************YASAMAN************



Monday, January 26, 2004

اینا مال امروزه::

امروز بالاخره رفتم خونه ماریا. ساعت 4 با فاطی قرار گذاشته بودم که تا حرکت می کردیم و می رسیدیم می شد همون ساعت 5 که ماریا منتظرمون بود. خونشون شهرک بهشتی هست. یه خونه کوچولو و فوق العاده خوشکل و مرتب! یه دکور بسیار ساده و شیک هم داشت که کلی به دلم نشست. آرش هم خونه نبود ولی شیطنت هاش بود! هی پشت سر هم زنگ می زد و اذیت ماریا می کرد. الکی سر به سرش می ذاشت و قطع می کرد و ما هم کلی می خندیدیم! وای که چقدر این آرش شیطون بود.اصلاً فکر نمی کردم اینقدر باروحیه و پرانرژی باشه. با ماریا 5 سال اختلاف داره. زندگی فوق العاده شیرینی دارن. جالب بود! از خونه خودمون که زدم بیرون یه بارون شدیدی گرفت که خدا می دونه ، مدتی که اونجا بودیم بارون بند اومده بود ، همین که ما بلند شدیم و راه افتادیم دوباره بارون گرفت! چقدر شهرک بهشتی سرد بود! اصلاً با منطقه ما قابل مقایسه نبود. یه گوش دردی گرفتم که فکر نمی کنم حالا حالا ها خوب شم. همش هم به خاطر سردی هوای اون منطقه هست. درست و حسابی هم لباس نپوشیده بودم و خیلی خیلی سردم شده بود. حالا علاوه بر سرد هوا ماشین هم گیر نمی اومد.
خیلی دلم می خواست که عکسای عروسیش رو ببینم ، فقط عکس کوچولوهاش خونه بود. اون بزرگای خوشکلش رو برده بودن عکاسی برای برطرف کردن قسمت هایی از فیلمشون که مشکل داشت. اما همون کوچولوهاش هم کافی بود! خلاصه یه 6 ساعتی هم روی عکساش زوم کرده بودم و ذوقشو می کردم.
خیلی دلم برای دوستای دبیرستانم تنگ شده. بهترین سال تحصیلی در تموم عمرم ، سال سوم دبیرستان بود! فکر نمی کنم دیگه هیچ دوره ای مثل اون دوره بشه.همه می گن دوره دانشجویی یه چیز دیگه هست! اما برای من اینجوری نبوده و نخواهد بود! سال سوم که بودیم همه با هم درس می خوندیم و تفریح می کردیم. همه با هم رفیق بودیم و دوستای واقعی. یادمه اون سال همه مون ناراحت بودیم که پیش دانشگاهی از هم جدا می شیم و دیگه مثل سابق همدیگر رو نمی بینیم!! همون موقع هم من یه تصمیم جالب گرفتم و اون هم اینکه مثل فیلم "ضیافت" یه قرار بذاریم و دوباره دور هم جمع شیم! قرارمون شد اردیبهشت سال 85 که هنوز خیلی مونده!
ماریا هم از همون دوستای دوران دبیرستان هست که خیلی هم دوسش داشتم و دارم.


