. چون یکی از علایق من نواختن موسیقی و گوش دادن به اونه .

یه روز هم فوق العاده خوشحال بودم از اینکه یه دوست گل ، بهار خانوم خودم ، زحمت کشیدن و زنگ زدن و کلی روحیه من با شنیدن صدای گرمشون افزایش یافت. بهارم شدیداً منتظر اون روزی هستم که ببینمتون. شیرازیا مهمون نوازن. حتماً از این طرفا تشریف بیارین (بوس).


اگه نوشته های الانم خیلی نامربوط شده و از هر جایی گفتم به خاطر اینه که نیم ساعت پیش با یه احمق بازی یه قندون از دستم افتاد و شکست و الان کلی ناراحتم!! نه به خاطر شکستنش که چیز ارزشمندی نبود ، به خاطر اینکه می تونستم حدس بزنم که این اتفاق میفته و باز هم لجبازی کردم با خودم و انجام دادم اون کار احمقانه( یا به قول پسرخاله کوچولوم ، اخمقانه!!)
عصبانیم از دست خودم که مبادا تکرار کنم ، اونم جاهای حساس تر!!




..............................................................................................................

Friday, April 22, 2005

" دارم مي رم به تهران ... "
دارم يه برنامه توپ و رديف جور مي كنم براي رفتن به تهران همراه بروبچ كه سري به نمايشگاه كتاب بزنيم:) يه سفر با تمام امكاناتي كه به هر چه بيشتر خوش گذروندن ما كمك كنه!! يعني همه چيز بر وفق مراد باشه ديگه.
اميدوارم با همون امكانات تمام و كمالش جور بشه.
حالا اين وسط من به ياد ترانه اندي افتادم كه ميگه: " دارم مي رم به تهران ..."
از اين ترانه به دو دليل خوشم مياد( البته يه كم!). يكي اينكه حال و هواي آدم رو مي بره به سمت بهار و آب و هواي بهاري و نوروز و عيد و اينجور چيزا و دوم هم اون دختر كوچولوهه كه توش مي رقصه و يه وروجك به تمام معناست. فقط از وروجك بودنش لذت مي برم و اون رقص شيطونش. جالبه كه ايراني مي رقصه و حتي قسمتي هم فارسي حرف مي زنه ، اما ايراني نيست:)

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است




..............................................................................................................

Saturday, April 09, 2005

بعد از مدتها بالاخره به یکی از آرزوهای بچه گانم رسیدم:) ! همیشه دلم می خواست برای یکبار هم که شده یه استاد " مرد " توی کانون داشته باشم ، و این ترم به آرزوی نه چندان بزرگم رسیدم. توی کانون رسم بر این نیست که اسم اساتید مربوطه رو بگن تا خودمون بتوینم استادمون رو تعیین کنیم ، و همه باید تا اولین روز تشکیل کلاسا توی کف بمونیم که ببینیم استادمون کیه! که البته برای کسایی مثل من که کم طاقت و فضول هستن واقعاً درد بزرگیه D: اسم استادمون هم جناب ده بزرگی هست که آدم فوق العاده جالب و متشخصی به نظر میاد و البته مسن هم هست. روز اول بیشتر از زندگیه شخصیش گفت که مثلاً حدود 15 سال انگلیس بوده و کلی کشورهای دیگه رو هم دیده و... . و البته کلی از تجربه هاش روهم با اون لهجه قشنگ آمریکاییش برامون گفت که تو نوع خودشون بی نظیر بودن.

----- ------ ------

الان(ساعت 8:30 شب) از کوه برمی گردم.(به اتفاق خاله اینا) واااای چقدر لذت داشت. مدتها بود نرفته بودم کوهنوردی ، دلیلش هم اینه که یه پایه درست و حسابی ندارم. معمولاً تو اینجور برنامه ها آقایون پایه خوبی هستن که متاسفانه یا خوشبختانه توی خانواده ما هیچ پسری که من ازش خوشم بیاد و بتونم تحملش کنم ، نداریم!! البته اینکه با پسرای خانواده نمی تونم کنار بیام تقصیر خودمهD: چون غرور زیادی دارم و خودم رو هی می گیرم بعد اونا هم زورشون می گیره و همه چی می ریزه به هم! با پسرای غیر خانواده هم که ارتباط خاصی ندارم و این میشه که نمی تونم برم کوه. باید بگردم و یه چندتا دختر که مثه خودم توی این موردا شنگول باشن رو پیدا کنم و یه برنامه ریزی مرتب.
"واقعاً"
( به سبک "واقعاً" گفتن های زن ِ اردل توی نقطه چین!)





..............................................................................................................

Sunday, April 03, 2005


سال جدید شروع شد.
مثل همیشه شور و شوق فراوونی داشتم برا لحظه تحویل سال.
هر روز یکی از مهمونامون می رسیدن شیراز.
کلی با هم بودیم و کلی هم خوش گذشت.
با اینکه نی نی کوچولو هم نبودم ، ولی کلی عیدی گیرم اومد.
دیدن این حقیقت که همه بزرگ شدیم و دیگه دوران طفولیت(!) تموم شده.
دیدن ذوق همه خانواده که دوست دارن من و داداشی زودتر ازدواج کنیم.(چرا؟احتمالاً چون خیلی وقته که عروسی درست و حسابی از اقوام درجه یک نداشتیم! )
دلتنگی برای پدربزرگی که 1.5 سال پیش ما رو برا همیشه ترک کرد.
کلی سوغاتی های رنگارنگ که خاله جون از دبی برام آوردن. (مُردم بس که از ذوقم، دقیقه به دقیقه، هی پروشون می کردم).
سیزده بدری که واقعاً نحس بودنش همه مون رو گرفتار کرد.
و کلی اتفاق دیگه ....!
و وقتی روز چهاردهم فرا می رسه و همه مسافرامون ما رو ترک می کنن تا تعطیلی درست و حسابیه بعدی!




..............................................................................................................

Tuesday, March 15, 2005

... روز مانده به عید نوروز.
پیشاپیش عیدتان مبارك!

این عبارتیست بس معروف كه تقریباً تمامیه بچه‌های دبیرستا‌ن را همی به یاد من انداخته و آنها را در تفكراتی بس عمیق می‌غرقاند!
آن وقت‌ها كه بسی جوان‌تر بودم و ذوق و شوق فراوان برای انجام انواع شیطنت‌ها همی داشتم ، عبارت فوق را بر سمت راست برد كلاس‌مان نوشته ، و به یاد بچه‌های از خود شیطان‌تر انداخته كه عید همی در راه است و درس را كم‌كم وللش! این كار نیز از نیمه دوم بهمن شروع می‌گردید تا برسد به روزی كه دیگر اثری از من در مدرسه پیدا نمی‌گشت! و من هم‌اكنون در آروزی تكرار آن لحظات به سر همی‌برم! خاطراتی كه یقیناً در هیچ مقطعی ، حتی در دانشگاه ، تكرار نخواهد گردید:)

{ همه می‌گن دوره دانشجویی بهترین دروه تحصیلیه ، اما تا الان كه در مورد من صحت نداشته و دوره دبیرستان ، بهترین دوره خوش گذرونیه من بوده! البته دلیلش از نظر خودم كاملاً واضحه! دبیرستان كه بودم ، هم درس می‌خوندم و هم خوش‌گذرونی می‌كردم! اون دوره واقعاً با دل و جون درس می‌خوندم و جزو بهترین دانش‌آموزا بودم. جزو بهترین نگم بهتره ، چون خود بهترین بودم! توی ریاضی و فیزیك(بخصوص مكانیك) و شیمی كه هیچ كس رو دست من نمی‌تونست بلند شه. اما انصافاً هیچ وقت با درسای عمومی حال نمی‌كردم. یعنی نه كه استعدادی توی یاد گرفتنشون نداشته باشماااا ، نه! به استعداد خودم شك نداشتم و ندارم ، اما به عنوان "درس" قبولشون نداشتم و دلم می‌خواست به عنوان سرگرمی بهشون نگاه كنم. اما از وقتی به حق خودم در كنكور نرسیدم ، یه جورایی دلمرده شدم:( ! اما می‌دونم و خوب هم می‌دونم كه به زودیه زود همه‌چی رو جبران می‌كنم. خدا رو شكر یه الگوی بسیار توانا پیدا كردم كه روزی 1000 بار دعا می‌كنم كه مثه اون شم. الهی به امید تو.}

حالا چون به شدت دلم برا هم كلاسیام تنگ شده بود ، به همشون زنگ زدم كه بریم "باغ ارم" بلكه روحیه‌ام برگرده:)
زهرا ، آرزو ، شهروز ، فاطی ، فاطی قناعت ، سارا ، فریما ، سمیه و خودم برنامه‌مون قطعی شده.
می‌مونه خبر كردن سمیرا ، اون یكی سمیرا ، سمیه ، حدیث ، ماریا ، شادی. ( سحر هم كه كیش هست.)
-----------------------


امشب شب چهارشنبه‌سوری هست و ما هم به اتفاق همه خانواده مادری ، باغ آقای دكتر ، باجناق دایی ، دعوتیم كه بریم یه‌كم اذیت كنیم و بین ترقه‌هامون مسابقه بذاریم.


بالاخره گوشیم رو عوض كردم. دیگه قطعاً اون سامسونگه رو می‌فروشم و همین زیمنس رو برمیدارم. خاك بر سر قناس اون گوشیه قبلی كنن كه هیچ سودی نداشت! فقط یه برنامه نویسی فوق‌العاده مرتب داشت.همین! امكاناتش در حد صفر!! بود. دیگه حالم از هر چی گوشی تاشو هست بهم می‌خوره.

امیدوارم عید نوروز برای همه یه آغاز خوب باشه برای رسیدن به اهداف بزرگ ، آرزوهای قشنگ و هر چیزی كه هر كسی دلش می‌خواد بهش برسه.




..............................................................................................................

Thursday, March 10, 2005

“Two travelling angels”

Two travelling angels stopped to spend the night in the home of a wealthy family.
The family was rude and refused to let the angels stay in the mansion’s guest room. Instead the angels were given a small space in the cold basement.
As they made their bed on the hard floor ,the older angel saw a hole in the wall and rerepaired it. When the younger angel asked why , the older angel replied , “Things aren’t always what they seem.”
The next night the pair came to rest at the house of a very poor , but very hospitable farmer and his wife. After sharing what little food they had , the couple let the angels sleep in their bed where they could have a good night’s rest.
When the sun came up the next morning ,the angels found the farmer and his wife in tears. Their only cow, whose milk had been their sole income , lay dead in the field.
The younger angel was infuriated and asked the older angel : “How could you have let this happen? The first man had everything , yet you helped him. The second family had little but was willing to share everything , and you let the cow die.”
Things aren’t always what they seem,” The older angel replied. “ When we stayed in the basement of the mansion , I noticed there was gold stored in that hole in the wall. Since the owner was so obsessed with greed and unwilling to share his good fortune , I sealed the wall so he wouldn’t find it.”
Then last night as we slept in the farmer’s bed , the angel of death came for his wife. I gave him the cow instead.

Thanigs aren’t always what they seem.
Sometimes that is exatly what happens when thing don’t turn out the way they should. Ifyou have faith , you just need to trust that every outcome is always to youradvatage. You just might not know it until some time later.


The End.




..............................................................................................................

Sunday, March 06, 2005

دیروز فاینال زبان داشتم و اصلاً هم از امتحانی كه دادم راضی نیودم. سر جلسه اونقدر اعصابم خرد بود كه حد و حساب نداشت. وقتی آدم 2 روز قبل از امتحان سوالا رو گیر بیاره (یعنی!) و بعد دقیقاً سر جلسه بفهمه سوالا اونایی نیست كه قبلاً گیر آورده ، كلی احساس لذت می‌كنه دیگه!!
لذت‌بخش تر اونه كه بری نتایج رو در سایت ببینی و چشات از حدقه در بیاد وقتی می‌بینی جلو اسمت نوشته Pass! و كلی ذوق‌مرگ! البته اگه قبلاً درسای سر كلاس رو درست نخونده بودم محال بود كه پاس شم ، چون شب امتحان فقط و فقط روی سوالای كه گیر آورده بودم وقت گذاشتم D:

بالاخره یه سایت ایرانی پیدا شد برا SMS مفت!
از دیشب كه اكانتم توی این سایت رو راه انداختم ، همه زمین و زمان رو خبردار كردم كه برین عضو شین و حالشو ببرین. همه چیزش خوبه‌ ، فقط بدیش به اینه كه بسیار ضایع شماره موبایلم رو هم برا طرف‌های مقابل می‌فرسته!! اگه شماره نمینداخت حالش بیشتر بود. خلاصه باز هم كفش كهنه در بیابان نعمت است!

دیروز یه جای خوب دیگه هم رفتم كه كلی انرژی زا بود برام( از اون جهت كه كلی چیزای جدید در مورد موسیقی یاد گرفتم و یه چند تا هدیه كوچولو هم گیرم اومد). بعد از اردویی كه تابستون با بچه‌ها رفتیم ، كلاه رامین پیش یكی از بچه‌های دانشكده جا مونده بود كه از من خواست ببرم و بهش پس بدم.( رامین كه 3 یا 4 سال هم از من كوچیك تره ، میشه پسرخاله پژمان و پگی كه از دوستای قدیمی ما هستن. ) قبلاً آدرس مغازه شو بهم داده‌ بود اما چون هیچوقت نرفته بودم اونجا درست تو ذهنم نمونده بود. یه مغازه كوچولوی خوشكل كه سه تار و گیتار و اینجور سازها داخلش بود و هم اینا رو می‌فروخت و هم تدریس می‌كرد. دیروز مانا هم پیشش بود و گفت كه مدتیه میره اونجا كمكش و خلاصه كلی هم با مانا حرف زدم . از وقتی هم رفتم اونجا این بشر سه‌ تار و گیتار زد تا وقتی می‌خواستم برگردم . چقدر هم كه قشنگ می‌زد و واقعاً هم لذت بردم. اصولاً چون من عاشق موسیقی هستم، از دیدن انواع ساز ها هم كلی لذت می‌برم و مصمم تر شدم كه برم دنبال یاد گرفتن نواختن یكیشون. نزدیك 4 یا 5 ساله كه هر بار اقدام می‌كنم برا یاد گرفتن موسیقی ، یه سنگی جلو پام میفته!




..............................................................................................................

Sunday, February 27, 2005

A journey of a thousand miles begins with the first step.
Lao Tzu(Chinese Philosopher)

نمی‌دونم چرا از این خوشم اومد و دلم خواست اینجا بنویسم.
شنبه فاینال زبان دارم وشروع كردم به دوره كردن كه اینو وسط كتاب دیدم و هوس كردم اینجا بنویسم!

تو این مدت كلی از شبا بودن كه تا صبح بیدار نشستم و فكر ‌كردم ، همش هم تقصیر یه سری مردم‌آزاره كه فقط دلشون می‌خواد بقیه رو آزار بدن و از این كار هم لذت زیادی می‌برن. خدا لعنت كنه همشونو!

چقدر اون تخته سنگه رو دوست دارم. این تخته سنگه هیچ‌وقت از یادم نمیره چون حرفای قشنگی رو كنار اون با پریسا ردوبدل كردم! هروقت از بلوار چمران رد می‌شم تنها چیزی كه به چشمم میاد ، این تخته سنگه هست! تنها دفعه‌ای بود كه رفته‌بودیم چمران برا قدم زدن و حرف زدن و همون یه دفعه هم كلی به یاد موندنی شد (البته برا من بیشتر) . اون روز یه حس دیگه نسبت به همه چیز داشتم و فكر می‌كردم یكی از خوش‌بخت‌ترین آدمای روی زمینم! واقعاً هم اینطور بود! اون روز واقعاً و واقعاً بهترین روز زندگیم تا الان بوده! حرفای الهام و پریسا قبل از رفتنمون به چمران قشنگ مثل فیلم از جلو چشام رد میشه. هی كه یادم میاد ، كلی تجدید خاطره هست.
كاش تكرار شدنی بشه
؟؟؟




..............................................................................................................

