************YASAMAN************



Friday, January 30, 2004

چقدر این چند روزه حرص و جوش نمره هام رو خوردم! هیچ وقت اینقدر نامطمئن در مورد نمره هام حرف نمی زدم! آخه این ترم علاوه بر اینکه خودم یه کم سهل انگاری کردم ، فوت پدربزرگم هم باعث شد تا اینجوری نمره هام بیاد پایین. البته پایین که نه ولی خوب اصلاً هم راضی نیستم. هیچ کدومشون هم مثل اون آمار و احتمال حالم رو نگرفت. اون هم چه درسی ؟! آمــــاااااار!! اون هم کی ،من؟؟!! من که همیشه پایه ریاضیم قوی بوده! من 100% مطمئن هستم که این نمره واقعی من نیست! علاوه بر خودم که به این نمره شک دارم ،دوستام هم شک دارن! خوب با دم شیر بازی کردن هم آخر و عاقبتی بهتر از این نداره! وقتی با استاد لج می کردم و حالش رو بد رقم می گرفتم باید انتظار همچین روزایی رو هم می کشیدم. آخه این بشر کم عقل اعصاب آدم رو واقعاً خرد می کرد! ما با ایشون جمعه ها کلاس داشتیم و ساعت 2 تا 5! ایشون هم نامردی نمی کرد و می ذاشت ساعت 3 یا 3:30 می اومد دانشکده!(بعضی روزا البته! تقریباً نصف ترم!) من هم تحملم تموم می شد و اذیتش می کردم. آخه روز جمعه کلاس داشته باشی ، بعد از اومدن استاد هم نا امید باشی و دیگه کلاس رو ترک کنی و سوار سرویس بشی و بیان بگن استاد اومده و می خواد کلاس تشکیل بده!! چه حالی به آدم دست می ده؟! من هم زیاد بارش می کردم! اون هم نمی تونست تحمل کنه و بهش بر می خورد! ولی با این کارش خیلی خیلی کلاس خودش رو زیر سوال برد( کلاس ِ شخصیتیش!). بی خیال!
خلاصه اینکه این ترم همه گل کاری داشتن! من که تا حدی موجه هستم ولی خیلی ناراحتم.
جالبه که ما شنبه انتخاب واحد داریم و هنوز نمره چند تا از درسا رو نمی دونیم! این هم از برکات بسیار ارزشمند دانشگاه( چاپیدنگاه!) ما هست دیگه!

دیروز چهلم پدربزرگم بود و خیلی خیلی زشت شد که من نتونستم برم! آخه من تا رسیدم خونه ساعت 3 بود و دیگه برای مسجد رفتن دیر موقع بود! پیش خودم گفتم مسجد رو بی خیال می شم و فقط یه سر به مادربزرگم می زنم که به هر حال یه احوال پرسی کرده باشم. فوق العاده خسته بودم و رفتم جلو بخاری دراز کشیدم و پیش خودم گفتم خستگیم که در رفت راه میفتم! به سلامتی از ساعت 3:15 خوابم برد تا راس 5:30!!! اصلاً عین جنازه شده بودم! خودم هم نمی دونم چه جور این همه خوابیدم! تازه این هم که بیدار شدم به خاطر اون بود که تلفن زنگ زد وگرنه اونقدر خسته بودم که حالا حالا ها جا داشته باشم برا خوابیدن!
چقدر برای این چند روز تعطیلی برنامه ریخته بودم که کلی جاها رو برم و بگردم! همه اش می گفتم می ریم با بچه ها بیرون و کلی حس عکاسی ام رو به خرج می دم و عکس های به یاد موندنی می گیرم و....! من عاشق عکاسی هستم! حلال چه جاهای توپی هم برنامه ریخته بودم! باغ ارم ، حافظیه ، ارگ کریمخان ، باغ عفیف آباد و هزار تا جای دیگه! گرچه که هوا بدجور سرده ، اما توی سرما اینجور جا ها رو سر زدن هم لذت مخصوص خودش رو داره! از همه بیشتر هم دلم برای باغ ارم تنگ شده! باغ ارم تنها جایی هست که من همیشه و در همه شرایطی حاضرم وقتم رو اونجا بگذرونم! کاش برف اومده بود! اگه برف اومده بود که 100% جورش می کردم که بریم! آخه توی برف یه چیز دیگه هستاااااا ! اما حالا هم دیر نشده ، به همین زودی یه قرار با بر و بچه ها می ذاریم و می ریم یه چند ساعتی رو بین اون سروناز های خوشکل می گذرونیم. جای همه اونایی هم که دلشون می خواد بیان ولی نمی تونن رو ، خالی می کنیم!

من دارم خونه(وبلاگ)تکونی می کنم! البته هنوز کامل نشده ولی به زودی همون چیزی میشه که دلم میخواد!!
ما که همیشه شرمنده شما هستیم! این یه بار هم روش! ایشالا بتونم جبران کنم!

--------------------------

.
..
...
من و مزرعه یه عمره ، چشم به راه یه بهاریم
زیر شلاق زمستون ، ضربه ها رو می شماریم
...
..
.



-------------------------


اِ راستی یادم رفت اینو بنویسم که عشق من ، عزیز دلم و جیگرم 2 روزه که اومده شیراز! این جیگر من همون یاسین پسرخاله 7 ساله من هست! از وقتی که از در خونه ما اومده بود داخل ، مگه می شد ما دو تا رو از هم جدا کرد! یه پسر ناز و باهوش که کلاس اول ابتدایی هست و فوق العاده تیز و جیگر!
خیلی کم پیش میاد من از بچه های کوچولو خوشم بیاد، یعنی احتمال اینکه من از یه بچه کوچولو خوشم بیاد یک در هزاره! این یاسین یه تیکه ای هست که خدا می دونه!
در مورد آدم بزرگا هم همین طوره! خیلی زود می تونم با همه ارتباط برقرار کنم! اما از همه اونایی که باهاشون ارتباط برقرار می کنم خوشم نمیاد.خیلی کم پیش میاد یه نفر رو واقعاً دوست داشته باشم، اما اگه هم از کسی خوشم بیاد از اونایی هستم که تا آخر عمر دوسشون می دارم و تحت هیچ شرایطی هم نظرم عوض نمیشه! تحت هیچ شرایطی که نه! اما خیلی هم کم پیش میاد که ازشون زده بشم!!