-----------------------------

اینا مال دیروز هست که به علت پایین بودن سرعت اینترنت نتونستم پستش کنم( سرعت افتضاح بووووود!!!)::
جالبه ها! من همیشه وقتایی که امتحان دارم و احتیاج دارم که مثلاً یه چند ساعتی از شب رو بیدار بمونم، به طرز وحشتناکی خوابم می گیره! از اون طرف هم صبحا به زور بیدار می شم! اگرچه که شبش مثلاً 10 ساعت مفید هم خوابیده باشم! یا اگه امتحان نداشته باشم و بخوام با خیال راحت بخوابم ، صبح ساعت 6 بیدار می شم و دیگه هم خوابم نمی بره! اصلاً بدن من با من لجه! مثل بچه هایی هستن که بهشون می گیم یه کاری رو نکنن و اونا هم نامردی نمی کنن و دقیقاً 180 درجه مخالف با نظر ما رو اجرا می کنن! دیروز صبح من ساعت 5 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و من هم نشستم یه سری از کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. امروز صبح قرار بود خودم برم دنبال کارای گذرنامه ام، حالا مگه من بیدار می شدم؟! خلاصه با هر بدبختی ای بود بابام ساعت 7 از خونه پرتم کرد بیرون چون به شدت مخالف هست با عقب انداختن کار! از طرفی هم چون بنده 18 سال رو گذروندم باید گذرنامه رو از خانواده جدا می کردم و برای خودم تنها می گرفتم و این هم یعنی اینکه خودم باید برم دنبالش! خودم رو رسوندم اونجا و در کمال بی حوصلگی ایستادم توی صف! نفر دوم هم بودم و کلی ذوق کردم که کارم زود تموم میشه و در می رم! یه آقایی اومد و گفت بدین مدارکتون رو چک کنم و نوبت من که شد گفت خانومی پرونده شما ناقص تشریف دارن!!!! چشام شد 8 تا! ازش پرسیدم چیش کمه؟ میگه کپی آخرین صفحه شناسنامه! همه چیز داشتم جز اون کپی لعنتی!(تقصیر بابام بود وگرنه من عمری چیزی رو فراموش نمی کنم!) حالا مگه مرکز کپی پیدا می شد؟! پیدا می شد اما چون اصولاً مغازه دارهای شیراز یه کم چیز تشریف دارن ! همشون بسته بودن. خلاصه با بدبختی یه مرکز کپی پیدا کردم اون هم از چه نوعش! یه دونه دستگاه و کلــــــــی آدم که همه کپی لازم داشتن! برگشتم دیدم بـــه بـــه کلــــــــــــــــــــی صف طولانی شده! باز رفتم ته صف و اینبار شونصد نفر جلوم بودن! این شد که یک ساعت و نیم هم توی صف ایستادم و آخرش هم با خستگی فراوون به خاطر سر پا ایستادن به مدت 1.5 ساعت توی اون موقع صبح، رفتم سر کلاس زبان! تا رفتم راضیه رو دیدم. همون که یه هفته پیش عروسیش بود. یه جعبه بزرگ شیرینی هم تو جیگرش بود که بیاره توی کلاس،چقدر هم که خوشمزه بود.2 ساعت هم کلاس زبان رو تحمل کردم( البته امروز برام سخت بود وگرنه یه استاد دارم که اگه در حال مردن هم باشم باهاش حال می برم! عین خودم شیطونه!). بعد از کانون تصمیم گرفتم که به سلامتی برم دانشکده ببینم نمره ها رو زدن یا نه! بعد از اینکه کلی با راننده های سرویس چک و چونه زدم که ما چند نفر رو برسونین و می خوایم نمره ببینیم و ...( چون اون ساعت توی دانشکده امتحان نبود ، می گفتن ماشین حرکت نمی کنه!! دانشگاه آزاد همه چیزش مسخره هست، سرویساش از همه مسخره تر!) رفتیم اونجا! به تن خوش حتی یه دونه از نمره ها رو هم نزده بودن!! بعد از 2 هفته!!!!! هر چی هم به این در و اون در زدم که حداقل یه چیز دستمو بگیره و دست از پا درازتر برنگردم ، نشد که نشد.فقط رفتم اونجا و یه فیض عظیم بردم!! اون هم اینکه آقای قیطاسی( که من هنوز نمی دونم چه کاره این خراب شده هستن! ) بهم گفتن باز سربزنم!!!!!!!!!!!! فقط اینو کم داشتم که یه نفر همچین نصیحتی کنه. باز هم خدا خیرش بده!! جالبه که شنبه اول وقت هم انتخاب واحد داریم و هنوز خبر نداریم که چه کاره ایم!









..............................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home