Friday, February 04, 2005

این چند روزه ،جای دوستان سبز، خیلی جاها رفتم كه فوق‌العاده خوش گذشت.

اولین جایی كه رفتیم با بروبچ (هم دوستان قدیم و هم جدید)، شاطرعباس بود. بعد از مدتها بیرون غذا خوردیم و كلی هم چسبید ! من این شاطرعباس رو خیلی خیلی دوست دارم. هم به خاطر كیفیت فوق‌العاده عالیه غذاش ، هم ریخت رستوران كه بسیار سنتی و زیباست و هم كلاسش!! خلاصه از معدود رستوران‌هایی هست كه طرفدارش هستم شدید.
دومین جایی كه رفتیم ، حافظیه بود. چقدر وقت بود نرفته بودم اونجا! فكر كنم یه سالی می‌‌شد. این قسمت مربوط می‌شد به خداحافظی یكی از دوستام كه می‌خواست برگرده شهر محل تولدش و قرار بود با بقیه دوستان جمع بشیم و ساعتی رو با هم بگذرونیم و عكس بگیریم و ادامه برنامه. چندتا شاخه گل هم به عنوان یادگاری آخرین جمعمون براش گرفتم كه خیلی خیلی با سلیقه برام درستش كرد آقاهه. بعد از یه دو سه ساعتی كه اونجا بودیم و كلی فال حافظ گرفتیم ، به پیشنهاد فرشته رفتیم یه باغ كه تازه برای بازدید عموم باز شده و قبلاً در اختیار یه ارگان بوده! این یكی هم خیلی قشنگ بود. قبلاً اسم این باغ رو شنیده بودم اما نمی‌شد بریم داخل و من كلی حسرت می‌خوردم! به جرات می‌تونم بگم یكی از قشنگ‌ترین باغ‌های شیراز بوده! البته الان هم خیلی با صفاست ، اما معلوم بود كه خرابش كردن. به هیچ وجه با پای باغ ارم نمی‌رسه ( حتی قبل از تخریبش!) اما تو نوع خودش قشنگه. بیشترین قشنگیش توی شب مال نورپردازی عالیش هست. و یه جای عالی و رمانتیك هست برا كسایی كه می‌‌خوان به دیدارهای خصوصی‌شون برسن!!!
بعد از این باغه هم رفتیم شام و این بار سارا. البته طبق قولی كه فرشته به بچه‌ها داده‌بود ،شام پای اون بود. اینجا هم خیلی چسبید و خوش گذشت. نمی‌دونستم سارا اینقدر تو بورس بچه‌های دانشكده هست!! غیر از ما ، تا اونجا كه شد و دقت كردم ، دو تا از میزهای بزرگ اونجا هم در اختیار بچه‌های دانشكده ما بود!!!!

من حافظ رو خیلی خیلی دوست دارم و به فال‌هاش هم اعتقاد دارم! البته اعتقاد كه نه ، ولی خوب حس می‌كنم یه جوری نیتت رو بهت میگه!
اینم بیت‌های اول 3 فالی كه برای من دراومد و كلی ذوق زده شدم! :

رونق عهد شبابست دگر بستان را ..... میرسد مژده گل بلبل خوش‌الحان را


بود آیا كه در میكده‌ها بگشایند ..... گره از كار فروبسته ما بگشایند


شب وصل است و طی شد نامه هجر ..... سلام فیه حتی مطلع‌الفجر




..............................................................................................................

Tuesday, February 01, 2005

اینم از امتحانای ملنگ من!! فقط خدا كنه خطر افتادن در آخری ، بدبختم نكنه!!

امیدوارم هیچ كس با اون آخری مشكل دار نشه.درسی كه به شدت ازش تنفر دارم و خوندنش واقعاً حال منو می‌گیره!! یعنی درس بدی هم نیستا ، ولی بدم میاد به عنوان درس دانشگاهی بخونمش كه مجبور باشم ازش نمره بگیرم. اگه همین‌جوری بخوام بخونم برای یادگیری ، كلی هم جذابه اما ...! تازه این مشكل وقتی دوچندان میشه كه پایه بسیار ضعیفی ازش داشته باشی( به خاطر نداشتن علاقه و نه خنگ بودن!) خلاصه اگه خبرم این یكی از سرم بگذره ، بقیه‌‌شو خوب می‌شم.

دیشب رفتم ترمینال كه بسته‌ای رو تحویل بگیرم. یكی از هم كلاسی‌های قدیمیم از اصفهان یه بسته فرستاده‌بود كه كلی هم منو خجالت داده‌بود. خلاصه رفتم و از رانندهه تحویل گرفتم و كلی هم حالم گرفته‌شد. خیلی مسخره هست كه من به شدت به اتوبوس‌های ولوو علاقه و ارادت خاصی دارم. یعنی كلاً از ماشین و تنوع داشتن ماشینا خیلی خوشم میاد ، ولی این ولوو یه چیز دیگه‌ست! البته دلیل اصلیش اینه كه به شدت منو یاد سفر و مسافرت و خوش گذرونی میندازه ولی كلاً كلاس خاصی برا این ولوو های لعنتی قائلم!!! می‌دونم این رفتارم كاملاً مثه پسراست ، اما آدمیه و علاقه‌هاش . منم كه به شدت به انواع ماشین علاقه دارم و مطمئن هستم كه تا برم سر یه كار درست و حسابی و یه پولی به جیب بزنم ، یه ماشین ردیف هم می‌گیرم.

دو سه سال پیش كه مدام به اصفهان رفت و آمد داشتم ، همش با ولوو می‌رفتم و میومدم. همیشه هم از ترمینال صفه بلیط می‌گرفتم و دو تا شركت ایران پیما و سیروسفر!! هروقت هم می‌رفتم برا بلیط كلی احترام می‌ذاشتن و تحویل!! بسته به ساعتی كه می‌خواستم حركت كنم ، یكی از شركتا رو انتخاب می‌كردم و جالب اینجا بود كه اون یارو توی ایران‌پیما فكر می‌كرد من فقط مشتری اونام و عمری فكر نمی‌كرد از رقیب سرسختش یعنی سیروسفر هم خرید بلیط داشته باشم!! البته از نظر كیفیت كار تفاوت خاصی هم نداشتن ولی كلاً از سیروسفر بیشتر خوشم میومد.

بی‌خیال ولوو!! الان مدتیه كه به شدت تو كف زانتیا هستم و . . . زكی!






..............................................................................................................

Monday, January 24, 2005

دوباره من سر ذوق اومدم! الان 3 روزه كه كلی دچار افزایش روحیه شدم و كلی هم انرژی! حالا چرا؟
روز جمعه كه خاله و شوهرخاله دعوت شده‌بودن برای یه جلسه اداری ، خاله زنگ زد كه اگه درس نداری و یه كم بیكاری ، شب بیام دنبالت كه بیای پیش بچه‌ها تا ما بریم جلسه. من هم كه مدتها بود منتظر همچین فرصتی بودم با كمال میل پذیرفتم و اونام اومدن دنبالم. از وقتی كه رسیدم اونجا رفتم سراغ هندی‌كم تا آخر شب!! شارژش كردم تا آماده بشه كه بشینم و كلی فیلم‌های ندیده رو ببینم. چون هنوز منتقل‌شون نكرده‌بودم روی CD كلی وقتم سر عقب زدن و این حرفها گرفته شد ولی ارزشش رو داشت.
بیشترش فیلم‌های سفر تابستون‌مون بود كه خیلی هم عالی شده بود و كلی هم من و علی و امیر رو سر ذوق آورده‌بود. حالا من ذوق كنم یه چیزی ، علی بخواد ذوق كنه یه چیزی ، ولی شوق امیر دیگه غیرمنتظره بود.( همش
می‌گفت می‌شه بازهم بریم؟!) همه فیلم یه طرف ، قسمت‌های نمك‌آبرود و تله‌كابین هم یه طرف. اونقدر قشنگ شده بود كه حد و حساب نداشت.
چقدر هم سر تیكه‌هایی كه توی فیلم اومده‌بودیم خندیدیم.
عمده متلك‌ها هم برمی‌گشت به علی و بابام و بعدش هم من. اگرچه كه تصویرم نبود ولی همه‌جا صدای من به‌وضوح شنیده می‌شد. چقدر هم صدام عوض (و در نتیحه زشت ) شده‌بود.
یه چیز دیگه هم كه در مورد خودم خیلی به چشمم اومد این بود كه توی فیلم خیلی خیلی چهره مغروری بهم زده‌بودم. یعنی از كوچك‌ترین حركاتم می‌شد اینجوری برداشت كرد كه آدم فوق‌العاده مغروری هستم. (اگه واقعاً مغرور بودم دلم نمی‌سوخت. چون من فقط توی دانشكده و اونم برا بعضی افراد سگ هستم وگرنه توی خانواده و اونم خانواده مادری ، اصلاً ).
بعد از دیدن فیلم هم كلی با شوهرخاله بحث كردیم كه چه كارا باید انجام بدیم كه سفر بعدی بیشتر بهمون خوش بگذره و راحت تر باشیم.
به امید تابستون!!

این روزا دفاع پایان‌نامه ارشد یكی از آشناهاست . تقریباً هیچ‌كدوم از كسایی كه من می‌شناسمشون و دعوت داشتن به اون مراسم نمی‌رن!! دلیل من كه كاملاً موجه بود ولی بقیه چی؟! من كه هم امتحان دارم و هم رفتنم ممكنه پیامدهایی داشته باشه كه پیشگیری بهتر از درمانه!:)
با همه انرژیم ، براي سخت‌ترین امتحانم دچار كمبود انرژی خواهم‌شد:(




..............................................................................................................

Friday, January 14, 2005

مشغوليات
گرفتاری
امتحان
......امتحااااان




..............................................................................................................

Tuesday, January 04, 2005

يه سال ديگه هم سپری شد!!
تولدم مبارك!!D:

 Happy My Birthday

Happy My Birthday:D




..............................................................................................................

Thursday, December 30, 2004

خیلـی بامزه هست كه من و داداشـی در یك ماه متولـد شدیـم ، با اختلاف 3 سال و 2 روز!!
تولد داداشـی 14اُم هسـت و من هنـوز (طبق معمول) نه كادو خریدم و نه هیچ برنامه دیگه‌ای!! البته داداشـی روز تولدش شیــراز نیست ولـی بالاخره كه میادش:) خلاصه در فكر هستم كه براش چی بگیرم ( یا آیا اصلاً كادو بگیرم؟! خیلـی پررو بازی شد دیگه)
اصولاً من همیشه برا كادو خریدن مشكلات اساسـی دارم! یعنی خیلـی خیلـی مشكل‌پسند هستم. همش به این فكر مـی‌كنم كه طرف از كادوی من خوشـش نمیـاد و كلـی ضایع می‌شم (اِند بدبینـی) خلاصه امیدوارم یه چیز گیرم بیاد كه بعدش پشیمونـی به بار نیارم.

همیشه اینطوریه كه من در مواقع حساس ( مثل تولد خودم و امتحانام) می‌ریزم به‌هم و كلی بدون روحیه می‌شم! چراش رو نمی‌دونم ، اما می‌دونم یكی از دلایلـش اینه كه من با خودم قرارداد بستم كه درست در همون لحظه‌هایی كه باید شاد ، پرانرژی و تمام‌وقت باشـم ، خاطرات گذشته خودم رو یادآوری كنم و ... !! (اونقدر خاطره دارم كه بتونن كلی از وقت منو صرف خودشون كنن)
خدایا بسه دیگه!!

1) پریسا جونم یه CD مال Aligator جونم بهم داده كه هر وقت پای كامپیوتر هستم دارم اینو گوش می‌دم. تازه می‌خوام یكی از روش بزنم برا ماشین (ولی می‌دونم بابام نمیذاره بذارم تو ماشین چون به قول اون اینا جفنگیاـتی بیش نیستن!!)
2) یكـی از دوستان می‌خوان برن دوبی و گفتن كه اگه چیزی لازم دارم بگم برام بیارن D: . ببین می‌دونم اینجا رو می‌خونی و قبلاً هم بهتون عرض كردم كه مرسی ، چیز خاصی احتیاج ندارم و لی اینو بگم كه می‌گن" آب نطلبیده مراده!" البته فقط می‌گن! و یه چیز دیگه هم اینكه" من سوغاتـی‌بده نیستم و سوغاتـی‌بدهان را دوست دارم‌!"
یاسمن‌جونی




..............................................................................................................

Saturday, December 25, 2004

خيلي جالبه كه من هر چيزي اراده مي‌كنم كه بخرم ، به عنوان كادوي تولد يا سوغاتي گيرم مياد!!
مدتها بود مي‌خواستم يه چيزي بخرم و هي اين دست و اون دست مي‌كردم ( شانسي) حالا خاله جونم دقيقاً همون چيزي كه مي‌خواستم با طرح و رنگ دلخواهم به من هديه دادن . البته كادوي تولدم هست كه چند روزي زودتر به دستم رسوندن و من الان كلي ذوق‌مرگ هستم از اينكه كلي پول مي‌تونم جمع كنم بابت نخريدن اون چيز!!
اينكه زودتر رسيد به دستم هم دليل داره! آخه خاله جون تهران هستن و يه چند روزي اومده‌بودن شيراز و به همين دليل زودتر كادوم رو دادن.
وگرنه هنوز مونده تا 16 ديD:!!




..............................................................................................................

Monday, December 20, 2004

چقدر زمان زود میگذره !!
اصلاً باورم نمیشه كه به همین زودی یك سال گذشته باشه !!
پارسال دقیقاً همچین روزی ، درست روزی كه می‌خواستیم دور هم جمع شیم و شب یلدا رو جشن بگیریم ، پدربزرگ عزیزم از بین ما رفت.
هیچ سالی ما اونهمه تدارك نمی‌دیدیم برا شب یلدا ! یعنی همیشه مراسم شب یلدامون خیلی آروم و بی‌سروصدا برگزار می‌شد ولی اون سال همه قصد داشتیم یه تغییر و تحول ایجاد كنیم كه به یاد موندنی‌تر از بقیه سالها بشه و به همه بیشتر خوش بگذره.

واقعاً هم اون روز، روز به‌یاد موندنی‌ای شد ولی نه از نوع خوب و شادش.




..............................................................................................................

Thursday, December 16, 2004

خوشم مياد اين بارون از رو نميره و هي پشت‌سر هم ميباره! فكر كنم امروز روزچهارمه كه يه پشت داره مياد و خسته هم نميشه.بعد از اين همه بارون، رودخونه فصلي شيراز واقعاً قشنگ و خروشان شده! جوش و خروشش مثال‌زدنيه. وقتي رفته‌بودم برا تماشاي رودخونه ، دلم مي‌خواست مي‌شد تا صبح اونجا بمونم و زل بزنم به جريانش. صداي جريانش كه ديگه محشر بود. ياد سيل چند سال پيش افتاده‌بودم كه پل معالي‌آباد ( و اكثر پل‌هاي ديگه) كشش رد كردن آب رو نداشتن و آب از پل زده‌بود بالا و روي پل هم تا زانوهامون داخل آب بود. اونقدر جريان آب شديد بود كه آسفالت روي پل رو كنده‌بود ( آسفالت كه سهله، نصف پل رو هم با خودش برده‌بود.)ستون‌هاي برق كه از پايه كنده ‌شده‌بودن و ماشين‌هايي كه روي آب مي‌رفتن!! و ....
اما خدا ‌روشكر امسال به اون شدت نرسيده ! ولي يقيناً خونه‌ها و مغازه‌هاي اون طرف شهر پر آب هستن.(شيب شهر به طرف اون بيچاره‌هاست و مقصد آب هم تقريباً همونجاها)


يه داشجوي بيچاره تويي يه شهر كوچيك كه هوس مي‌كنه بره بيرون غذا بخوره و يه جورايي از دست غذاهاي نامرغوب سلف‌شون راحت بشه و اتفاق‌هايي كه درپي خوردن اون غذا روي مي‌ده و تشخيص پزشكان مبني براينكه هپاتيت گرفته و آغاز دردسرهاش!
روزاي اول فقط يه تشخيص ساده بوده كه اميد داشتن اين تشخيص نادرست از آب دربياد و كلي به خودش و خانواده‌اش اميد بده! مدتها مي‌گذره و همه چيز روي روال عادي خودش داشته سپري مي‌شده! بعدها دوباره يه اتفاق‌هايي پيش مياد كه بهش مي‌گن هپاتيتش قطعيه، ولي قطعي بودن نتيجه سرطان كبدش رو نمي‌دونن (يا نمي‌خواستن بهش گن!!)باز مدتها مي‌گذره و اتفاق خاصي نميفته تا چند روز پيش كه احتمال داشتن سرطان به %100 رسيده و اون خانوده بيچاره از حالا عزا گرفتن.
اينا فقط نقل قول مطالبي هست كه در مورد اون به من رسيده وگرنه خودش عمري اين حرفا رو براي من نمي‌زنه. اين شخص از دوستان قديمي ماست و اونقدر مغرور و كم‌حرف هست كه نخواد احساس ترحم ديگرون رو نسبت به خودش جلب كنه !!
درسته كه بودنش برا ما بهتره ، ولي ممكنه برا خودش اينجوري نباشه. اميدورام كه فقط زجر نكشه!