(1) comments
..............................................................................................................

Monday, January 26, 2004

اینا مال امروزه::

امروز بالاخره رفتم خونه ماریا. ساعت 4 با فاطی قرار گذاشته بودم که تا حرکت می کردیم و می رسیدیم می شد همون ساعت 5 که ماریا منتظرمون بود. خونشون شهرک بهشتی هست. یه خونه کوچولو و فوق العاده خوشکل و مرتب! یه دکور بسیار ساده و شیک هم داشت که کلی به دلم نشست. آرش هم خونه نبود ولی شیطنت هاش بود! هی پشت سر هم زنگ می زد و اذیت ماریا می کرد. الکی سر به سرش می ذاشت و قطع می کرد و ما هم کلی می خندیدیم! وای که چقدر این آرش شیطون بود.اصلاً فکر نمی کردم اینقدر باروحیه و پرانرژی باشه. با ماریا 5 سال اختلاف داره. زندگی فوق العاده شیرینی دارن. جالب بود! از خونه خودمون که زدم بیرون یه بارون شدیدی گرفت که خدا می دونه ، مدتی که اونجا بودیم بارون بند اومده بود ، همین که ما بلند شدیم و راه افتادیم دوباره بارون گرفت! چقدر شهرک بهشتی سرد بود! اصلاً با منطقه ما قابل مقایسه نبود. یه گوش دردی گرفتم که فکر نمی کنم حالا حالا ها خوب شم. همش هم به خاطر سردی هوای اون منطقه هست. درست و حسابی هم لباس نپوشیده بودم و خیلی خیلی سردم شده بود. حالا علاوه بر سرد هوا ماشین هم گیر نمی اومد.
خیلی دلم می خواست که عکسای عروسیش رو ببینم ، فقط عکس کوچولوهاش خونه بود. اون بزرگای خوشکلش رو برده بودن عکاسی برای برطرف کردن قسمت هایی از فیلمشون که مشکل داشت. اما همون کوچولوهاش هم کافی بود! خلاصه یه 6 ساعتی هم روی عکساش زوم کرده بودم و ذوقشو می کردم.
خیلی دلم برای دوستای دبیرستانم تنگ شده. بهترین سال تحصیلی در تموم عمرم ، سال سوم دبیرستان بود! فکر نمی کنم دیگه هیچ دوره ای مثل اون دوره بشه.همه می گن دوره دانشجویی یه چیز دیگه هست! اما برای من اینجوری نبوده و نخواهد بود! سال سوم که بودیم همه با هم درس می خوندیم و تفریح می کردیم. همه با هم رفیق بودیم و دوستای واقعی. یادمه اون سال همه مون ناراحت بودیم که پیش دانشگاهی از هم جدا می شیم و دیگه مثل سابق همدیگر رو نمی بینیم!! همون موقع هم من یه تصمیم جالب گرفتم و اون هم اینکه مثل فیلم "ضیافت" یه قرار بذاریم و دوباره دور هم جمع شیم! قرارمون شد اردیبهشت سال 85 که هنوز خیلی مونده!
ماریا هم از همون دوستای دوران دبیرستان هست که خیلی هم دوسش داشتم و دارم.