..............................................................................................................

Monday, December 13, 2004

بالاخره شر دو تا از امتحانام كم شد!
یكیش كه مربوط به كانون بود كه باید پاس می شدم. اگه پاس نمی شدم ، قصدم این بود كه دیگه ادامه ندم! یا حداقل دیگه توی كانون ادامه ندم و مثلاً برم كیش یا دانشگاه شیراز. اما مثه اینكه سرنوشت من همچنان با كانون رقم می‌خوره. با اینكه درست‌و‌حسابی هم درس نخونده‌بودم ، ولی خدا رو شكر پاس شدم. تازه تا اونجا كه خبر رسیده نمره كلاسیم هم MAX شده و كلی كلاس! این سطحی كه من ازش رد شدم ، هر ترم كلی تلفات به‌جا می‌ذاره. دوتا دلیل هم داره: اول اینكه یهو سبك كتابامون عوض می‌شه و تا میایم بهش عادت كنیم ترم تموم شده و دوم هم اینكه كلاً گرامرش یه مدل خاصیه یعنی خیلی شبیه به هم هستن و هر لحظه بیم قاط زدن می‌ره.

امتحان دیگه ، سیستم عامل بود! خیلی دلم می‌خواست براش خیلی وقت می‌ذاشتم كه عالی ِ عالی بشه ، اما متاسفانه به خاطر نزدیك بودن امتحانا نشد.( سه‌شنبه فاینال زبان بود ، پنج‌شنبه هم میدترم شبكه « حالا بماند كه این امتحان كنسل شد ، ولی به هر حال وقت منو گرفته بود» ، شنبه هم سیستم كه قطعاً یه روز خیلی كم بود تا بخوام فول شم). این سیستم هم به خاطر جریاناتی كه براش پیش اومده‌بود ، نمره آوردن شده‌بود یه مساله حیثیتی و نه نمره‌ای. البته باز هم نمره زشتی نخواهم گرفت.


عزیز دلم ، پسرخاله كوچیكم ، و خاله دارن برا یه هفته میان شیراز. از حالا دلم غش می‌ره برا دیدنشون و مخصوصاً دیدن جیگرم. از بس كه دوست داشتنیه!! چند روز پیشا زنگ زده به من و میگه كه از پای تلفن بهش دیكته بگم:)

و بالاخره تلویزیون ما تبدیل شد به WEGA




..............................................................................................................

Monday, December 06, 2004

دوباره اومدم اينجا كه نق‌نق كنم!! D:
بد رقم نق‌نق كردنم مياد!!
كلي امتحان ريخته رو سرم يهو( كاملاً يهويي ) . دوست دارم سر همه كس و همه چيز غر بزنم. اصلاً حوصله هيچ چيزو ندارم (چون امتحان دارم). به خدا فقط به خاطر امتحاناست!

البته يه مشكل اساسي ديگه هم دارم ، ولي نق زدن‌هام هيچ ربطي به اون موضوع نداره!
مشكلم اينه كه يه نفر يه جورايي از دست من و خنگ‌بازي‌هام ناراحته و من هم هر كاري مي‌كنم كه موضوع حل شه ، نه تنها حل نمي‌شه ، بلكه خراب‌تر هم مي‌شه!!اون بيچاره هيچ گناهي نداره. راستش منم مقصر اصلي نيستم ولي به هر حال بايد كلي پيگير قضيه باشم كه بالاخره ايشون رضايت خودشون رو اعلام كنن. آخه من چه‌جور بايد تشخيص مي‌دادم كه تو اون لحظه كاملاً پيش‌بيني نشده ، طرف قصد انجام چه كاري رو داشته كه من هم سر صحبت رو با بقيه باز كنم و همه چيز مورد بررسي قرار بگيره!! (جمله بندي!!)
اگه من همه امتحانام رو به خاطر اين شخص ِ شخيص خراب نكردم!




..............................................................................................................

Monday, November 29, 2004

.
..
...
....
.....
درگذر از ، هر گذری
خبر نبود ، از خبری
نه زنده بود ، زندگی
نه مرگ را ، بود اثری
نه ارزش گلایه‌ای
نه فرصتی به چاره‌ای
چه می‌توان دوا نمود
به قلب پاره‌پاره‌ای
.....
....
...
..
.




..............................................................................................................

Monday, November 22, 2004

بالاخره شیراز من هم بارون اومد X:
مدتها بود بارون ندیده‌بودم ، شده بودم عین آدم عقده‌ای‌های بارون ندیده!! آخرین باری كه چشمم یه جمال یه بارون درست و حسابی روشن شده‌بود ، تابستون بود كه شمال ( و بیشتر گرگان ) بودیم.( شبی كه گرگان بودیم و بارون میومد ، من از ذوق و عشق بارون و صدای خوردنش به سقف فلزی ماشین ، تا صبح توی ماشین بودم) خلاصه اینكه از تابستون تا حالا من تو كف بارون بودم. خیلی هستا!! مثلاً جون خودش ، یعنی فصل پاییز هم بوده و هست!!
صبح طبق معمول دوشنبه‌ها رفتم دانشكده. هوا هم كه خیلی توپ بود و كلی افزایش روحیه! اون هوا هم كه جون می‌داد برا قدم زدن. همش تو این فكر بودم كه كاش استاد نمی‌اومد و توی اون فرصت طلایی با بچه‌ها زیر بارون قدم می‌زدیم و .... كه مسئول كلاس‌ها اومد و خبر داد كه استاد حالشون خوب نبوده و بیمارستان بستری هستن و كلاس تعطیله!! ( خیلی بامزه بود! كاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.) خلاصه از اونجایی كه خدا منو خیلی دوست داره ، اون فرصت طلایی جور شد و كلی قدم زدیم.طولانی ترین مسیری هم كه رفتیم ، بین دانشكده مهندسی و انسانی بود كه چمن‌های فوق‌العاده‌ خوشرنگی توی بلوارش هست. به همه هم خیلی خوش گذشت. امروز توی همین مسیر هم یه اصطلاح قشنگ هم یاد گرفتم و اون اینكه به بچه های مهندسی كشاورزی-آبیاری می‌گن "بیل به دست‌ها" !!

-------------------------

وای چقدر بعضیا فكرشون یه جاهای خاصی سیر و سیاحت داره! فكر می‌كنن هر كاری كه خودشون درصدد انجامش هستن ، بقیه هم همین‌طورن!
روز شنبه یه جریانی بین بچه‌های كلاس ما و استاد سیستم‌مون اتفاق افتاد كه دنباله همون قضایا من و چندتا از هم كلاسی‌هامون ایستاده بودیم و با استاد حرف می‌زدیم. از قضای روزگار این استاد ما مجرد هست و فضول زیاد داره!! حالا در عرض این 2 روز كلی‌ها طی تماس‌های حضوری و تلفنی سوال می‌كنن كه ما اون روز با استاد چه كار داشتیم و چرا یك ساعت (و شاید هم بیشتر) پشت درهای بسته باهاشون صحبت می‌كردیم!! حالا خوبه 3 تا دختر بودیم و یه پسر ! و بحث هم كاملاً به همه مربوط می‌شد و یه نشست (D:) فوق‌العاده رسمی بود و نه مهمونی.
طرف سال به سال منو نمی‌بینه و با من هم‌كلام نمی‌شه ، اما می‌تونه منو پیدا كنه كه فضولی كنه! چقدر بعضیا احمق هستن. حالا اگه شما درصدد مخ زدن استاد هستین ، چه ربطی به صحبت‌های ما داره؟ حتماً میشه اینطور نتیجه گرفت كه ما هم مثل شماییم دیگه! بیكارا.




..............................................................................................................

Wednesday, November 17, 2004

چقدر بده كه من نمي‌تونم همراه عمه‌اينا برم تهران):
چقدر وقت بود منتظر اين برنامه بودم ، اما حالا كه جور شده ، من امتحان دارم و نمي‌تونم همراهي‌شون كنم. مي‌دونم كه بدون من اصلاً بهشون خوش نمي‌گذره D: ولي خوب ناچار هستن كه برن! حالا ديدن عمه و خاله كه تهران هستن يه طرف قضيه بود و رفتن به نمايشگاه الكامپ هم يه طرف ديگه! اصلاً قسمت من نيست كه اين الكامپ رو ببينم. هر بار كه اقدام مي‌كنم يه جوري به شكست بر‌مي‌خورم.

---------------

ارغوان يكي از بهترين هم كلاسي‌هاي من در اصفهان از ايران رفت): .از بابت پيشرفتي كه خواهد داشت خيلي خوشحالم. اين بشر آدم بي‌استعدادي نبود كه بخواست هدر بره. خدا رو شكر كه بالاخره موفق شد. البته خواهرش هم اونجا(انگليس) بود و يه راهي داشت كه ازش مطمئن باشه و بدونه كه يه حامي داره. اين ارغوان جزو اولين هم‌كلاسي‌هاي من بود كه خيلي زود باهاش دوست شدم و يه رابطه صميمانه برقرار كردم.
كلاساي ما در دانشكده شروع شده بود و دو هفته‌اي هم گذشته‌بود كه اون تازه مي‌اومد سر كلاسا. خلاصه سر همون جزوه‌هايي كه از من گرفت ، دوستي‌مون شروع شد و اميدورام كه هيچ‌وقت هم تموم نشه.
هميشه مي‌گفت خيلي دلم مي‌خواد برم كلاس نقاشي و يه مهارت خاص پيدا كنم تا بتونم اون چشم‌هاي قشنگ رو بكشم ، همون چشم‌هايي كه خيلي دوسشون مي‌داشت و بهانه‌اي داشت كه بتونه بهشون زل بزنه. نمي‌دونم آخر موفق شد نقاشي رو بطور حرفه‌اي ياد بگيره كه بتونه اون نقاشي رو بكشه يا نه. چون تهران زندگي مي‌كرد ، فقط از طريق تلفن از هم خبر داشتيم و واقعاً هم نمي‌دونم كه كلاس نقاشي رفته يا نه! چون هميشه يادم مي‌رفت ازش بپرسم D:


{ راستي محمدآقاي عزيز ، اگه هنوز هم ترانه‌هاي حميرا رو نشنيدين ، مي‌تونين از اينجا بگيرينشون. اميدوارم خوشتون بياد. }




..............................................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

يه خبر جالب براي اونايي كه مدتهاست دلشون برا من تنگ شده (P:)و دسترسي chat ي به من نداشتن!

Yasaman_e_Shiraz
من درست شد. يعني از هك بيرون اومد.اينو هم مديون يه دوست مهربـــــــووون هستم كه لطف زيادي در حقم كرد. خلاصه بعداً سر فرصت تشكر ِ نوشتني خودم رو ( از طريق وبلاگ ) خدمت شما ابلاغ مي‌كنم D: .

امروز بعد از قرن‌ها ما شاهد يه تجمع دانشجويي از طرف بچه‌هاي دانشگاهمون بوديم! جاي بسي تعجب داره! آخه بچه‌هاي ما اهل اين حرفا نبودن كه بخوان از حق خودشون دفاع كنن! همش هم به خاطر تعويض مكان ايستگاه سرويسمون هست كه به ضرر همه ما تموم ميشه! چراكه مسير همه خيلي طولاني‌تر از قبل ميشه.خلاصه اين تجمع رو وقتي ديدم كه ديگه كار رو به اتمام بود. وقتي مي‌خواستم برم كانون ، ديدم راهي كه به ميدان قصرالدشت مي‌خوره (يكي از مهم‌ترين گلوگاه‌هاي ارتباطي!! )رو بستن! ولي خيلي هم ذوق كردم كه بالاخره تونستن خودي نشون بدن و حداقل راه ارتباطي رو ببندن (D:).

جديداً من يه جورايي همكار دخترعمه‌ام هستم و اين برا محل كارمون خيلي مضره!! چون يهو وسط كار هوس مي‌كنيم بيايم پيش هم (من توي يه ساختمون هستم و اون توي يه ساختمون ديگه!) و مثلاً بريم و از تاب باحالي كه اونجاست استفاده كنيم!! معماري اين ساختمون‌ها از دبيرستان البرز تهران الهام گرفته شده كه خيلي هم جذابه. اونجا يه آقايي همكار غزال هست كه 31 سالشه و فوق‌العاده شيطون هست. با شوهر غزال هم دوسته. دم به دقيقه ميومد پيش ما و از غزال بد مي‌گفت و مي‌گفت تو (يعني من ) با طناب پوسيده اون (يعني غزال ) تو چاه نرو كه بدبختت مي‌كنه!!! در ضمن قصد ازدواج با تموم دختراي اونجا رو هم داره. البته دقيقاً به خاطر مجرد بودنش زياد باهاش صحبت نمي‌كنم ،يعني فوق‌العاده جدي هستم، ولي همينكه مي‌ره سراغ كار خودش ، مي‌ميرم از خنده، از بس كه يارو جكه!

چقدرر اين آلبوم جديد حميرا(مهتاب عشق) با‌مزه هست. مخصوصاً ترانه "بي‌نياري"ش فوق‌العاده قشنگه.اين آلبوم با بقيه كاراش خيلي متفاوته! خيلي هم خوش‌معني هست.باز هم مخصوصاً "بي‌نيازي"ش خيلي خوش‌معني هست.زبونش طلا.

" من از بي‌نيازي به ثروت رسيدم .......... كه از بي‌نيازان غني‌تر نديدم
براي رسيدن به آرامش ؟؟؟ ........... من از مال دنيا چه آسان بريدم
خدايا من از تو صولت نمي‌خواهم .......... متاع دنيا رو شوكت نمي‌خواهم
فقط ز لطف بي‌كرانت ..... به من عطا كن آرامش خاطر ..... اي خالق قادر "




..............................................................................................................

Tuesday, November 02, 2004

ايـن ماه رمضان هم عجب خاطره‌اي برا من به جا مي‌ذاره‌هاا. از صبح كله سحر تا حداقل 8 شب ، يه پشت ، بايد بيرون باشم! البته اين مدت زمان زيادي نيست، ولي برا من كه تا حالا اين مدلي زندگي نكرده بودم ، يه كم سخته. ولي خوبيش به اينه كه برا شروع كار كردن ( به طور جدي و نه تفنني) آماده مي‌شم. الان هم تقريباً سر كار هستم اما فقط جنبه يادگيري يه سري مطالب رو داره برام.خوبي ديگه اين كار اينه كه يه جاي كاملاً فرهنگي هست كه هميشه آرزو داشتم همچين جايي كار كنم و الان ديگه به تحقق پيوسته! يه خوبي مضاعف هم داره كه واقعاً جذاب و شيرينه و اونم اينه كه اينترنت عالي با سرعت بسيار بالا و كاملاً مفت (اينش منو كشته!) زير دستم هست.هر جايي كه توي خونه فيلتر هست ، اونجا كاملاً آزاده.( منظورم يه سري وبلاگ‌ها و سايت‌هاي خبري هست).
خلاصه رويهم رفته جاي بسيار عالي‌اي هست براي يادگيري مطالبي كه دوست دارم زودتر يادشون بگيرم.




..............................................................................................................

Monday, October 25, 2004

واي كه چقدر بده كاراي آدمي ناتموم بمونه و لازم باشه همه فـكر و ذهنش رو مشغول كنه به اينـكه ، كي اون كارا تموم مي‌شن! الان دو روزه كه من از شر دوتا كار ناتموم خلاص شدم (آخيـــــــــــــــــش!) بالاخره مهندس شايگان با كار من موافقت كردن و از طرفي هم دانشگاه شيراز ، موافقت خودش رو رسماً اعلام كرد! ( دمتون گرم ). ديگه مي‌تونم با خيال راحت به كاراي شخصي و تحقيقاتم برسم.

----------------

اين استـاد درس سـيستم ما خيلي آدم جالبيه! بيشتر از اينـكه استاد جالبي باشه ، آدم جالبيه! البته من از شـيوه تدريسـشون خوشم مياد ولي شـيوه ايـشون با بقيه اساتيدي كه تـا حالا باهاشون كلاس داشتم ، يه خرده فرق داره. حداقل امتياز ِ اين نوع تدريسا ، اينه كه يه جورايي مجبورم درس بخونم!
ديروز اومدن سر كلاس و يهو گفتن كه قصد كوئيز گرفتن دارن و بقيه ماجرا ! ما هم نشستيم سوالا رو نوشتيم و مشغول جواب دادن بوديم كه چنان بادي شروع به وزيدن كرد كه اسمش رو نذارم وزيدن بهتره!! توفاني بودااا ! تمام آسمون پر خاك شده بود و قرمز! ساختمون داشت از جاي خودش كنده مي‌شد و كلي هيجان ، كه همين هم باعث شد برق كل شهرك قطع بشه! هوا هم تاريك بود ( نه خيلي ) و نزديكاي اذان. ما هم خوشحال كه الان كوئيز كنسل مي‌شه و .... ! ولي زهي خيال باطل! چون استاد گفتن كه بايد توي همين نور كم به سوالا جواب بدين D: ! خلاصه امتحان داديم و برق هم نيومد و كلاس هم تعطيل شد. اما عجب هوايي شده بوداا ! ســــــــرد ! همه در حال يخ زدن بوديم وحشـتناك. حالا تـوي اين گير و دار كمـبود سرويـس و خراب شدنـشون هم دردسـري بـود برا خـودش.
خلاصه ايـنكه تا رسـيدم خونه صورتم شده‌بود مثه لبو!
داشـتم از گرسنگي تلـف مي‌شدم كه ديدم آقاي پدر چنان افطاري درسـت كردن كه نگو .( آخه مامانم سر كار بودن و بابا غذا درسـت كرده بود!)مثلاً يه سوپ درسـت كرده بود كه به نظرم خوشـمزه اومد ، ولي آخر كار وقتـي دسـتور پختش رو گفتن مردم از خنده! آخه جاي آبليمو ، آبـغوره زده‌بود به سوپ!!! حالا من هي مي‌گفتم چرا اين سوپـه يه مزه خاصي مي‌ده و با هميشه فرق مي‌كنه‌ها ، اما از بس گرسنه بودم حاليم نشده‌بود كه مزه آبغوره مي‌ده نه آبليمو.




..............................................................................................................

Monday, October 18, 2004

بعـد از مدتـها نشستم و مطالب قدیم وبلاگم رو خوندم((: ! واقعاً هم خندم گرفت از اینكه سر بعضی چیزا چقدر بچه‌بازی درآورده‌بودم. در مورد خیـلی چیـزا فوق‌العاده بچگانه فكر می‌كردم. ممكنه یه مدت دیگه راجع به مطالب امروزم هم همین تفكرات رو داشته‌باشم. Anyway !

امروز تولد شوهرخالم بود! چون یه اپسیلون از دستشون ناراحتم ، با SMS تبریك گفتم و زنگ نزدم :D ! البته ناراحتیم تقریباً بی‌مورده ، ولی خوب به اندازه یه اپسیلون به خودم حق می‌دم!

دیروز چندتا از بچه‌های كانون پیله كرده بودن كه تو ( یعنی من! ) لنز می‌ذاری!!! منم خندم گرفته‌بود شزید(شدید+زیاد). من این همه ذوق می‌كنم كه چشمام این رنگیه و كلی براش ذوق‌مرگ می‌شم ، اونوقت اینا بر‌می‌گردن میگن لنز گذاشتی!! البته حق دارن! آخه رنگ چشمای من عسلیه و خیلی روشنه و طبیعتاً خیلیا شك می‌كنن كه این رنگ خودشه یا لنزه! ولی به پیر، به پیغمبر خودش اینجوریاست!

----------------------
راستی!
لطفاً (لطفاً ) هر كسی اینجا رو ویزیت كرد ، یه كامنت ِ كوچولو بذاره! حتی شده باشه یه نقطه! اما email و احتمالاً آدرس weblog تون حتماً توش باشه!
ممنون می‌شم.
Dido:
I Know You Think That I Shouldn't Still Love You .....




..............................................................................................................

Wednesday, October 13, 2004


حافظ عزيزم:
صبر و ظفر هردو دوستان قديمند بر اثر صبـر نوبــت ظفر آيد



"الهي به اميد تو"


ديروز اولين سالگرد ازدواج حميد و غزال بود.

"مباركشون"


دخترعمه و شوهرش و عمه از مكه اومدن.

"زيارتشون قبول"


موبايلم يكساله شد.

"تولدش مبارك"


يه سال خرس‌تر شد!

"تولد اونم مبارك"


دلم برات يه ذره شده):


"كجايی؟"


-- -- -- --


ترانه هاي " محشر " رو امروز دانلود كردم! جالبن! بيشتر به خاطر اين ازشون خوشم اومد كه Special Effect دارن!! اما چون با اين سن كمش تونسته اينجوري كار كنه هم يه دليل موجه ديگه برا دوست داشتنش دارم!




..............................................................................................................

Sunday, October 10, 2004

Yasaman_e_Shiraz هك شده و اختيارش دست من نيست!! لطفاً اگه امري يا پيغامي داشتين از Yasaman_Shiraz استفاده كنين. Thanks



اين ترم كلاس زبانم برعكس هميشه كه صبح بود ، عصر هست و آخرين سكشن. كلاً من هميشه صبحا می‌رفتم كلاس ، اما اين ترم به خاطر تداخلي كه در كلاسای دانشگاه و كانون بوجود اومد مجبور شدم كه ساعت كانون رو عوض كنم. اولش ناراضي بودم ، اما الان ديگه احساس نارضايتي ندارم ! اول اينكه اين ساعت رو هم تجربه مي‌كنم( گرچه كه دير موقع هست) و دوم اينكه به لطف انتخاب اين ساعت ، با يكي از بهترين اساتيد كانون كه فوق‌العاده جيگر هست ، افتادم. من اينقدر به اين استادمون علاقه دارم كه حد و حساب نداره! بس كه ماه هست و شيطون!( در واقع هر كسي كه شيطنتش در اندازه خودم باشه رو خيلي دوست دارم.) خلاصه چون اين كلاس دير وقت تموم مي‌شه خاله و شوهرخاله ( همونايی كه اصفهان هم خيلي از من مراقبت مي‌كردن كه مبادا بلايي سرم بياد!!) اصرار دارن كه بعد از كلاس برم خونه اونا و شب رو منزل اونا بمونم. چون خونه اونا فاصله چنداني با كانون نداره و حتی می‌شه پياده رفت. خلاصه بعد از اونهمه اصراری كه حضوري و تلفني و SMS ی كردن ، تصميم گرفتم كه سه‌شنبه بعد از كلاس برم اونجا. كلاس كه تعطيل شد رفتم به يه مغازه نوار فروشی سر زدم و بعدش هم رفتم خونه خاله. بعد از شستن دست و صورتم ، نشستيم كه شام بخوريم. عجب شام توپي هم درست كرده بود خاله جون. غذاي ساده‌اي بود ، اما فوق‌العاده خوشمزه بود. به اندازه 6 نفر شام خوردم و يه كم هم تلويزيون تماشا كرديم و بعدش به خاله اينا پيشنهاد كردم كه زودتر بار و بنديل يه سفر توپ رو مهيا كنن كه عيد بتونيم بريم يه جايي كه دوباره خوش بگذره! مثه سفر قبلي. همون لحظه همه رفتيم تو فكر سفر تابستون! به همه خيلي خوش گذشته بود ، به من يه چيز بيشتر از خيلي! شوهرخاله‌ام می‌گفت چقدرررر دلم می‌خواست الان شمال توي همون ويلا نشسته بوديم و می‌گفتيم و می‌خنديديم! انصافاً هيچ جا مثل شمال بهمون نچسبيد. البته دلايل زيادي داشت. اينكه جمعمون جمع بود ، آب‌و‌هوا عالي بود ، مدت زيادي بود كه شمال نرفته بوديم و مدت زيادي هم بود كه زيتون تازه نخورده بوديم (من عاشق زيتونم) و ... . خلاصه اينكه من مدتها توي كف اين سفر خواهم بود.
يه چيز اين سفر هم كه واقعاً برام جالب بود ، اين بود كه مسئول همه خرج ها من بودم! يعني يه جورايي مادر خرج بودم!! منم كه مرده اين نوع فضولي ها هستم و تنم می‌خاره برا اين موردا!!!
هيچ‌كس نمي‌تونه درك كنه اين سفر چقدررررررررر حال منو سر جاش آورده!!

-------------------------



“TROY” & “BRAD PITT”
يكي از بي‌نظير ترين فيلم هايي كه تا الان ديدم!! واقعاً براي خودم متأسف هستم كه نزديك يك ماه اين CD توي اتاق در حال خاك خوردن بود و من توجهي بهش نمي‌كردم!! فكر می‌كردم بالاخره يه روز فرصت پيش مياد كه ببينمش ، اما تفكر اشتباهي بود.جداً فيلمه هااا! بعد از ديدن اين فيلم دقيقاً حسي بهم دست داد كه بعد از ديدن فيلم " اديسه " بهم دست داده بود. جفت فيلم ها محشر بودن.
علاوه بر داستان جذابش ، اينكه Listening من كلي قوي شد هم ، دليل ديگه‌اي بود كه اينقدربه نظرم جالب بياد.

-------------------------

اين روزا تولد يكي از دوستام هست كه اگه اسمش رو نذارم دوست بهتره!! اين دوست ، بيشتر از اينكه برام مفيد باشه ، ضرر داشته!! يعني يه جورايي دوست خوبي نبود برام. منم نامردي نكردم و پيش خودم فكر كردم يه كادو براش بگيرم كه حالش جا بياد( گرچه كه خيلي از اين كار خودم خوشم نمیومد!). خلاصه كلي به ذهن مبارك فشار آوردم كه چي براش بگيرم كه حرصس درآد و كلي هم بره تو كف كه اين چه جور كادويي هست و از اين حرفا! بعد از مدتي كه خيابونا و پاساژ هاي مختلف رو گشتم ، به اين نتيجه رسيدم كه فلان چيز رو بگيرم كه هم من راحت بشم و هم اون حرصش در بياد! همه جا رو گشتم تا اون چند تا چيز رو پيدا كردم و خريدم! حالا بعد از اين همه زحمتي كه كشيدم ، بعد از تحقيقاتي كه به عمل آوردم ): فهميدم كه طرف يه جورايي عاشق كادوهاي منه))))):

:D اما الان خوشحالم كه اقلاً خودم وجدان درد راحت شدم!!
راستي
ياسي‌ها زنده‌اند ... .... !!!




..............................................................................................................

Tuesday, September 21, 2004

سفر ِ توپي بود.
جاي همه اونايي كه دوسشون دارم هم ، خالي بود.
يهويي همه چيز جور شد، به نحو عالي‌اي هم جور شد.
با خاله اينا قرار گذاشتيم كه صبح زود حركت كنيم كه كمتر به گرما برخورد داشته باشيم. با بابا رفتيم و آش صبحانه خيابون برق رو گرفتيم. هم برا خودمون و هم برا دايي اينا كه نمي خواستن همراه ما بيان سفر.
اون موقع كه حركت كرديم ، آسمون كاملاً تاريك و قشنگ بود. اما خيابونا با نور زرد رنگ چراغها نوراني بودن. جون مي داد برا سرعت گرفتن و تخت گاز گرفتن!! حركت كرديم و رفتيم يه جايي كه سرسبز و قشنگ بود و يه جوي آب روون هم از كنارش رد مي‌شد ، نشستيم و صبحانه خورديم. بعد از اونجا يه تخت تا يزد رفتيم . يزد يه استراحت كوچولو كرديم + ناهار. از اونجا به طرف طبس حركت كرديم. عجب جاده باحالي داشت هر 30 دقيقه يكبار ، به زور يه ماشين رد مي‌شد!! واقعاً جاده خلوت و ترسناكي بود. اما يه حُسن داشت و اون هم اينكه با سرعت 160 تا 180، بدون هيچ دغدغه‌اي مي‌شد حركت كرد.( آخه معمولاً جاده ها توي شهريور ماه واقعاً شلوغ هستن و كمتر پيش مياد كه بشه با چنين سرعتي ماشين روند.) عصرش رسيديم طبس. طبس واقعاً شهر جالبيه! با اينكه آب‌و‌هواي بدي داره ، اما شهر سرسبز و قشنگيه! يه باغ داره به اسم گلشن كه به نظر من رفتن به اونجا ، توي اون آب‌وهوا خيلي لذت بخشه. شب رو طبس خوابيديم و صبح به سمت مشهد رفتيم. ساعت 4 رسيديم مشهد و تا اون لحظه هنوز ناهار نخورده بوديم. به هر رستوران ِ تر و تميزي كه سر زديم ، مي‌گفتن كه غذا تموم كردن. به پيشنهاد من يه غذاي ساده ( غذا كه نه ولي خوب!!) خورديم و بعدش به هتل‌هاي تميز و مرتب سر زديم و بالاخره يكي رو انتخاب كرديم( مامان اينا و كلاً همه‌مون به شدت به تميزي اهميت مي‌ديم). يه هتل آپارتمان با تميزي‌اي كه رضايت همه رو جلب كرد.
مشهد خيلي خوش گذشت مخصوصاً رفتن به حرم امام رضا بعد از اون همه سال، واقعاً شيرين بود. داداشي( از شمال) و خاله كوچيكه و پسرخاله شيرين و جذابم هم( از تهران) به ما ملحق شدن.ديگه واقعاً خوش مي‌گذشت. برا خريد هم مي رفتيم زيست ‌خاور. چيزاي جالبي داشت ، اما من نتونستم هيچ خريدي داشته باشم. چون كسي پايه من نبود كه بريم خريد. نوع خريد من با همه فرق داشت بنابراين خودم رو از همه جدا كردم. آخرش هم به هيچ نتيجه‌اي نرسيدم(مهم نيست).
بعد از مشهد به طرف شمال حركت كرديم . شب اول گرگان مونديم ( وقتي با ماشين خاله اينا رفتيم اكبر جوجه يه ماشين بغل دستمون بود و . . . ! ) شب بعدش نمك‌آبرود يه ويلاي خوشگل گرفتيم و شب رو اونجا خوابيديم. صبح زود هم رفتيم تله‌كابين. بابا اصرار داشت كه صبح زود بريم كه نخوايم كلي از وقتمون رو توي صف ِ سوار شدن هدر بديم.همه راضي بوديم كه از خوابمون بزنيم و زودتر بريم اونجا و نخوايم ايستادن توي صف رو، تحمل كنيم. اون بالا هم عالي بود. من هميشه و به شدت عاشق سه چيز هستم كه با ديدن اونا روح و روانم تغذيه مي‌شه ، اون سه چيز هم دريا هست و جنگل و بارون. بالاي كوه كه بوديم واااااقعاً داشتم تغذيه مي‌شدم. جاي همه خالي. خيلي قشنگ و زيبا بود .
(***من عاشق بارون ، دريا و جنگلم*** )
بعد از تله‌كابين هم رفتيم دريا و كلي آب بازي و تفريح. عصرش هم رفتيم به طرف گيلان. (رودسر ، لنگرود ، لاهيجان ، رشت ، انزلي) شبش هم رفتيم انزلي و ساحل قو، اونجا ويلا گرفتيم. البته اين قسمت رو برا تفريح نيومديم. يه جورايي كار داشتيم. بعد از انزلي هم رفتيم تهران . اونجا هم عالي بود. اما هميشه از يه چيز تهران خيلي بدم مياد كه هر وقت هم مي‌رم اونجا ، باهاش برخورد دارم و اون هم اينه كه يه سري غير تهراني اونجا كلاس ميذارن و خودشون رو تهراني اصل معرفي مي‌كنن!! حالم به هم مي‌خوره از كسايي كه اصليت خودشون رو فراموش مي‌كنن و با اصليت ديگه‌اي ظاهر مي‌شن. ( مثل همون همكار خاله كه مال دارقوزآباد ِ فلان‌آباد ِ فلان جا هست و خودش رو تهراني اصل معرفي مي‌كنه و شيراز و اصفهان و امثال اينا رو شهرستان معرفي مي‌كنه و با لحني مزخرف خاله منو شهرستاني مي‌خونه. اين بحث چيزيه كه نميشه با يكي دو خط عقده‌اي بودن اينا رو اثبات كرد!! نظر شخصي من( اِهم اِهم): هر كسي مال هر جاي دنيا كه باشه بايد اصليت خودشو حفظ كنه. مهم نيست كه من مال كجا هستم ، مهم اينه كه اصليتم حفط بشه و تظاهر نكنم. من خودم اگه مال همون دارقوزآباد بودم ، صد در صد به همون دارقوزآباد ِ خودم افتخار مي‌كردم.[ ت‌ك‌ب‌ي‌ر] ).
از تهران رفتيم به طرف اصفهان و يه شب هم اونجا مونديم. من شهر اصفهان رو خيلي دوست دارم. چون بهترين ترم دوره دانشجوييم رو اونجا گذروندم و ديگه اينكه شهر سرسبز و قشنگيه. به قول خودشون شهريه كه عقل بر اون حكومت مي‌كنه( برعكس شيرازكه اغل بر اون حكومت مي‌كنه) و اينه كه در عرض 1.5 سال كه اونجا نرفته بودم اين همه تغييرات در اونجا رخ داده بود. كفم بريد.
خلاصه خوش گذشت. جاي تو هم خالي يا به قول شيرازيا سبز بود.
الان هم كه ديگه برگشتم شيراز و دلم پر مي‌زنه برا ديدن دريا.