-----------------------------

اینا مال دیروز هست که به علت پایین بودن سرعت اینترنت نتونستم پستش کنم( سرعت افتضاح بووووود!!!)::
جالبه ها! من همیشه وقتایی که امتحان دارم و احتیاج دارم که مثلاً یه چند ساعتی از شب رو بیدار بمونم، به طرز وحشتناکی خوابم می گیره! از اون طرف هم صبحا به زور بیدار می شم! اگرچه که شبش مثلاً 10 ساعت مفید هم خوابیده باشم! یا اگه امتحان نداشته باشم و بخوام با خیال راحت بخوابم ، صبح ساعت 6 بیدار می شم و دیگه هم خوابم نمی بره! اصلاً بدن من با من لجه! مثل بچه هایی هستن که بهشون می گیم یه کاری رو نکنن و اونا هم نامردی نمی کنن و دقیقاً 180 درجه مخالف با نظر ما رو اجرا می کنن! دیروز صبح من ساعت 5 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و من هم نشستم یه سری از کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. امروز صبح قرار بود خودم برم دنبال کارای گذرنامه ام، حالا مگه من بیدار می شدم؟! خلاصه با هر بدبختی ای بود بابام ساعت 7 از خونه پرتم کرد بیرون چون به شدت مخالف هست با عقب انداختن کار! از طرفی هم چون بنده 18 سال رو گذروندم باید گذرنامه رو از خانواده جدا می کردم و برای خودم تنها می گرفتم و این هم یعنی اینکه خودم باید برم دنبالش! خودم رو رسوندم اونجا و در کمال بی حوصلگی ایستادم توی صف! نفر دوم هم بودم و کلی ذوق کردم که کارم زود تموم میشه و در می رم! یه آقایی اومد و گفت بدین مدارکتون رو چک کنم و نوبت من که شد گفت خانومی پرونده شما ناقص تشریف دارن!!!! چشام شد 8 تا! ازش پرسیدم چیش کمه؟ میگه کپی آخرین صفحه شناسنامه! همه چیز داشتم جز اون کپی لعنتی!(تقصیر بابام بود وگرنه من عمری چیزی رو فراموش نمی کنم!) حالا مگه مرکز کپی پیدا می شد؟! پیدا می شد اما چون اصولاً مغازه دارهای شیراز یه کم چیز تشریف دارن ! همشون بسته بودن. خلاصه با بدبختی یه مرکز کپی پیدا کردم اون هم از چه نوعش! یه دونه دستگاه و کلــــــــی آدم که همه کپی لازم داشتن! برگشتم دیدم بـــه بـــه کلــــــــــــــــــــی صف طولانی شده! باز رفتم ته صف و اینبار شونصد نفر جلوم بودن! این شد که یک ساعت و نیم هم توی صف ایستادم و آخرش هم با خستگی فراوون به خاطر سر پا ایستادن به مدت 1.5 ساعت توی اون موقع صبح، رفتم سر کلاس زبان! تا رفتم راضیه رو دیدم. همون که یه هفته پیش عروسیش بود. یه جعبه بزرگ شیرینی هم تو جیگرش بود که بیاره توی کلاس،چقدر هم که خوشمزه بود.2 ساعت هم کلاس زبان رو تحمل کردم( البته امروز برام سخت بود وگرنه یه استاد دارم که اگه در حال مردن هم باشم باهاش حال می برم! عین خودم شیطونه!). بعد از کانون تصمیم گرفتم که به سلامتی برم دانشکده ببینم نمره ها رو زدن یا نه! بعد از اینکه کلی با راننده های سرویس چک و چونه زدم که ما چند نفر رو برسونین و می خوایم نمره ببینیم و ...( چون اون ساعت توی دانشکده امتحان نبود ، می گفتن ماشین حرکت نمی کنه!! دانشگاه آزاد همه چیزش مسخره هست، سرویساش از همه مسخره تر!) رفتیم اونجا! به تن خوش حتی یه دونه از نمره ها رو هم نزده بودن!! بعد از 2 هفته!!!!! هر چی هم به این در و اون در زدم که حداقل یه چیز دستمو بگیره و دست از پا درازتر برنگردم ، نشد که نشد.فقط رفتم اونجا و یه فیض عظیم بردم!! اون هم اینکه آقای قیطاسی( که من هنوز نمی دونم چه کاره این خراب شده هستن! ) بهم گفتن باز سربزنم!!!!!!!!!!!! فقط اینو کم داشتم که یه نفر همچین نصیحتی کنه. باز هم خدا خیرش بده!! جالبه که شنبه اول وقت هم انتخاب واحد داریم و هنوز خبر نداریم که چه کاره ایم!








(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, January 24, 2004

از امروز دوباره همه چیز به روال عادی خودش برخواهد گشت! دیگه امتحانام تموم شده و فعلاً در حال نفس کشیدن هستم. این ترم واقعاً ترم بدی بود چون اصلاً اونجوری که می خواستم نتونستم درس بخونم. در واقع باید بگم امتحانام بد شد وگرنه در طول ترم که مشکل خاصی نداشتم. این بد شدن امتحانام هم بیشتر به خاطر اون ضربه روحی بدی بود که بهم وارد شد.
از صبح اتاقم رو درست کردم و یه تغییرات کوچولویی هم دادم. وقتی من امتحان دارم از زندگیم کاملاً دور می شم. اتاقم به شدت به هم ریخته می شه ، خودم هم خیلی به هم ریخته می شم. اونقدر حرص و جوش امتحان می خورم که دیگه به هیچ کاری نمی رسم. خدا رو شکر همه چیز تموم شد.

این هفته خیلی سرم شلوغه! باید کادوی عروسی دوتا از دوستام رو ببرم خونشون ، کلی قول به این و اون دادم که باید همشو هم سر وقت انجام بدم ، کلی باید توی خیابونا بگردم دنبال چیزایی که می خوام و از همه مهمتر مرتب کردن کل خونه! عروسی ماریا که تابستون رفته بودم ،برای همون روز عروسی کادوی خوبی گیرم نیومد که ببرم ،حالا بعد از 4 ماه هم کادوش آماده شده و هم من وقت دارم و هم اون شیراز هست و به هرحال وقت داره! همه مشکلا دست به دست هم دادن تا من کادوش رو 4 ماه بعد به دستش برسونم! اون هم من! که این همه از معطل کردن بدم میاد!! عروسی راضیه ،هم کلاسی کانونم هم که به خاطر فوت پدربزرگم نرفتم ،ولی خوب کادوش محفوظه و باید زود ببرم! آخه این یکی هفته ای دوبار چشمم میفته تو چشمش و نمیشه امروز و فردا کرد! کلی هم CD هست که باید Write کنم که اینا هم کار حضرت فیل هست!! بس که زیاده. از خیلی وقت پیش به طرف قول دادم که، چیزایی رو که می خواد براش گیر بیارم و کپی کنم و بهش تحویل بدم. دیگه بعد از این همه مدت واقعاً زشته به خاطر زیاد بودنشون بزنم زیر قولم! کار بعدی که کلی وقته تو کفش هستم اینه که هر چه زودتر برم ملودی های خوشکل و جدید و غیرتکراری بذارم روی گوشیم! ملودی هاش واقعاً با مزه هستن اما فوق العاده تکرارین و ...! کلی هم خرید دارم،البته خریدهای ریز هست ولی خیلی وقت می بره! نمره هام هم هست که باید هر روز سر بزنم ببینم اومده یا نه! این ترم علاوه بر تنبل شدن همه هم کلاسی هام ،استادامون هم خیلی تنبل شدن! بعد از این همه مدت حتی یه دونه از نمره هامون رو هم نیاوردن! از 2 هفته پیش قرار بوده که نمره یکی از درسا بره روی سایت یه موسسه، که هنوز بعد از 2 هفته هر چی سر می زنم نیست و آخرین به روز رسانیش مال 10 قرن پیشه! جالبه که دانشگاه خراب شده آزاد واحد شیراز هنوز یه سایت رسمی نداره که توش اطلاع رسانی کنن! یه سایت با بدبختی پیدا کردم مال عهد بوق!! بعد وارد شدم می بینم که نه بابا یه چیزایی داره و اینا! ولی خیال باطل بود چون روی هر لینکی که کلیک می کردم صفحه باز نمی شد!! تنها قسمتی که باز شد مربوط بود به بر و بچه های صنایع که یه عکس چکش هم انداخته بودن وسط صفحه که یه جورایی با صنایع ربط داشته باشه! جالب بود که توی این صفحه فقط این چکش ِ خودنمایی می کرد و لاغیر!!! هرچی هم بار این دانشگاه آزاد کنن باز هم که!!





(0) comments
..............................................................................................................

Friday, January 23, 2004

یکشنبه 30 آذر ماه بود. اون روز صبح من رفتم کانون و بعدش هم دانشکده. از صبح حالم خوب نبود همش استرس داشتم. دلم می خواست زودتر همه کلاسام تعطیل شه چون حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم. خلاصه با هر بدبختی ای بود سر همه کلاسام حاضر شدم . عصر قرار بود سارا بهم زنگ بزنه که با هم یه جای مهم بریم. رفتن به اون مکان در اون روز خیلی خیلی ضروری بود. نزدیکای ساعت 3:30 زنگ زد و گفت یه مشکلی پیش اومده و نمی تونه بیاد!! اعصابم از صبح به اندازه کافی خرد بود، این یه مورد دیگه بدترش کرد. حالا همه این استرس و اعصاب خردی من از صبح اون روز کاملاً بی مورد بود! یعنی هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود که بخواد اونجوری منو به هم بریزه! پریسا هم دانشکده بود ، اونکه دید اینجوری به هم ریختم گفت با هم بریم بیرون یه کم بگردیم ، من هم قبول کردم چون اگه با اون وضعیت می رفتم خونه حتماً یه بلایی سرم میومد! از دانشکده راه افتادیم و رفتیم " غروب ". از غروب خیلی خوشم میاد چون اکثراً با پریسا می رم اونجا و بیشتر هم می شینیم و با هم بحث می کنیم که این یکی از کارای روزمره من و پریسا هست! چون هم من برای حرفای اون ارزش قائل هستم و هم اون برای حرفای من. و اینکه راهنما خیلی خوبی برای هم هستیم. خلاصه رفتیم اونجا و تقریباً یک ساعتی هم نشستیم و یه نوشیدنی فوق العاده داغ هم خوردیم. هوا هم بدجور سرد بود. همیشه این نوشیدنیه خیلی بهم می چسبید ، اما اون روز اصلاً به دلم ننشست! دیگه وقت رفتن بود ، وسایلمون رو جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. ماشین گرفتیم و سوار شدیم ! همون طور که داشتیم صحبت می کردیم یه چیز توجهم رو جلب کرد و اون اینکه توی اون ساعت از شب که اوج کار مطب خاله بود ، چراغ های اونجا خاموش بود!! محال بود که اونا سر کار نرن ،اون هم اون ساعت از شب! دلم به شور افتاد. دقیقاً همون لحظه بابام بهم زنگ زد و یه چیزایی گفت که دلم بیشتر به شور افتاد!! هر چی هم اصرار کردم اصل موضوع رو به من نمی گفت. آخر سر گفت بچه های خاله تنها هستن برو پیششون!! از ماشین پیاده شدم و با عجله از پریسا خداحافظی کردم وراه افتادم به طرف خونه خاله. خیلی عصبی بودم. هیچ چیزی هم حالیم نمی شد. فقط می خواستم با عجله خودمو برسونم خونه خاله اینا. هر چی در می زدم کسی در رو باز نمی کرد. آخه خاله 2 تا بچه شیطون داره که اصلاً حواسشون به در زدن و این حرفا نیست. همون موقع شوهر خاله ام از راه رسید. تا دیدمش جا خوردم آخه چشماش به طرز عجیبی قرمز شده بود. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب درستی بهم نداد! فقط گفت پدربزرگم حالش خیلی بده و دیگه از دست ما کاری ساخته نیست و دکترا جوابش کردن و ..... و هزار تا چیز دیگه! من هم پیش خودم فکر می کردم چیز خاصی نیست و حالا اون بستری هست و به هرحال زنده هست! پیش خودم فکر می کردم مهم اینه که فقط زنده هست! تحمل اینکه بشنوم از بین رفته برام خیلی خیلی سخت بود. تا شب صبر کردم. به هر کسی هم زنگ می زدم یا جواب نمی دادن و یا گوشی هاشون خاموش بود و یا در دسترس نبودن! آخر شب خاله اومد خونه دیدم اون هم به طرز وحشتناکی حالش بده و به هم ریخته! تو نگاه اول همه این بی حالی و نگرانی خاله و شوهرخاله رو گذاشتم به حساب اینکه جفتشون پزشک هستن و از اوضاع بیشتر خبر دارن و ....! آخه همیشه توی خونواده این دو نفر به علت شغلی که دارن برای تک تک افراد شور می زنن و بیش از حد نگران می شن. این دفعه رو هم گذاشتم به حساب دفعه های قبل که فقط شور زدن هست تا واقعیت!! یه کم که آروم شد رفتم پیش خاله و ازش خواهش کردم که ماجرا رو برام تعریف کنه و دقیقاً بگه که پدربزرگم در چه وضعیتی هست! تنها جوابی که می تونست بهم بده این بود که سرش رو تکون بده و اشک بریزه و بگه تموم کرد!!!!!! مثل این بود که تموم دنیا یکباره رو سرم خالی بشه! من عاشق پدربزرگم بودم ، چه طور می تونستم خبر مرگش رو بشنوم؟! چه بر من گذشت فقط خدا می دونه! اون شب تا صبح مثل شبه توی خونه راه می رفتم. همش فکر می کردم این چیزایی که می گن دروغه و فردا صبح می تونم برم پیشش! همه اون حرفا راست بود و من هم تونستم برم پیش پدربزرگم ، اما چه فایده؟ دیگه اون زنده نبود و ...
بی دلیل نبود که از صبح حالم بد بود و استرس داشتم. حالا توی تموم این مدت کسی جرات نمی کرد به من خبر بده! چون همه از ارتباط عاطفی قوی ای که بین من و پدربزرگم برقرار بود خبر داشتن!
خلاصه اون شب یلدایی که همه ما قصد داشتیم منزل پدربزرگ جمع شیم با اون تلخی خاص خودش سپری شد. الان تقریبا! یک ماه از اون اتفاق وحشتناک میگذره و من هنوز نتونستم مرگ اونو باور کنم!