-------------------------


راستي بهترين غذايي كه توي اين سفر خورديم مربوط مي‌شه به رستوران كريم ِ مشهد. هر كسي بره اونجا قطعاً طعم غذاش تا مدتها زير دندوناشه!

يه اتفاق جالب هم اين بود كه فرش زيراندازمون توي ويلاي نمك‌آبرود جا موند. از نظر خاله اين مي‌تونه يه معني خاص بده. البته من كه از اين معني لذت خاص خودم رو مي‌برم. چون اين تفسير ( گرچه كه خرافي هست ) اما شيرينه.

***** الهي به اميد تو *****






..............................................................................................................

Friday, May 07, 2004

WOW!!!!!!!





..............................................................................................................

Friday, February 27, 2004

من یه مدت یه غیبت نسبتاً کبری خواهم داشت! اگه وبلاگم آپدیت نشد به همین دلیله!!

یه چند روزه که حس نوشتن ندارم. الان هم اصلاً حوصله ام نمیشه ، اما مثل اینه مجبور باشم ها همش استرس دارم که چرا آپدیت نمی کنم! دلیلش هم اینه که فعلاً تنها جایی که خاطره های من موندنی میشه ، اینجاست.
امروز با هزار بدبختی رفتم دانشکده! با بدبختی بود چون یه جورایی دانشکده و سرویس ها مشکل داشتن. مثل اینکه امتحان PHD یا شاید هم ارشد بود و کارا قاطی شده بود. خلاصه کلاسا خیلی رسمی نبود.
امروز بعد از کلی وقت قبض گوشیم اومد! مبلغش بالا نبود اما کم هم نبود. همش هم به خاطر اون همه SMS هایی بود که یهو وحشی می شدم و می زدم. بیچاره بابای من هر چی پول داره باید صرف قبوض مختلف تلفن کنه. یا تلفن ثابته که مخصوص اینترنت هست یا تلفن های معمولی و یا گوشی هامون. مقصر خودشه که این همه خط داره. باید از اول فکر اینجا رو هم می کرد.
شهروز بعد از کلی وقت زنگ زد و گفت که از این ترم میاد دانشگاه ما. فکر کنم یه جورایی انتقالیش درست شده. جالبه من قصد داشتم بهش زنگ بزنم که خودش زد! خیلی دلم براش تنگ شده بود.
عصر خاله اینا و دایی اینا امدن پیشمون. خیلی حال و حوصله نداشتم و خیلی هم خوش نگذشت!

اصولاً یه مدته که از همه چیز خسته شدم. نمی دونم دقیقاً چه مرگیم هست اما اینو می دونم که موضوع جدی تر از همیشه هست. خیلی جدی تر! شاید یادآوری یه چیزایی هست که اینجوری عذابم میده( مثلاً همون اتفاقی که بعد از 3 سال افتاد و نتیجه اش کاملاً به ضرر من تموم شد و یا خیلی موردای شبیه اون) خلاصه بدرقم حالم گرفته هست. از همه چیز و همه کس خستهء خسته هستم! تنها یه نفر هست که توی این شرایط می تونه حالم رو سر جاش بیاره که دسترسی بهش تقریباً غیر ممکن هست.
جالبه که هر کسی هم منو می بینه توی همون نگاه اول متوجه تغییر روحیه ام میشه و زود می پرسه که چه اتفاقی افتاده. کاش یکی پیدا می شد که بهم دقیقاً بگه که مشکلم چیه! خودم که هر چی فکر می کنم فقط به یه نتیجه می رسم.




(0) comments
..............................................................................................................

Sunday, February 22, 2004

ظهر همون طور که داشتم ناهار می خوردم( بعد از سالها بالاخره من تونستم ناهارم رو سر وقت خودش بخورم! اصولاً مدتیه که صبحانه ، ناهار و شام من در یه وعده خلاصه میشه! تازه همون یه وعده هم جوری هست که اسمش رو نمیشه گذاشت وعده غذایی ، چون خیلی خیلی کم اشتها و کم خوراک شدم! ) تلویزیون هم تماشا می کردم! طبق معمول همیشه، بابا داشت اخبار ورزشی رو می دید و من هم مجبور بودم اخبار ورزشی رو تحمل کنم! البته جایی بود که من خیلی خوشم می اومد ازش و اون هم اخبار مربوط به فوتبال باشگاه های ایتالیا بود! این ایتالیا تنها کشوری هست که هیچ وقت از دیدن مسابقه های فوتبالش خسته نمی شم! البته علاقه زیادی هم به تیم ملی آرژانتین دارم ! اما تنها کشور خارجی که از باشگاه هاش خوشم میاد ایتالیاست. باشگاه های ایران هم فقط و فقط از استقلال خوشم میاد. چی هستن اون پرسپولیسی های سوسول؟! یه عده بچه سوسول که فقط بلدن سوسول بازی در آرن تا بازی کنن! همون لحظه تصمیم گرفتم حتما! این علاقه خودم رو توی وبلاگم بنویسم که هر کی اینجا رو میخونه بدونه من از اون ایتالیا یی ها و استقلالی های سفت و سخت هستم!

من هم گوشی زیمنس می خوام! داداشم رفته یه گوشی زیمنس برداشته توووووپ. چی هستن این گوشی های سامسونگ و ال جی و نوکیا ! درسته که بعضی هاشون خیلی خوشکل و باحالن ، اما دست هرکسی گوشی می بینی یا سامسونگه یا نوکیا و یا ال جی! یه چیز هم هست که تا الان گوشی خودم رو که سامسونگ هست رو دارم تحمل می کنمو اون هم کلاس برنامه اش هست! خیلی راحت هر چیزی رو می خوام پیدا می کنم و سردرگم نمی شم! از همون اول هم می خواستم زیمنس بردارم اما مهندس هخامنش راهم رو زد و گفت اگه خراب شد دیگه مال خودت هست و هزار حرف و حدیث دیگه که راضیم کنه اون گوشی که خودشون صلاح می دونن رو بردارم! البته که ایشون خیلی بهتراز من می دونستن اما نمی دونستن من از گوشی های تکراری به شدت متنفرم!!

درسای این ترم خیلی جذاب تر از ترم قبل هستن. این ترم 19 واحد دارم و کلی هم درسا شیرین تر از ترم قبلی هستن. البته ترم قبل هم بد نبود اما چون درست و حسابی درسام رو نمی خوندم از کل ترم ناراضی بودم. به هر حال همه چی به خیر گذشت و بالاخره همونی که می خواستم شد! یکی از درسا هست که فوق العاده تو کف یاد گرفتنش بودم و قصد داشتم زود تر براش آستین بالا بزنم و یه اقدام رسمی تر از خوندن کتاب های مرسوم کنم که خدا رو شکر توی دانشگاه قراره همشو یادم بدن. یه درس اختیاری هم هست که با استاد نکوفر دارم و از این یکی هم خیلی خوشم میاد و دقیقاً تو کف یاد گرفتن این یکی هم بودم. این استاد نکوفر یکی از با مزه ترین استادامون هستن. ترم قبل هم با خودشون و هم با خانومشون کلاس داشتم. خودشون که خیلی باحال بودن اما خانومشون ... . خلاصه این ترم به لطف خدا ترم خوبی خواهد بود.

از صبح هوا هم سرد بود و هم ابری! خیلی خیلی هم خوشکل بود. الان هم بارون میاد به طرز فوق العاده شیکی!

خدا خودش می دونه با بنده هاش چه جوری رفتار کنه! خوشم اومد از این عدالتش. خودش می دونه چه جوری تلافی کنه که بنده هاش هیچ غمی نداشته باشن! استغفرالله! ولی جداً تلافی های خدا خیلی شیرینه! بدون اینکه ما هیچ نگرانی ای داشته باشیم خودش همه چی رو جفت و جور می کنه! ای خدا بنازم اون عظمتت رووووو.




(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, February 21, 2004

بعد از سالها ، دوباره دیشب حس وبلاگ نویسی در من بوجود اومد! یه سری از حرفا هست که بهتره فقط توی وبلاگها نوشته شن. بطور فوق العاده موثری آدم رو خالی می کنن. خلاصه اینکه یه چند روزی اکتیو می شم ببینم خالی می شم یا نه!
توی این 2 هفته ای که اینجا نمی اومدم ، خیلی اتفاق ها افتاد. یه چند تایی از اونا اونقدر اعصابم رو به هم ریختن که احساس مرگ بهم دست داده بود. مرگ که تجربه کردنی نیست ، اما بر خلاف نوشته ام باید فوق العاده شیرین باشه( آخه یه طوری نوشتم مثل اینکه این حس خیلی بده و ... ). از اون لحاظ می گم شیرینه چون آدم دیگه از این دنیا و متعلقات زشت و بد رقمش خلاص میشه! پس %100 شیرینه.
خلاصه این چند روز واقعاً افتضاح بود. یه اتفاق هایی افتاد که هرگز نباید رخ می داد! 3 سال تموم انتظار کشیدم و صبر کردم که این اتفاق نیفته ، اما چون من هیچ نقشی توش نداشتم ، بالاخره روی داد!( اگه نقش داشتم که نمی ذاشتم به اینجا بکشه!) خلاصه اینکه تموم زحمت های 3 ساله من دود شد رفت هوا ! و تا حد بسیار زیادی هم ضرر کرد. 3 سال تموم همه سرمایه ام رو گذاشته بودم روی این مورد که آخرش هم همش به هدر رفت و کاملاً نابود شد. اینو هم میذارم به حساب اینکه خدا خواست اینجوری بشه و من یه درس عبرت بگیرم که دوباره تکرارش نکنم! این دومین باری هست که من از این مورد ضرر می بینم و 2 بارش هم غیر قابل جبران بوده و هست. دیگه نمیذارم به مرتبه سوم کشیده بشه! البته اشخاص زیادی هم باعث شدن که من اینجوری متضرر بشم که هیچ وقت نمی بخشمشون! اگر این اتفاق نمی افتاد ، من تا آخر عمر بیمه بودم. بیمه از همه نوعش!
دیگه بسه! دو هفته تموم اعصابم خرد شده سرش!

پنج شنبه تولد منصوره بود. علیرغم اینکه اصلاً میل نداشتم برم ، بچه ها مجبورم کردن و بالاخره رفتم! خیلی بد نبود اما همون شب و فرداش یه چیزایی شنیدم که همه اون خوشی ها از دلم در اومد!
جمعه هم که انتخابات بود و من طبق معمول نرفتم رای بدم! ( من اصولاً فقط چهارشنبه ها می تونم رای بدم!!! ) راستش اصلاً نمی دونم کیا کاندید بودن! یا حتی باید به چند نفر رای می دادم! خیلی باحالم. مهم نیست ...

باز اون دست دردها و سر دردهای عصبیم شروع شده! دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و به خاطر اینکه دست چپم درد می کرد نمی تونستم بخوابم! این دردها وقتی میاد سراغم که از یه مورد خیلی خیلی حالم گرفته شه! آخرین باری که اینجوری شدم چند ماه پیش بود که اون یکی هم واقعاً پدر در بیار بود. خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!

یه چیز جالب که توی این مدت شنیدم اینه که یکی از پسرای آشناهامون که 33 سالش هست ؛ می خواد با یه دختر بچه 16 ساله ازدواج کنه!!! دقیقاً 2 برابر دختره سن داره و یه جورایی جای دختر خودش به حساب میاد ، و من نمی فهمم این پسره چه جوری راضی شده! البته حتماً همه مورداش اونقدر ایده ال بوده که از اختلاف سنی چشم پوشی کرده! ( عهد قجر ... ) به هر حال امیدوارم زندگی خوبی داشته باشن.



دیگه حوصله ندارم بنویسم ، وگرنه کلــــــــــــی حرف دارم برا نوشتن!




(0) comments
..............................................................................................................