هنوز داداش من از این موضوع خبر نداره و من هم به دلیل اینکه ممکن بود از طریق وبلاگ من خبردار شه، اینجا چیز خاصی نمی نوشتم! اما الان مطمئن هستم که تا 15 روز دیگه که برگرده ایران به اینترنت دسترسی نداره و نمی تونه متوجه شه! حالا همه مشکل ها یه طرف مشکل گفتن این موضوع به داداشم هم یه طرف! آخه من و داداشم 2 تا نوه اول خانواده هستیم و قطعاً ارتباط قوی تری با اون بیچاره داشتیم!
بی دلیل نبود که می خواستم حذف ترم کنم! هر اتفاقی ممکنه برای من توی این ترم پیش بیاد!

--------------------------------------

من اعتقاد دارم همیشه برای حل مشکلاتمون علاوه بر اون راه هایی که به ذهن ما می رسه ، حداقل یه راه دیگه هم وجود داره! فقط باید گشت و پیداش کرد . حالا یا به تنهایی و یا با کمک و مشورت دیگرون! همیشه اگه فکر می کنیم تنها 3 راه برای حل یه مشکل وجود داره ، مطمئن باشیم یه راه چهارمی هم هست که ممکنه اون راه چهارم بسیار عاقلانه تر و عادلانه تر از بقیه باشه!خیلی وقتا تصمیم گیری های عجولانه و غیر منطقی باعث میشه که نه تنها مشکلمون حل نشه ، بلکه اوضاع بدتر از سابق هم بشه!

--------------------------------------

خیلی بده که آدما فکر کنن اگه یه نفر سکوت می کنه ، حتماً خیالش راحته!! خیلی ظلمه که آدم در پست ترین نقطه ممکن این کره خاکی باشه و بقیه فکر کنن الان توی اوج آسمونه! ...






(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, January 17, 2004

موقع امتحانا هست، یاد یه خاطره جالب افتادم!
1.5 سال پیش که من اصفهان بودم و موقع امتحانام بود و تقریباً هم خرداد ماه بود.خاله و شوهر خاله و 2 تا پسرشون رفته بودن شیراز.( من اون یه ترمی که اصفهان درس خوندم شب و روز مهمون خاله اینا بودم! با کمال پر رویی! اما خداییش خود شوهرخاله ام نذاشت برم خونه بگیرم! می گفت مگه خونه ما چشه؟ و هزار و یک دلیل دیگه که تو باید پیش خودمون بمونی!)
بچه ها که اون موقع سال تعطیل بودن، خاله و شوهرخاله هم که مطب رو برای یه مدت تعطیل کرده بودن تا بتونن به کارای انتقالیشون برا شیراز رسیدگی کنن. من هم چون امتحان داشتم ، باید می موندم اونجا و درس می خوندم. خونه خاله اینا توی کوی اساتید دانشگاه اصفهان بود و نسبتاً هم جای امنی بود برای من، که شبا بتونم با خیال راحت بخوابم و نترسم! یه کم ترس داشت ولی خوب! صبح و عصر درس می خوندم و می رفتم تفریح و گردش و کتابخونه ، شب هم تا نصف شب یا پای تلفن بودم و با پریسا حرف می زدم ، یا اینترنت و تلویزیون سرگرمم می کرد. هوا هم بد جور گرم بود ومن هم 24 ساعته کولر روشن می کردم و کلی لذت می بردم و کیف می کردم! شب ِ یکی از روزایی که فرداش امتحان داشتم، تصمیم گرفتم یه ناهار خوشمزه برای خودم درست کنم تا ظهر که از دانشکده برمیگردم ، مجبور نباشم برم غذای بیرون بگیرم و یا خودم رو با تنقلات سیر کنم! خلاصه دست به کار شدم و یه چلو خورشت بادمجون درست کردم ، نمونه! من آشپزی خودم رو قبول دارم و خیلی خیلی هم خورشت بادمجون ِ دستپخت خودم رو دوست دارم! شروع کردم به درست کردن غذا. چقدر وقت گذاشتم روش که حسابی جا بیفته و عالی بشه ! بعد از کلی زحمت که آماده شد ، گذاشتم سرد شد و بعدش گذاشتم تو یخچال. رفتم توی اتاق و رو تختم دراز کشیدم و شروع کردم به درس خوندن. مشغول درس خوندن بودم که یهو در خونه به صدا در اومد! کلی دلم ریخت، پیش خودم گفتم ساعت 11 شب کیه که در میزنه و ... ! آخه سابقه نداشت همسایه ها اون موقع بیان دم در و از طرفی هم اگه کسی می خواست بیاد اونجا قبلش زنگ می زد! رفتم در رو باز کردم دیدم بـــــله! دایی جونه که دست خانوم و بچه اش رو گرفته و اومده که شب پیش من بمونن!!!!! حالا من هم امتحان داشتم و اصلاً حوصله مهمون داری و پذیرایی نداشتم. گرچه که اونا مهمون به حساب نمیومدن و پذیرایی خاصی لازم نبود، ولی خوب همین جوری هم که نمی شد! بعد از چایی و میوه عذرخواهی کردم و رفتم که درس بخونم. یه 1 ساعتی که گذشت زن داییم در زد و اومد گفت تو غذا خوردی؟ گفتم من شام نمی خورم و سیرم و از این حرفا. گفت من دارم یه کم غذا گرم می کنم که خودمون بخوریم، تو هم بیا و بشین یه لقمه با ما بخور و.... ! به هر حال گفتم نمی خوام و اون رفت. یه 15 دقیقه که گذشت دیدم یه بوهای خوبی داره به مشام می رسه!!! به بهانه آب خوردن رفتم ببینم چه خبره!! دیدم بـــــــــــــــــله!!! زن دایی عزیز من دارن ناهار فردای من ِ بیچاره رو می کشن توی ظرف که ببرن و میل کنن!! دهنم وا مونده بود، چشمام هم 6 متر زده بود بیرون ، اما مگه می شد چیزی بگم؟؟!! مثل این بود که دوش آب سرد حمام رو ، رو سرم باز کرده باشن! سرم رو انداختم زیر و خیلی شیک برگشتم تو اتاقم! )):
نوش جونشون! اما واقعاً دلم برای خودم سوخت! آخه اون همه وقت رو به جای اینکه درس بخونم ، صرف این کردم که یه غذای باحال درست کنم و .... ! مشکل من هم این هست که تا غذام کامل ِ کامل آماده نشه نمی تونم برم سر کارای دیگه! و این هم یعنی کلی از وقت رو توی آشپزخونه بسر بردن!!! خلاصه اینکه آخرش کارم به غذای بیرون کشید!