Friday, February 06, 2004

دیشب همونطور که داشتم وبلاگم رو آپدیت می کردم ، مسنجرم رو هم آنلاین کردم. یه چند دقیقه که گذشت یه صفحه PM جلوم باز شد که یه ID فوق العاده با مزه ( و بیشتر مسخره) داشت. بیشتر مسخرگی IDباعث شد تا جذب شم ببینم طرفم کیه! طرف رو هم نمی شناختم . اهل روم رفتن هم نیستم عمراً و یقیناً منو Search کرده بود! جدیداً من زیاد چت نمی کنم و هر تازه واردی هم که میاد برا چت کردن، همون اول بهش می گم که من اهل چت کردن نیستم و ... و در نتیجهBye! اما این یکی جذب IDمسخره اش شدم و یه 30 دقیقه ای باهاش چتیدم! اولش گفت ببین می خوام برات Webcamبزنم اما قول بده که نبندیش، گفتم باشه! شک کردم ، گفتم چرا نبندم و این حرفا؟ گفت آخه برا هر کی Webcamمی زنم سریع می بندتش و دیگه با من چت نمی کنه!!!! بیشتر شک کردم ! گفتم حتماً یه کاری می کنی که باهات چت نمی کنن و اون رومی بندن! گفت نه به خداااااا ! فقط یه مشکلی که دارم و اون اینه که ریشو هستم!! مرده بودم از خنده و دلم هم براش سوخت. راست می گفت. از همون اول هم که دیدمش 2 زاریم افتاد بچه مومن هست. بحث پیش اومد که چرا ریش میذاره و ....! خلاصه من هم شروع کردم به پیش آوردن بحث های دینی و این حرفا( آخه دیدم سوال های منو قشنگ تجزیه و تحلیل می کنه). بحث به این جا رسید که من گفتم این دینی که من دارم رو قبول ندارم چون همش از بقیه تقلید کردم و خودم هیچ تحقیقی روش نکردم و به هر حال فکر می کنم این دین و مسلمونی من ازم پذیرفته نیست. حالا بماند که کلی ارشاد شدم و کلی هم بحث جالب و منطقی شده بود! هر چی بیشتر پیش می رفتیم ، می دیدم خیلی داره با دلیل و منطق حرف می زنه!! یه کم که پیش رفتیم گفت من طلبه هستم!!!!!!! چشمام شده بود چهارتا! از طرفی باور نمی کردم که طلبه باشه ( آخه چت کردن طلبه ها رو ندیده بودم ) و از طرفی هم ظاهرش تابلو بود که طلبه هست! و ...
اون لحظه من داشتم می رفتم بیرون و عجله هم داشتم و نمی شد دیگه چت رو ادامه بدیم! خلاصه آدرس میلم رو گرفت که بیشتر قانعم کنه که به هر حال من هم مسلمونم! آخر شب که چک کردم دیدم 2 تا میل زده ولی هنوز نتونستم کامل بخونمش! به هر حال این هم نوعی از چت بود دیگه!


یه دشت سرسبز
یه رود پرآب
یه سد محکم
داشتیم تو سیلاب
ما از خوشی ها
دلامون آزرد
سد رو شکستیم
دنیا رو آب برد
حالا از اون در و دشت
چیزی نمونده باقی
انگار از این میخونه
صد ساله رفته ساقی
حالا غم ما
قدر یه دریاست
جایی که باید دل به دریا زد همین جاست!
نه کار ایناست
نه کار اوناست
از این و اون نیست
از ماست که بر ماست!





(0) comments
..............................................................................................................

Monday, February 02, 2004

..............................................................................................................

Sunday, February 01, 2004

اینا مال امروزه:::

امروز صبح باید می رفتم کانون که نرفتم! تازه کوئیز هم داشتم. همش تو فکر بودم که ای کاش می شد من می رفتم فقط کوئیز رو می دادم و برمی گشتم! کلی آه و ناله که من باید این کوئیز رو می دادم و...! حالا اومدم خونه می بینم راضیه آفلاین گذاشته که خانوم استاد گفتن کوئیز رو سه شنبه می گیرن! حالا چرا؟! چون گل سر سبدشون( اینجانب! ) غائب بوده و می خواستن حالم رو بگیرن!! این استاد جیگر فکر کرده من از کوئیزش فرار کردم و نمی دونسته من اینجا چقدر آه وناله سر دادم که می خوام برم کانون و ... ولی به دلیل اینکه باید می رفتم پزشکی قانونی نمی تونم!!!! حالا چرا پزشکی قانونی؟؟!! ما یه استاد داریم که هم تدریس می کنه و هم حسابداری اون سازمان زیر نظر ایشونه! یکی از دوستام هم به شدت نمره کم داشت و من باید می رفتم یه جورایی براش یه چند نمره پارتی بازی می کردم که مشروط نشه. آخه این استاد با من یه جورایی رفیق بود و رو حرفام حساب می کرد! ( 40 سالش هست و زن و بچه هم داره ) خلاصه رفتم باهاش صحبت کردم و قبول کرد که از مشروطی درش بیاره! حالا رفتن به مکانی مثل پزشکی قانونی یه صیغه بود ، رفتن به کمربندی فرهنگ شهر هم یه صیغه! کمربندی که فقط کامیون رد میشه و اتوبوس!! آخه اگه یکی ما رو می دید پیش خودش نمی گفت چند تا دختر، توی اون کمربندی و مخصوصاً توی پزشکی قانونی چه کار دارن؟ این کمربندی خیلی وحشتناک و پرت نبود اما جای مناسبی هم نبود! خلاصه با بدبختی کارامون رو کردیم و برگشتیم. تقصیر جناب استاد هست که جای بسیار مناسبی برای کار کردن پیدا کرده! بعد از اونجا هم رفتیم آموزش و یه چند تا کاره دیگه و بعدش هم یه چرخی توی خیابون زدیم و یه سری از خریدهامون رو انجام دادیم . ندا( نه اون ندا خوشکله ها! یه ندای دیگه! ) یه هدیه برای تولد دوست پسرش خرید و طبق معمول با سلیقه من و چونه زدن های من! یه مغازه هست توی پاساژ نور که من خیلی دوسش دارم و هر دفعه هم می رم اونجا هی چیزای خوشکل جذبم می کنه. از اون لوکس فروشی های باحال. یه چیز خوشکل هم دیدم برای اتاق خودم که خیلی خیلی نازه و در اولین فرصت می رم و می خرمش.البته کلاً آدمی هم نیستم که خیلی توی مایه های لوکس خرج کنم ، اما این یکی واقعاً استثنا بود. خیلی هم گرون نبود که منصرف بشم. انگشتری که سارا برای تولدم کادو آورده بود رو دادم برام کوچولو کنن. چقدر این انگشتر ناز و خوشکله! از حالا تو فکرم برای کادو تولدش چی بخرم که خیلی خوشش بیاد( اما تا حالا به نتیجه مناسبی نرسیدم ).

این روزا دارم دو تا کتاب رو می خونم که به نظرم جالب و جذاب هستن! یکیش دانشنامه سیاسی هست و یکیش هم یه رمان خارجکی! من کلاً از حرف زدن در مورد سیاست و بحث کردن در مورد چیزای سیاسی اصلاً خوشم نمیاد، هیچ وقت هم سعی نکردم بشینم چار تا چیز مثل همه آدما در مورد سیاست یاد بگیرم! اما این کتاب یه جور دیگه هست! یه جور اطلاعات عمومی رو یاد میده که من از کلی هاشون بی خبر و بی اطلاع هستم. اون رمان هم مال یکی از بچه هاست که سفارش اکید کرده که بخونمش.

دیروز که رفته بودم برا ثبت نام ، انواع و اقسام پول ها رو همراهم برده بودم. پول نقد بود ، ایران چک بود ، تراول هم بود. ایران چک که توی همه بانک ها معتبره ، پول نقد هم که مشکلی نداشت ، می موند اون تراول! بانک دانشگاه ملی بود و تراول من مال صادرات. اصلاً حواسم نبود که قبول نمی کنن و باید از قبل نقدش می کردم! با هزار جور بدبختی با پریسا راه افتادیم که بریم شهرک گلستان نقدش کنیم که یادم اومد نه گواهینامه دارم ونه شناسنامه! شناسنامه ام که توی اداره گذرنامه بود و همراه پاسپورت می اومد در خونه و به هر حال خونه نبود! گواهینامه ام هم چون هنوز ازش عکس نگرفتم که جایگزینش کنم ، خیلی احتیاطش می کنم!( که مبادا گم بشه!) حالا توی اون همه دردسرِ انتخاب واحد ، باید دنبال یه نفر می گشتم که یه چیزی همراهش باشه که بتونه برا من اون چک رو پاس کنه. خدا خیر بده ندا رو که همیشه گواهینامه اش همراهشه! خلاصه رفتیم گلستان و چک رو پاس کردیم و بر گشتیم.
یکی از آرزوهای من کار کردن توی بانکه! اصلاً کار بانکی یه کلاسی داره که کارای دیگه ندارن( برا خانوما البته). از وقتی اون صندوق خانوادگی توی خانواده راه اندازی شد ، پای من هم به بانک کشیده شد و خیلی خیلی هم خوشم میومد که کارای بانکی اون صندوق رو انجام بدم . همیشه هم پول های اقوام رو می دادن به من که بریزم به حساب و به خاطر همین زیاد می رفتم بانک. الان دیگه اون صندوق نیستش و مدتهاست که من نرفتم بانک!

اینا مال دیروزه:::


آخیش این هم از انتخاب واحد تاریخی من!
بابا کسی خله ، کسی چله ، کسی عقلش کمه یا هر چیز دیگه! پاشو میذاره توی یکی از این خراب شده های دانشگاه آزاد!! آخه دانشگاهی که از ساعت 9 صبح بری برای انتخاب واحد و ساعت 6 عصر برگردی خونه هم میشه دانشگاه؟؟ آخه برای همه چیز( باز کردن جا ، رسیدگی به تداخل ها و .... ) باید التماس کرد ، برای پول دادن هم باید التماس کرد؟؟ هر ترم می گم ترم دیگه آدم می شن و این وضعیت تکرار نمیشه، اما بدتر میشن که بهتر نمیشن! 4 تا استاد مشاور خل گذاشتن بالا سرت که باید تازه بهشون درس داد که چه جوری مشاوره بدن! من که هنوز هیچ مدرک دانشگاهی ای ندارم بهتر سرم میشه باید چه جوری کار این مردم را راه بندازم تا اونا! البته همیشه هم معتقدم که مدرک دانشگاهی هیچ دلیلی موجهی برای انجام دادن کاری به صورت صحیح نیست! طرف دکترای فلان داره اما هنوز عقلش به این قد نمیده که باید چه جوری با مردم صحبت کنه! تنها کسی که توی این بی صاحب شده مثل آدم هست آقای مهندس دستغیب هست! توی اوج خستگی و سر در گمی هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده و حداقلش اینه که مثل آدم جواب میده! جداً این آدم بودن خیلی مهمه.
البته یه نفر دیگه هم داریم که وجودش بعضی وقتا واقعاً ضروری و لازم هست و اون هم کسی نیست جز این آقای قیطاسی! هنوز که هنوزه من نمی دونم این بشر چه کاره هست! درواقع همه کاره هست!
اونقدرخسته هستم که فقط می تونم بخوابم!!








(0) comments
..............................................................................................................

Friday, January 30, 2004

چقدر این چند روزه حرص و جوش نمره هام رو خوردم! هیچ وقت اینقدر نامطمئن در مورد نمره هام حرف نمی زدم! آخه این ترم علاوه بر اینکه خودم یه کم سهل انگاری کردم ، فوت پدربزرگم هم باعث شد تا اینجوری نمره هام بیاد پایین. البته پایین که نه ولی خوب اصلاً هم راضی نیستم. هیچ کدومشون هم مثل اون آمار و احتمال حالم رو نگرفت. اون هم چه درسی ؟! آمــــاااااار!! اون هم کی ،من؟؟!! من که همیشه پایه ریاضیم قوی بوده! من 100% مطمئن هستم که این نمره واقعی من نیست! علاوه بر خودم که به این نمره شک دارم ،دوستام هم شک دارن! خوب با دم شیر بازی کردن هم آخر و عاقبتی بهتر از این نداره! وقتی با استاد لج می کردم و حالش رو بد رقم می گرفتم باید انتظار همچین روزایی رو هم می کشیدم. آخه این بشر کم عقل اعصاب آدم رو واقعاً خرد می کرد! ما با ایشون جمعه ها کلاس داشتیم و ساعت 2 تا 5! ایشون هم نامردی نمی کرد و می ذاشت ساعت 3 یا 3:30 می اومد دانشکده!(بعضی روزا البته! تقریباً نصف ترم!) من هم تحملم تموم می شد و اذیتش می کردم. آخه روز جمعه کلاس داشته باشی ، بعد از اومدن استاد هم نا امید باشی و دیگه کلاس رو ترک کنی و سوار سرویس بشی و بیان بگن استاد اومده و می خواد کلاس تشکیل بده!! چه حالی به آدم دست می ده؟! من هم زیاد بارش می کردم! اون هم نمی تونست تحمل کنه و بهش بر می خورد! ولی با این کارش خیلی خیلی کلاس خودش رو زیر سوال برد( کلاس ِ شخصیتیش!). بی خیال!
خلاصه اینکه این ترم همه گل کاری داشتن! من که تا حدی موجه هستم ولی خیلی ناراحتم.
جالبه که ما شنبه انتخاب واحد داریم و هنوز نمره چند تا از درسا رو نمی دونیم! این هم از برکات بسیار ارزشمند دانشگاه( چاپیدنگاه!) ما هست دیگه!

دیروز چهلم پدربزرگم بود و خیلی خیلی زشت شد که من نتونستم برم! آخه من تا رسیدم خونه ساعت 3 بود و دیگه برای مسجد رفتن دیر موقع بود! پیش خودم گفتم مسجد رو بی خیال می شم و فقط یه سر به مادربزرگم می زنم که به هر حال یه احوال پرسی کرده باشم. فوق العاده خسته بودم و رفتم جلو بخاری دراز کشیدم و پیش خودم گفتم خستگیم که در رفت راه میفتم! به سلامتی از ساعت 3:15 خوابم برد تا راس 5:30!!! اصلاً عین جنازه شده بودم! خودم هم نمی دونم چه جور این همه خوابیدم! تازه این هم که بیدار شدم به خاطر اون بود که تلفن زنگ زد وگرنه اونقدر خسته بودم که حالا حالا ها جا داشته باشم برا خوابیدن!
چقدر برای این چند روز تعطیلی برنامه ریخته بودم که کلی جاها رو برم و بگردم! همه اش می گفتم می ریم با بچه ها بیرون و کلی حس عکاسی ام رو به خرج می دم و عکس های به یاد موندنی می گیرم و....! من عاشق عکاسی هستم! حلال چه جاهای توپی هم برنامه ریخته بودم! باغ ارم ، حافظیه ، ارگ کریمخان ، باغ عفیف آباد و هزار تا جای دیگه! گرچه که هوا بدجور سرده ، اما توی سرما اینجور جا ها رو سر زدن هم لذت مخصوص خودش رو داره! از همه بیشتر هم دلم برای باغ ارم تنگ شده! باغ ارم تنها جایی هست که من همیشه و در همه شرایطی حاضرم وقتم رو اونجا بگذرونم! کاش برف اومده بود! اگه برف اومده بود که 100% جورش می کردم که بریم! آخه توی برف یه چیز دیگه هستاااااا ! اما حالا هم دیر نشده ، به همین زودی یه قرار با بر و بچه ها می ذاریم و می ریم یه چند ساعتی رو بین اون سروناز های خوشکل می گذرونیم. جای همه اونایی هم که دلشون می خواد بیان ولی نمی تونن رو ، خالی می کنیم!

من دارم خونه(وبلاگ)تکونی می کنم! البته هنوز کامل نشده ولی به زودی همون چیزی میشه که دلم میخواد!!
ما که همیشه شرمنده شما هستیم! این یه بار هم روش! ایشالا بتونم جبران کنم!

--------------------------

.
..
...
من و مزرعه یه عمره ، چشم به راه یه بهاریم
زیر شلاق زمستون ، ضربه ها رو می شماریم
...
..
.



-------------------------


اِ راستی یادم رفت اینو بنویسم که عشق من ، عزیز دلم و جیگرم 2 روزه که اومده شیراز! این جیگر من همون یاسین پسرخاله 7 ساله من هست! از وقتی که از در خونه ما اومده بود داخل ، مگه می شد ما دو تا رو از هم جدا کرد! یه پسر ناز و باهوش که کلاس اول ابتدایی هست و فوق العاده تیز و جیگر!
خیلی کم پیش میاد من از بچه های کوچولو خوشم بیاد، یعنی احتمال اینکه من از یه بچه کوچولو خوشم بیاد یک در هزاره! این یاسین یه تیکه ای هست که خدا می دونه!
در مورد آدم بزرگا هم همین طوره! خیلی زود می تونم با همه ارتباط برقرار کنم! اما از همه اونایی که باهاشون ارتباط برقرار می کنم خوشم نمیاد.خیلی کم پیش میاد یه نفر رو واقعاً دوست داشته باشم، اما اگه هم از کسی خوشم بیاد از اونایی هستم که تا آخر عمر دوسشون می دارم و تحت هیچ شرایطی هم نظرم عوض نمیشه! تحت هیچ شرایطی که نه! اما خیلی هم کم پیش میاد که ازشون زده بشم!!