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, January 15, 2004

به سلامتی 3 تا از امتحانام رو دادم و تقریباً خیالم از بابت نصفشون راحت شد! با حساب امتحان آزمایشگاه میشه 4 تا! 3 تای دیگه هم هنوزمونده! 2 تا از درسام( امتحانام! ) هستن که یه کم ازشون می ترسیدم! یکیش که به خیر و خوشی گذشت ، مونده دومی! اونی که به خیر گذشت، یه درس فوق العاده شیرین و باحال بود که متاسفانه به دلیل اینکه از اول ترم نخونده بودمش ازش می ترسیدم. این درس شیرین و باحال هم اسمبلی بود! از روز اول فکر می کردم که چه درس سختیه و من حتماً میفتم و هزار تا ناله دیگه! اما یه کم که از روش خوندم ،دیدم نه بابا اینجوریا هم نیست! درس فوق العاده ای هست که من حتی 1 ساعت ِ تموم هم براش وقت نذاشته بودم، اونوقت فکر می کردم خودش سخته! حالا همه شیرینی و جذابیتش یه طرف، استاد گلش هم یه طرف دیگه! یه آقای نسبتاً مسن بودن که کلی هم اطلاعات داشتن و جذابیت استادی! اتفاقاً با من هم خیلی صمیمی بودن! از اون استاد باحالا که کسی نمی تونست رو حرفشون حرف بزنه! همه شرط هاشون رو روز اول گفتن و کسی هم جرات سرپیچی نداشت! خلاصه این به خیر گذشت!
البته کمک یکی از هم کلاسی هام هم توی یاد گرفتن این درس خیلی خیلی مفید بود. در عرض فقط 1 ساعت نصف جزوه رو برام یادآوری کرد که این 1 ساعت برای کسی مثل من که اصلاً عادت به گوش دادن درس سر کلاس نداره، خیلی عالی بود! اصولاً آدم خنگی هم نیستم و زود نکات رو می گیرم.
من اصلاً و تحت هیچ شرایطی نباید پام به دانشگاه آزاد می رسید. اما همیشه این موردا رو میذارم به حساب قسمت و سرنوشت آدمی! یه روزی من هم جزو سمپادی های شیراز بودم یعنی! اما خوب دیگه! اون اتفاق های پی در پی نزدیکای کنکور رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ! اون اتفاق هایی که به کل سرنوشت منو عوض کردن! خدا لعنت کنه باعث و بانی اون اتفاق ها رو.
کلاً من و داداشم و پسرخالم توی خونواده معروف بودیم همیشه! داداشم که خدا رو شکر به اون چیزی که باید می رسید ، رسید! پسرخالم هم که اول راه هست و موند من! این پسر خالم که اسمش علی هست ،از اون بچه با استعداد هایی هست که واقعاً مطلب رو از عمق درک می کنه. اون هم الان جزو بهترین های سمپاد شیراز هست! من مطمئن هستم اگه پاشو بذاره رشته ریاضی ، از اون کسایی هست که حتماً و صد در صد شریف قبول میشه! اگه هم بره تجربی ، که کار مامان و باباش رو توی رشته پزشکی ادامه میده. پزشکی هم که فقط دانشگاه شیراز خوبه! بابای همین علی یکی از بهترین فوق تخصص های ..... ایران هست! و طبق گفته ایشون دانشگاه علوم پزشکی شیراز اون زمانا بهترین بوده و الان هم تقریباً همون خوبیش حفظ شده!
من اگه یه روز ( خدای نکرده!) به زمان قدیم بر می گشتم و می خواستم کنکور بدم و اون اتفاق ها هم نمی افتاد و یه رتبه خوب رو کسب می کردم، فقط دانشگاه شریف می زدم وپلی تکنیک! بعدش هم دانشگاه شیراز و صنعتی اصفهان! صنعتی اصفهان رو الان می گم که زندگی دانشجویی اصفهان رو تجربه کردم ، وگرنه مطمئن هستم که قبلاً همچین انتخابی رو نمی کردم!!!

من هر روز به این ترانه های جدید سیاوش گوش می کنم و کلی هم لذت می برم. جداً که خوشکلن. کمتر کسی هست که اینا رو شنیده باشه و ازش لذت نبرده باشه.
بارون های 7 روز و 7 شبی شیراز بالاخره تموم شد! چقدر رودخونه خوشکل و ناز شده بود!!


"علی و یه دنیا حرف"


نميدانی که چه قدر
دل برايت تنگ شده است

تک تک روزها را
پشت سر ميگذارم

کارهايم را به انجام ميرسانم
آن گاه که بايد لبخند ميزنم
حتی گاه قهقهه ميزنم
ولی قالبا تنهای تنها هستم

هر دقيقه يک ساعت
و هر ساعت يک روز طول ميکشد

آنچه مرا در گذراندن اين دوران ياری ميکند
فکر به توست
و دانستن اين که
به زودی در کنار تو خواهم بود





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, January 08, 2004

این ترانه های جدید سیاوش چقدر نازن! همشون با حال هستن مثل همیشه!

" اگه تو بری "::

مگه میشه یه پرنده ، بمونه بی آب و دونه
مگه میشه که قناری ، توی بغض آواز بخونه
اگه تو بری ز پیشم ، من همون قناری میشم
که تو بغض و گریه هاش هم ، میگه می خوام با تو باشم
مگه میشه که ستاره ، توی آسمون نباشه
یا گلی ز خاطراتم ، عطر یاد تو نباشه
اگه تو بری زپیشم ، من همون ستاره میشم
که تو هفتا آسمون هم ، نمی خوام بی تو بمونم
مگه میشه ماهیا رو ، بگیریم از آب چشمه
یا گلای باغ عشقو ، بذاریم یه عمری تشنه
اگه تو بری ز پیشم ، من همون ماهیه میشم
که بدون آب و دریا ، می میرم بی کس و تنها
مگه میشه گلدونا رو ، بذاریم تو حسرت آب
یا شب قشنگ عاشق ، بمونه بی نور مهتاب
اگه تو بری ز پیشم ، من همون گلدونه میشم
که واسه یه قطرهء آب ، می کشم حسرت توی خواب

" پرسه "::

بارونو دوست دارم هنوز ، چون تو رو یادم میاره
فکر می کنم پیش منی ، وقتی که بارون می باره
بارونو دوست دارم هنوز ، بدون چتر و سر پناه
وقتی که حرفای دلم ، جا می گیرن توی یه آب
...
..
.

" دریای مغرب "::

.
..
...
اگه یه روز بگم از این حکایت ، که به تو کردم عادت
دلم پیش دلت مونده تو زندون رفاقت ، رفاقت
اگه یه شب برسم به حقایق ، میشم خدای عاشق
می گم رازمو به ستاره دریای مغرب ، دریای مغرب
...
..
.
و بقیه ترانه ها .

اینا رو باید گوش داد ، خوندنشون به تنهایی کافی نیست! به هر دری زدم نتونستم این ترانه ها رو آماده و بی دردسر گیر بیارم ، خیلی شیک نشستم همشو دانلود کردم!

از اون دوستام که اینجا رو می خونن و تولدم رو تبریک گفتن خیلی خیلی ممنونم! ایشالا جبران کنم محبت هاتون رو.

چقدر این چند روزه هوا عالیه! همش پشت سر هم داره بارون میاد. اصلاً فرصت نمی شه که هوا صاف شه!









(0) comments
..............................................................................................................

Tuesday, January 06, 2004

چقدر امروز روز خوبی بود! چقدر بهم چسبید! همه برنامه ها زیر سر پریسا بود و کلی هم توی زحمت افتاده بود! زنگ زده بود بچه ها رو دعوت کرده بود و کلی هم بی زبون ها همشون تو خرج افتاده بودن و کلی هم کادوهای خوشکل گیر من اومد! پریسا یه شلوار جین از نوع خیلی خوشکل و اعلا گرفته بود. الهام یه عروسک و یه دسته گل. سارا یه انگشتر نقره بسیارررررر خوشکل و یه گل گوش تیتانیوم. سولماز یه چاقو ضامن دار( برا کرم ریزی! ). دخترخاله سارا هم یه دستبند خیلی ناز آورده بود. از همه کادوها خیلی خیلی خوشم اومد. مخصوصاً اون ضامن داره خیلی باحال بود! از بس سر این چاقوهه خندیدیم دل درد گرفته بودم!این سولماز خیلی شر هست، حتی کادو دادنش هم شربازی هست!! من نمی دونم اینو کجا نگه دارم که کسی نبینه! آخه می ترسم یکی ببینه، فکر کنه واقعاً من اهل این چیزام!
اولش رفتیم توی لابی هتل هما نشستیم و کلی ذوق که آقاهه اومد گفت تیم پرسپولیس می خواد بیاد توی لابی و رستوران و شما باید زودتر اینجا رو ترک کنین!!! ای الهی بگم خدا چی کارتون کنه با این شیراز اومدنتون!!! قشنگ وسط برنامه ما زدن بهم همه چیزو! اصلاً این پرسپولیس چیش به آدم برده که هتل رفتنش به آدم برده باشه! خلاصه کلی بحث که چرا زودتر نگفتین گه ما نیایم داخل و ..... . آخرش مجبور شدیم بریم "غروب". اونجا بد نیست اما محاله به پای لابی برسه! لابی یه جای کاملاً آرومه که هیچ کس هم برای دیگرون مزاحمت ایجاد نمی کنه! نه سر و صدایی نه شلوغی ای ، خلاصه کلی خوبه. اما به هر حال نشد دیگه! اونجا هم کلی گفتیم و خندیدیم و اذیت کردیم و کلی هم من شرمنده بچه ها شدم! آخه قرار نبود به اسم تولد دور هم جمع شیم ، اما خودشون از قبل همه چیزو می دونستن! این اولین باری بود که این همه کادو با هم گیرم میومد! همیشه خاله هام و مامانم و یکی دو تا از دوستام کادو می دادن و اصلاً تولدم یادشون بود ، اما امسال نه! علاوه بر مامان و خاله ها دوستام هم کلیییییییی شرمنده کردن! خیلی خیلی هم به دلم نشست! همه خوش سلیقه بودن و دقیقاً چیزایی گرفته بودن که دلم می خواست.
توی "غروب" هم به سلیقه بچه ها یه چیزی خوردیم که موز و شیر و... قاطی بود! اسمش رو نفهمیدم من! تازه وقتی برگشتم خونه کلی مامانم دعوام کرد که رفتین کافی شاپ؟؟؟؟!!!!! این همه برات زحمت کشیدن اقلاً می بردیشون یه جایی یه پیتزایی یه شامی!!!!!!! آخه من چه کاره بودم؟! همه برنامه ها زیر سر پری بود و من فقط مثل یه مهمون رفتم اونجا و دست آخر هم حساب کردم:) اون همه رو دعوت کرده بود، من که هیچ چی خبر نداشتم:)). راست می گفت مامان! خیلی بد شد! ایشالا یه موقع دیگه! آخه ما تا حالا همش اینجوری دور هم بودیم و کسی شام نداده بود ولی خوب!