(1) comments
..............................................................................................................

Monday, January 26, 2004

اینا مال امروزه::

امروز بالاخره رفتم خونه ماریا. ساعت 4 با فاطی قرار گذاشته بودم که تا حرکت می کردیم و می رسیدیم می شد همون ساعت 5 که ماریا منتظرمون بود. خونشون شهرک بهشتی هست. یه خونه کوچولو و فوق العاده خوشکل و مرتب! یه دکور بسیار ساده و شیک هم داشت که کلی به دلم نشست. آرش هم خونه نبود ولی شیطنت هاش بود! هی پشت سر هم زنگ می زد و اذیت ماریا می کرد. الکی سر به سرش می ذاشت و قطع می کرد و ما هم کلی می خندیدیم! وای که چقدر این آرش شیطون بود.اصلاً فکر نمی کردم اینقدر باروحیه و پرانرژی باشه. با ماریا 5 سال اختلاف داره. زندگی فوق العاده شیرینی دارن. جالب بود! از خونه خودمون که زدم بیرون یه بارون شدیدی گرفت که خدا می دونه ، مدتی که اونجا بودیم بارون بند اومده بود ، همین که ما بلند شدیم و راه افتادیم دوباره بارون گرفت! چقدر شهرک بهشتی سرد بود! اصلاً با منطقه ما قابل مقایسه نبود. یه گوش دردی گرفتم که فکر نمی کنم حالا حالا ها خوب شم. همش هم به خاطر سردی هوای اون منطقه هست. درست و حسابی هم لباس نپوشیده بودم و خیلی خیلی سردم شده بود. حالا علاوه بر سرد هوا ماشین هم گیر نمی اومد.
خیلی دلم می خواست که عکسای عروسیش رو ببینم ، فقط عکس کوچولوهاش خونه بود. اون بزرگای خوشکلش رو برده بودن عکاسی برای برطرف کردن قسمت هایی از فیلمشون که مشکل داشت. اما همون کوچولوهاش هم کافی بود! خلاصه یه 6 ساعتی هم روی عکساش زوم کرده بودم و ذوقشو می کردم.
خیلی دلم برای دوستای دبیرستانم تنگ شده. بهترین سال تحصیلی در تموم عمرم ، سال سوم دبیرستان بود! فکر نمی کنم دیگه هیچ دوره ای مثل اون دوره بشه.همه می گن دوره دانشجویی یه چیز دیگه هست! اما برای من اینجوری نبوده و نخواهد بود! سال سوم که بودیم همه با هم درس می خوندیم و تفریح می کردیم. همه با هم رفیق بودیم و دوستای واقعی. یادمه اون سال همه مون ناراحت بودیم که پیش دانشگاهی از هم جدا می شیم و دیگه مثل سابق همدیگر رو نمی بینیم!! همون موقع هم من یه تصمیم جالب گرفتم و اون هم اینکه مثل فیلم "ضیافت" یه قرار بذاریم و دوباره دور هم جمع شیم! قرارمون شد اردیبهشت سال 85 که هنوز خیلی مونده!
ماریا هم از همون دوستای دوران دبیرستان هست که خیلی هم دوسش داشتم و دارم.


-----------------------------

اینا مال دیروز هست که به علت پایین بودن سرعت اینترنت نتونستم پستش کنم( سرعت افتضاح بووووود!!!)::
جالبه ها! من همیشه وقتایی که امتحان دارم و احتیاج دارم که مثلاً یه چند ساعتی از شب رو بیدار بمونم، به طرز وحشتناکی خوابم می گیره! از اون طرف هم صبحا به زور بیدار می شم! اگرچه که شبش مثلاً 10 ساعت مفید هم خوابیده باشم! یا اگه امتحان نداشته باشم و بخوام با خیال راحت بخوابم ، صبح ساعت 6 بیدار می شم و دیگه هم خوابم نمی بره! اصلاً بدن من با من لجه! مثل بچه هایی هستن که بهشون می گیم یه کاری رو نکنن و اونا هم نامردی نمی کنن و دقیقاً 180 درجه مخالف با نظر ما رو اجرا می کنن! دیروز صبح من ساعت 5 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و من هم نشستم یه سری از کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. امروز صبح قرار بود خودم برم دنبال کارای گذرنامه ام، حالا مگه من بیدار می شدم؟! خلاصه با هر بدبختی ای بود بابام ساعت 7 از خونه پرتم کرد بیرون چون به شدت مخالف هست با عقب انداختن کار! از طرفی هم چون بنده 18 سال رو گذروندم باید گذرنامه رو از خانواده جدا می کردم و برای خودم تنها می گرفتم و این هم یعنی اینکه خودم باید برم دنبالش! خودم رو رسوندم اونجا و در کمال بی حوصلگی ایستادم توی صف! نفر دوم هم بودم و کلی ذوق کردم که کارم زود تموم میشه و در می رم! یه آقایی اومد و گفت بدین مدارکتون رو چک کنم و نوبت من که شد گفت خانومی پرونده شما ناقص تشریف دارن!!!! چشام شد 8 تا! ازش پرسیدم چیش کمه؟ میگه کپی آخرین صفحه شناسنامه! همه چیز داشتم جز اون کپی لعنتی!(تقصیر بابام بود وگرنه من عمری چیزی رو فراموش نمی کنم!) حالا مگه مرکز کپی پیدا می شد؟! پیدا می شد اما چون اصولاً مغازه دارهای شیراز یه کم چیز تشریف دارن ! همشون بسته بودن. خلاصه با بدبختی یه مرکز کپی پیدا کردم اون هم از چه نوعش! یه دونه دستگاه و کلــــــــی آدم که همه کپی لازم داشتن! برگشتم دیدم بـــه بـــه کلــــــــــــــــــــی صف طولانی شده! باز رفتم ته صف و اینبار شونصد نفر جلوم بودن! این شد که یک ساعت و نیم هم توی صف ایستادم و آخرش هم با خستگی فراوون به خاطر سر پا ایستادن به مدت 1.5 ساعت توی اون موقع صبح، رفتم سر کلاس زبان! تا رفتم راضیه رو دیدم. همون که یه هفته پیش عروسیش بود. یه جعبه بزرگ شیرینی هم تو جیگرش بود که بیاره توی کلاس،چقدر هم که خوشمزه بود.2 ساعت هم کلاس زبان رو تحمل کردم( البته امروز برام سخت بود وگرنه یه استاد دارم که اگه در حال مردن هم باشم باهاش حال می برم! عین خودم شیطونه!). بعد از کانون تصمیم گرفتم که به سلامتی برم دانشکده ببینم نمره ها رو زدن یا نه! بعد از اینکه کلی با راننده های سرویس چک و چونه زدم که ما چند نفر رو برسونین و می خوایم نمره ببینیم و ...( چون اون ساعت توی دانشکده امتحان نبود ، می گفتن ماشین حرکت نمی کنه!! دانشگاه آزاد همه چیزش مسخره هست، سرویساش از همه مسخره تر!) رفتیم اونجا! به تن خوش حتی یه دونه از نمره ها رو هم نزده بودن!! بعد از 2 هفته!!!!! هر چی هم به این در و اون در زدم که حداقل یه چیز دستمو بگیره و دست از پا درازتر برنگردم ، نشد که نشد.فقط رفتم اونجا و یه فیض عظیم بردم!! اون هم اینکه آقای قیطاسی( که من هنوز نمی دونم چه کاره این خراب شده هستن! ) بهم گفتن باز سربزنم!!!!!!!!!!!! فقط اینو کم داشتم که یه نفر همچین نصیحتی کنه. باز هم خدا خیرش بده!! جالبه که شنبه اول وقت هم انتخاب واحد داریم و هنوز خبر نداریم که چه کاره ایم!








(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, January 24, 2004

از امروز دوباره همه چیز به روال عادی خودش برخواهد گشت! دیگه امتحانام تموم شده و فعلاً در حال نفس کشیدن هستم. این ترم واقعاً ترم بدی بود چون اصلاً اونجوری که می خواستم نتونستم درس بخونم. در واقع باید بگم امتحانام بد شد وگرنه در طول ترم که مشکل خاصی نداشتم. این بد شدن امتحانام هم بیشتر به خاطر اون ضربه روحی بدی بود که بهم وارد شد.
از صبح اتاقم رو درست کردم و یه تغییرات کوچولویی هم دادم. وقتی من امتحان دارم از زندگیم کاملاً دور می شم. اتاقم به شدت به هم ریخته می شه ، خودم هم خیلی به هم ریخته می شم. اونقدر حرص و جوش امتحان می خورم که دیگه به هیچ کاری نمی رسم. خدا رو شکر همه چیز تموم شد.

این هفته خیلی سرم شلوغه! باید کادوی عروسی دوتا از دوستام رو ببرم خونشون ، کلی قول به این و اون دادم که باید همشو هم سر وقت انجام بدم ، کلی باید توی خیابونا بگردم دنبال چیزایی که می خوام و از همه مهمتر مرتب کردن کل خونه! عروسی ماریا که تابستون رفته بودم ،برای همون روز عروسی کادوی خوبی گیرم نیومد که ببرم ،حالا بعد از 4 ماه هم کادوش آماده شده و هم من وقت دارم و هم اون شیراز هست و به هرحال وقت داره! همه مشکلا دست به دست هم دادن تا من کادوش رو 4 ماه بعد به دستش برسونم! اون هم من! که این همه از معطل کردن بدم میاد!! عروسی راضیه ،هم کلاسی کانونم هم که به خاطر فوت پدربزرگم نرفتم ،ولی خوب کادوش محفوظه و باید زود ببرم! آخه این یکی هفته ای دوبار چشمم میفته تو چشمش و نمیشه امروز و فردا کرد! کلی هم CD هست که باید Write کنم که اینا هم کار حضرت فیل هست!! بس که زیاده. از خیلی وقت پیش به طرف قول دادم که، چیزایی رو که می خواد براش گیر بیارم و کپی کنم و بهش تحویل بدم. دیگه بعد از این همه مدت واقعاً زشته به خاطر زیاد بودنشون بزنم زیر قولم! کار بعدی که کلی وقته تو کفش هستم اینه که هر چه زودتر برم ملودی های خوشکل و جدید و غیرتکراری بذارم روی گوشیم! ملودی هاش واقعاً با مزه هستن اما فوق العاده تکرارین و ...! کلی هم خرید دارم،البته خریدهای ریز هست ولی خیلی وقت می بره! نمره هام هم هست که باید هر روز سر بزنم ببینم اومده یا نه! این ترم علاوه بر تنبل شدن همه هم کلاسی هام ،استادامون هم خیلی تنبل شدن! بعد از این همه مدت حتی یه دونه از نمره هامون رو هم نیاوردن! از 2 هفته پیش قرار بوده که نمره یکی از درسا بره روی سایت یه موسسه، که هنوز بعد از 2 هفته هر چی سر می زنم نیست و آخرین به روز رسانیش مال 10 قرن پیشه! جالبه که دانشگاه خراب شده آزاد واحد شیراز هنوز یه سایت رسمی نداره که توش اطلاع رسانی کنن! یه سایت با بدبختی پیدا کردم مال عهد بوق!! بعد وارد شدم می بینم که نه بابا یه چیزایی داره و اینا! ولی خیال باطل بود چون روی هر لینکی که کلیک می کردم صفحه باز نمی شد!! تنها قسمتی که باز شد مربوط بود به بر و بچه های صنایع که یه عکس چکش هم انداخته بودن وسط صفحه که یه جورایی با صنایع ربط داشته باشه! جالب بود که توی این صفحه فقط این چکش ِ خودنمایی می کرد و لاغیر!!! هرچی هم بار این دانشگاه آزاد کنن باز هم که!!





(0) comments
..............................................................................................................

Friday, January 23, 2004

یکشنبه 30 آذر ماه بود. اون روز صبح من رفتم کانون و بعدش هم دانشکده. از صبح حالم خوب نبود همش استرس داشتم. دلم می خواست زودتر همه کلاسام تعطیل شه چون حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم. خلاصه با هر بدبختی ای بود سر همه کلاسام حاضر شدم . عصر قرار بود سارا بهم زنگ بزنه که با هم یه جای مهم بریم. رفتن به اون مکان در اون روز خیلی خیلی ضروری بود. نزدیکای ساعت 3:30 زنگ زد و گفت یه مشکلی پیش اومده و نمی تونه بیاد!! اعصابم از صبح به اندازه کافی خرد بود، این یه مورد دیگه بدترش کرد. حالا همه این استرس و اعصاب خردی من از صبح اون روز کاملاً بی مورد بود! یعنی هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود که بخواد اونجوری منو به هم بریزه! پریسا هم دانشکده بود ، اونکه دید اینجوری به هم ریختم گفت با هم بریم بیرون یه کم بگردیم ، من هم قبول کردم چون اگه با اون وضعیت می رفتم خونه حتماً یه بلایی سرم میومد! از دانشکده راه افتادیم و رفتیم " غروب ". از غروب خیلی خوشم میاد چون اکثراً با پریسا می رم اونجا و بیشتر هم می شینیم و با هم بحث می کنیم که این یکی از کارای روزمره من و پریسا هست! چون هم من برای حرفای اون ارزش قائل هستم و هم اون برای حرفای من. و اینکه راهنما خیلی خوبی برای هم هستیم. خلاصه رفتیم اونجا و تقریباً یک ساعتی هم نشستیم و یه نوشیدنی فوق العاده داغ هم خوردیم. هوا هم بدجور سرد بود. همیشه این نوشیدنیه خیلی بهم می چسبید ، اما اون روز اصلاً به دلم ننشست! دیگه وقت رفتن بود ، وسایلمون رو جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. ماشین گرفتیم و سوار شدیم ! همون طور که داشتیم صحبت می کردیم یه چیز توجهم رو جلب کرد و اون اینکه توی اون ساعت از شب که اوج کار مطب خاله بود ، چراغ های اونجا خاموش بود!! محال بود که اونا سر کار نرن ،اون هم اون ساعت از شب! دلم به شور افتاد. دقیقاً همون لحظه بابام بهم زنگ زد و یه چیزایی گفت که دلم بیشتر به شور افتاد!! هر چی هم اصرار کردم اصل موضوع رو به من نمی گفت. آخر سر گفت بچه های خاله تنها هستن برو پیششون!! از ماشین پیاده شدم و با عجله از پریسا خداحافظی کردم وراه افتادم به طرف خونه خاله. خیلی عصبی بودم. هیچ چیزی هم حالیم نمی شد. فقط می خواستم با عجله خودمو برسونم خونه خاله اینا. هر چی در می زدم کسی در رو باز نمی کرد. آخه خاله 2 تا بچه شیطون داره که اصلاً حواسشون به در زدن و این حرفا نیست. همون موقع شوهر خاله ام از راه رسید. تا دیدمش جا خوردم آخه چشماش به طرز عجیبی قرمز شده بود. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب درستی بهم نداد! فقط گفت پدربزرگم حالش خیلی بده و دیگه از دست ما کاری ساخته نیست و دکترا جوابش کردن و ..... و هزار تا چیز دیگه! من هم پیش خودم فکر می کردم چیز خاصی نیست و حالا اون بستری هست و به هرحال زنده هست! پیش خودم فکر می کردم مهم اینه که فقط زنده هست! تحمل اینکه بشنوم از بین رفته برام خیلی خیلی سخت بود. تا شب صبر کردم. به هر کسی هم زنگ می زدم یا جواب نمی دادن و یا گوشی هاشون خاموش بود و یا در دسترس نبودن! آخر شب خاله اومد خونه دیدم اون هم به طرز وحشتناکی حالش بده و به هم ریخته! تو نگاه اول همه این بی حالی و نگرانی خاله و شوهرخاله رو گذاشتم به حساب اینکه جفتشون پزشک هستن و از اوضاع بیشتر خبر دارن و ....! آخه همیشه توی خونواده این دو نفر به علت شغلی که دارن برای تک تک افراد شور می زنن و بیش از حد نگران می شن. این دفعه رو هم گذاشتم به حساب دفعه های قبل که فقط شور زدن هست تا واقعیت!! یه کم که آروم شد رفتم پیش خاله و ازش خواهش کردم که ماجرا رو برام تعریف کنه و دقیقاً بگه که پدربزرگم در چه وضعیتی هست! تنها جوابی که می تونست بهم بده این بود که سرش رو تکون بده و اشک بریزه و بگه تموم کرد!!!!!! مثل این بود که تموم دنیا یکباره رو سرم خالی بشه! من عاشق پدربزرگم بودم ، چه طور می تونستم خبر مرگش رو بشنوم؟! چه بر من گذشت فقط خدا می دونه! اون شب تا صبح مثل شبه توی خونه راه می رفتم. همش فکر می کردم این چیزایی که می گن دروغه و فردا صبح می تونم برم پیشش! همه اون حرفا راست بود و من هم تونستم برم پیش پدربزرگم ، اما چه فایده؟ دیگه اون زنده نبود و ...
بی دلیل نبود که از صبح حالم بد بود و استرس داشتم. حالا توی تموم این مدت کسی جرات نمی کرد به من خبر بده! چون همه از ارتباط عاطفی قوی ای که بین من و پدربزرگم برقرار بود خبر داشتن!
خلاصه اون شب یلدایی که همه ما قصد داشتیم منزل پدربزرگ جمع شیم با اون تلخی خاص خودش سپری شد. الان تقریبا! یک ماه از اون اتفاق وحشتناک میگذره و من هنوز نتونستم مرگ اونو باور کنم!

هنوز داداش من از این موضوع خبر نداره و من هم به دلیل اینکه ممکن بود از طریق وبلاگ من خبردار شه، اینجا چیز خاصی نمی نوشتم! اما الان مطمئن هستم که تا 15 روز دیگه که برگرده ایران به اینترنت دسترسی نداره و نمی تونه متوجه شه! حالا همه مشکل ها یه طرف مشکل گفتن این موضوع به داداشم هم یه طرف! آخه من و داداشم 2 تا نوه اول خانواده هستیم و قطعاً ارتباط قوی تری با اون بیچاره داشتیم!
بی دلیل نبود که می خواستم حذف ترم کنم! هر اتفاقی ممکنه برای من توی این ترم پیش بیاد!

--------------------------------------

من اعتقاد دارم همیشه برای حل مشکلاتمون علاوه بر اون راه هایی که به ذهن ما می رسه ، حداقل یه راه دیگه هم وجود داره! فقط باید گشت و پیداش کرد . حالا یا به تنهایی و یا با کمک و مشورت دیگرون! همیشه اگه فکر می کنیم تنها 3 راه برای حل یه مشکل وجود داره ، مطمئن باشیم یه راه چهارمی هم هست که ممکنه اون راه چهارم بسیار عاقلانه تر و عادلانه تر از بقیه باشه!خیلی وقتا تصمیم گیری های عجولانه و غیر منطقی باعث میشه که نه تنها مشکلمون حل نشه ، بلکه اوضاع بدتر از سابق هم بشه!

--------------------------------------

خیلی بده که آدما فکر کنن اگه یه نفر سکوت می کنه ، حتماً خیالش راحته!! خیلی ظلمه که آدم در پست ترین نقطه ممکن این کره خاکی باشه و بقیه فکر کنن الان توی اوج آسمونه! ...






(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, January 17, 2004

موقع امتحانا هست، یاد یه خاطره جالب افتادم!
1.5 سال پیش که من اصفهان بودم و موقع امتحانام بود و تقریباً هم خرداد ماه بود.خاله و شوهر خاله و 2 تا پسرشون رفته بودن شیراز.( من اون یه ترمی که اصفهان درس خوندم شب و روز مهمون خاله اینا بودم! با کمال پر رویی! اما خداییش خود شوهرخاله ام نذاشت برم خونه بگیرم! می گفت مگه خونه ما چشه؟ و هزار و یک دلیل دیگه که تو باید پیش خودمون بمونی!)
بچه ها که اون موقع سال تعطیل بودن، خاله و شوهرخاله هم که مطب رو برای یه مدت تعطیل کرده بودن تا بتونن به کارای انتقالیشون برا شیراز رسیدگی کنن. من هم چون امتحان داشتم ، باید می موندم اونجا و درس می خوندم. خونه خاله اینا توی کوی اساتید دانشگاه اصفهان بود و نسبتاً هم جای امنی بود برای من، که شبا بتونم با خیال راحت بخوابم و نترسم! یه کم ترس داشت ولی خوب! صبح و عصر درس می خوندم و می رفتم تفریح و گردش و کتابخونه ، شب هم تا نصف شب یا پای تلفن بودم و با پریسا حرف می زدم ، یا اینترنت و تلویزیون سرگرمم می کرد. هوا هم بد جور گرم بود ومن هم 24 ساعته کولر روشن می کردم و کلی لذت می بردم و کیف می کردم! شب ِ یکی از روزایی که فرداش امتحان داشتم، تصمیم گرفتم یه ناهار خوشمزه برای خودم درست کنم تا ظهر که از دانشکده برمیگردم ، مجبور نباشم برم غذای بیرون بگیرم و یا خودم رو با تنقلات سیر کنم! خلاصه دست به کار شدم و یه چلو خورشت بادمجون درست کردم ، نمونه! من آشپزی خودم رو قبول دارم و خیلی خیلی هم خورشت بادمجون ِ دستپخت خودم رو دوست دارم! شروع کردم به درست کردن غذا. چقدر وقت گذاشتم روش که حسابی جا بیفته و عالی بشه ! بعد از کلی زحمت که آماده شد ، گذاشتم سرد شد و بعدش گذاشتم تو یخچال. رفتم توی اتاق و رو تختم دراز کشیدم و شروع کردم به درس خوندن. مشغول درس خوندن بودم که یهو در خونه به صدا در اومد! کلی دلم ریخت، پیش خودم گفتم ساعت 11 شب کیه که در میزنه و ... ! آخه سابقه نداشت همسایه ها اون موقع بیان دم در و از طرفی هم اگه کسی می خواست بیاد اونجا قبلش زنگ می زد! رفتم در رو باز کردم دیدم بـــــله! دایی جونه که دست خانوم و بچه اش رو گرفته و اومده که شب پیش من بمونن!!!!! حالا من هم امتحان داشتم و اصلاً حوصله مهمون داری و پذیرایی نداشتم. گرچه که اونا مهمون به حساب نمیومدن و پذیرایی خاصی لازم نبود، ولی خوب همین جوری هم که نمی شد! بعد از چایی و میوه عذرخواهی کردم و رفتم که درس بخونم. یه 1 ساعتی که گذشت زن داییم در زد و اومد گفت تو غذا خوردی؟ گفتم من شام نمی خورم و سیرم و از این حرفا. گفت من دارم یه کم غذا گرم می کنم که خودمون بخوریم، تو هم بیا و بشین یه لقمه با ما بخور و.... ! به هر حال گفتم نمی خوام و اون رفت. یه 15 دقیقه که گذشت دیدم یه بوهای خوبی داره به مشام می رسه!!! به بهانه آب خوردن رفتم ببینم چه خبره!! دیدم بـــــــــــــــــله!!! زن دایی عزیز من دارن ناهار فردای من ِ بیچاره رو می کشن توی ظرف که ببرن و میل کنن!! دهنم وا مونده بود، چشمام هم 6 متر زده بود بیرون ، اما مگه می شد چیزی بگم؟؟!! مثل این بود که دوش آب سرد حمام رو ، رو سرم باز کرده باشن! سرم رو انداختم زیر و خیلی شیک برگشتم تو اتاقم! )):
نوش جونشون! اما واقعاً دلم برای خودم سوخت! آخه اون همه وقت رو به جای اینکه درس بخونم ، صرف این کردم که یه غذای باحال درست کنم و .... ! مشکل من هم این هست که تا غذام کامل ِ کامل آماده نشه نمی تونم برم سر کارای دیگه! و این هم یعنی کلی از وقت رو توی آشپزخونه بسر بردن!!! خلاصه اینکه آخرش کارم به غذای بیرون کشید!





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, January 15, 2004

به سلامتی 3 تا از امتحانام رو دادم و تقریباً خیالم از بابت نصفشون راحت شد! با حساب امتحان آزمایشگاه میشه 4 تا! 3 تای دیگه هم هنوزمونده! 2 تا از درسام( امتحانام! ) هستن که یه کم ازشون می ترسیدم! یکیش که به خیر و خوشی گذشت ، مونده دومی! اونی که به خیر گذشت، یه درس فوق العاده شیرین و باحال بود که متاسفانه به دلیل اینکه از اول ترم نخونده بودمش ازش می ترسیدم. این درس شیرین و باحال هم اسمبلی بود! از روز اول فکر می کردم که چه درس سختیه و من حتماً میفتم و هزار تا ناله دیگه! اما یه کم که از روش خوندم ،دیدم نه بابا اینجوریا هم نیست! درس فوق العاده ای هست که من حتی 1 ساعت ِ تموم هم براش وقت نذاشته بودم، اونوقت فکر می کردم خودش سخته! حالا همه شیرینی و جذابیتش یه طرف، استاد گلش هم یه طرف دیگه! یه آقای نسبتاً مسن بودن که کلی هم اطلاعات داشتن و جذابیت استادی! اتفاقاً با من هم خیلی صمیمی بودن! از اون استاد باحالا که کسی نمی تونست رو حرفشون حرف بزنه! همه شرط هاشون رو روز اول گفتن و کسی هم جرات سرپیچی نداشت! خلاصه این به خیر گذشت!
البته کمک یکی از هم کلاسی هام هم توی یاد گرفتن این درس خیلی خیلی مفید بود. در عرض فقط 1 ساعت نصف جزوه رو برام یادآوری کرد که این 1 ساعت برای کسی مثل من که اصلاً عادت به گوش دادن درس سر کلاس نداره، خیلی عالی بود! اصولاً آدم خنگی هم نیستم و زود نکات رو می گیرم.
من اصلاً و تحت هیچ شرایطی نباید پام به دانشگاه آزاد می رسید. اما همیشه این موردا رو میذارم به حساب قسمت و سرنوشت آدمی! یه روزی من هم جزو سمپادی های شیراز بودم یعنی! اما خوب دیگه! اون اتفاق های پی در پی نزدیکای کنکور رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ! اون اتفاق هایی که به کل سرنوشت منو عوض کردن! خدا لعنت کنه باعث و بانی اون اتفاق ها رو.
کلاً من و داداشم و پسرخالم توی خونواده معروف بودیم همیشه! داداشم که خدا رو شکر به اون چیزی که باید می رسید ، رسید! پسرخالم هم که اول راه هست و موند من! این پسر خالم که اسمش علی هست ،از اون بچه با استعداد هایی هست که واقعاً مطلب رو از عمق درک می کنه. اون هم الان جزو بهترین های سمپاد شیراز هست! من مطمئن هستم اگه پاشو بذاره رشته ریاضی ، از اون کسایی هست که حتماً و صد در صد شریف قبول میشه! اگه هم بره تجربی ، که کار مامان و باباش رو توی رشته پزشکی ادامه میده. پزشکی هم که فقط دانشگاه شیراز خوبه! بابای همین علی یکی از بهترین فوق تخصص های ..... ایران هست! و طبق گفته ایشون دانشگاه علوم پزشکی شیراز اون زمانا بهترین بوده و الان هم تقریباً همون خوبیش حفظ شده!
من اگه یه روز ( خدای نکرده!) به زمان قدیم بر می گشتم و می خواستم کنکور بدم و اون اتفاق ها هم نمی افتاد و یه رتبه خوب رو کسب می کردم، فقط دانشگاه شریف می زدم وپلی تکنیک! بعدش هم دانشگاه شیراز و صنعتی اصفهان! صنعتی اصفهان رو الان می گم که زندگی دانشجویی اصفهان رو تجربه کردم ، وگرنه مطمئن هستم که قبلاً همچین انتخابی رو نمی کردم!!!

من هر روز به این ترانه های جدید سیاوش گوش می کنم و کلی هم لذت می برم. جداً که خوشکلن. کمتر کسی هست که اینا رو شنیده باشه و ازش لذت نبرده باشه.
بارون های 7 روز و 7 شبی شیراز بالاخره تموم شد! چقدر رودخونه خوشکل و ناز شده بود!!


"علی و یه دنیا حرف"


نميدانی که چه قدر
دل برايت تنگ شده است

تک تک روزها را
پشت سر ميگذارم

کارهايم را به انجام ميرسانم
آن گاه که بايد لبخند ميزنم
حتی گاه قهقهه ميزنم
ولی قالبا تنهای تنها هستم

هر دقيقه يک ساعت
و هر ساعت يک روز طول ميکشد

آنچه مرا در گذراندن اين دوران ياری ميکند
فکر به توست
و دانستن اين که
به زودی در کنار تو خواهم بود





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, January 08, 2004

این ترانه های جدید سیاوش چقدر نازن! همشون با حال هستن مثل همیشه!

" اگه تو بری "::

مگه میشه یه پرنده ، بمونه بی آب و دونه
مگه میشه که قناری ، توی بغض آواز بخونه
اگه تو بری ز پیشم ، من همون قناری میشم
که تو بغض و گریه هاش هم ، میگه می خوام با تو باشم
مگه میشه که ستاره ، توی آسمون نباشه
یا گلی ز خاطراتم ، عطر یاد تو نباشه
اگه تو بری زپیشم ، من همون ستاره میشم
که تو هفتا آسمون هم ، نمی خوام بی تو بمونم
مگه میشه ماهیا رو ، بگیریم از آب چشمه
یا گلای باغ عشقو ، بذاریم یه عمری تشنه
اگه تو بری ز پیشم ، من همون ماهیه میشم
که بدون آب و دریا ، می میرم بی کس و تنها
مگه میشه گلدونا رو ، بذاریم تو حسرت آب
یا شب قشنگ عاشق ، بمونه بی نور مهتاب
اگه تو بری ز پیشم ، من همون گلدونه میشم
که واسه یه قطرهء آب ، می کشم حسرت توی خواب

" پرسه "::

بارونو دوست دارم هنوز ، چون تو رو یادم میاره
فکر می کنم پیش منی ، وقتی که بارون می باره
بارونو دوست دارم هنوز ، بدون چتر و سر پناه
وقتی که حرفای دلم ، جا می گیرن توی یه آب
...
..
.

" دریای مغرب "::

.
..
...
اگه یه روز بگم از این حکایت ، که به تو کردم عادت
دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت ، رفاقت
اگه یه شب برسم به حقایق ، میشم خدای عاشق
می گم رازمو به ستاره دریای مغرب ، دریای مغرب
...
..
.
و بقیه ترانه ها .

اینا رو باید گوش داد ، خوندنشون به تنهایی کافی نیست! به هر دری زدم نتونستم این ترانه ها رو آماده و بی دردسر گیر بیارم ، خیلی شیک نشستم همشو دانلود کردم!

از اون دوستام که اینجا رو می خونن و تولدم رو تبریک گفتن خیلی خیلی ممنونم! ایشالا جبران کنم محبت هاتون رو.

چقدر این چند روزه هوا عالیه! همش پشت سر هم داره بارون میاد. اصلاً فرصت نمی شه که هوا صاف شه!









(0) comments
..............................................................................................................

Home