شب خیلی خوبی بود . جای همه مخصوصاً یکی از دوستای گلم خیلی خیلی خالی بود!
به امید اینکه باز 16 دی ای وجود داشته باشه ...!





(0) comments
..............................................................................................................

Sunday, January 04, 2004

داداشم ، عزیز دلم ، گلکم ، تولدت مبارک!
داداش من 14 دی بدنیا اومده و دقیقاً 3 سال و 2 روز تفاوت سنی داریم. اون الان ایران نیست و من نمی تونم با ذوق و شوق بهش تبریک بگم! گرچه که از طرف همه براش SMS زدم ، اما دلم می خواست رو در رو باشیم!

سه شنبه هم تولد من هست ( با اجازه بزرگترا! ).
6 ژانویه 1983 برابر با 16 دی 1361 که می شده پنج شنبه ، ساعت 11 شب یه دختر گل پا به عرصه هستی میذاره که اسمش رو میذارن یاسی جون! ( یا الله! جلو خودم پا شم یه کــــم! ).
من به 2 دلیل از ماه دی خیلی خوشم میاد! یکی اینکه تولدم توی این ماه هست و یکی دیگه اش هم اینکه گواهینامه ام رو توی این ماه خوشکل گرفتم!! خوشکل هست چون زمستونیه و آبیه و بارونیه و ......!

جدیداً من هر چی مطلب برا وبلاگم می نویسم ، شونصد روز بعد پست میشه!!!!!





(0) comments
..............................................................................................................

Friday, January 02, 2004

دیگه یواش یواش امتحانام داره شروع میشه و باید درس خوندن بطور جدی رو شروع کنم! البته اگه این روحیه ضعیف من، بتونه یه کم قوی بشه! درست توی همین شرایط نامساعد هست که من باید خیلی جدی تر از هر وقت دیگه ای درس بخونم! چون از اول سال تا حالا درست و حسابی درس نخوندم بنابراین الان باید جبران کنم! واقعاً شرایط نامناسبی هست برای درس خوندن! خدا نصیب هیچ کس نکنه.
حالا دقیقاً توی همین موقعیت بد روحی و درسی ، تولدم هم هست که این جای بسی تاسف برای خودم داره! آخه من هیچ وقت نتونستم اونجوری که می خوام تولدم رو برگزار کنم! درواقع موافق جشن گرفتن نیستم و نمی خواستم هم جشن بگیرم ، اما دلم می خواست یه مهمونی ساده داشته باشم که فقط دور هم باشیم! منظورم از جشن اینه که یه عده دوست رو دعوت کنم و بهشون بگم تولدمه! اونا هم برن کادو بگیرن و بیان پیش من! احساس خیلی بدی دارم نسبت به این مورد که بخوان برام کادو بیارن! خوب هر کی که می دونه اگه دلش بخواد کادو میاره ، هر کی هم که نمی دونه که لازم نیست من بخوام بهش گوشزد کنم که تولدم هست که اون هم بخواد بیفته تو زحمت! فکر کردن به اینکه دیگرون بخوان به خاطر من تو زحمت بیفتن خیلی سخته، بنابراین هیچ وقت راضی نمی شم با عنوان" تولد " ، جشن بگیرم. اما امسال توی یه فکر جدید هستم! ببینم می تونم اینجوری خودم رو راضی کنم یا نه! تولد داداشم دقیقاً 2 روز قبل از تولد من هست با 3 سال اختلاف !
حیف که داداشی باز رفته و در حال حاضر ایران نیست وگرنه براش یه کادوی خوشکللللل می گرفتم! البته حالا هم میشه براش نگه دارم اما کیفش به این بود که روز تولد بهش می دادم! حالا هم تنها راهی که میشه بهش تبریک گفت اینه که بهش SMS بزنم!
بعد از این همه مدت باز دارم وبلاگ می نویسم! فقط خدا میدونه توی این مدت من چی کشیدم!

--------------------------------

روز چهارشنبه با دوستام رفتیم نمایشگاه بین المللی اختصاصی جوانان! بد نبود اما خیلی کوچیک بود! فقط تنها حسنش این بود که تونستم برم غرفه یکی از دوستان و کلی با چیزای غرفه اش بازی کنم! این آقاهه که غرفه داشت می شد پسرخاله یکی از دوستام که آمریکا هست. قرار بود برای یه کاری من مزاحم ایشون بشم که ایشون هم نهایت لطف رو در حق من کردن و کارم رو راه انداختن!!





(0) comments
..............................................................................................................

Home