************YASAMAN************



Friday, January 23, 2004

یکشنبه 30 آذر ماه بود. اون روز صبح من رفتم کانون و بعدش هم دانشکده. از صبح حالم خوب نبود همش استرس داشتم. دلم می خواست زودتر همه کلاسام تعطیل شه چون حوصله هیچ کدومشون رو نداشتم. خلاصه با هر بدبختی ای بود سر همه کلاسام حاضر شدم . عصر قرار بود سارا بهم زنگ بزنه که با هم یه جای مهم بریم. رفتن به اون مکان در اون روز خیلی خیلی ضروری بود. نزدیکای ساعت 3:30 زنگ زد و گفت یه مشکلی پیش اومده و نمی تونه بیاد!! اعصابم از صبح به اندازه کافی خرد بود، این یه مورد دیگه بدترش کرد. حالا همه این استرس و اعصاب خردی من از صبح اون روز کاملاً بی مورد بود! یعنی هیچ اتفاق خاصی رخ نداده بود که بخواد اونجوری منو به هم بریزه! پریسا هم دانشکده بود ، اونکه دید اینجوری به هم ریختم گفت با هم بریم بیرون یه کم بگردیم ، من هم قبول کردم چون اگه با اون وضعیت می رفتم خونه حتماً یه بلایی سرم میومد! از دانشکده راه افتادیم و رفتیم " غروب ". از غروب خیلی خوشم میاد چون اکثراً با پریسا می رم اونجا و بیشتر هم می شینیم و با هم بحث می کنیم که این یکی از کارای روزمره من و پریسا هست! چون هم من برای حرفای اون ارزش قائل هستم و هم اون برای حرفای من. و اینکه راهنما خیلی خوبی برای هم هستیم. خلاصه رفتیم اونجا و تقریباً یک ساعتی هم نشستیم و یه نوشیدنی فوق العاده داغ هم خوردیم. هوا هم بدجور سرد بود. همیشه این نوشیدنیه خیلی بهم می چسبید ، اما اون روز اصلاً به دلم ننشست! دیگه وقت رفتن بود ، وسایلمون رو جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. ماشین گرفتیم و سوار شدیم ! همون طور که داشتیم صحبت می کردیم یه چیز توجهم رو جلب کرد و اون اینکه توی اون ساعت از شب که اوج کار مطب خاله بود ، چراغ های اونجا خاموش بود!! محال بود که اونا سر کار نرن ،اون هم اون ساعت از شب! دلم به شور افتاد. دقیقاً همون لحظه بابام بهم زنگ زد و یه چیزایی گفت که دلم بیشتر به شور افتاد!! هر چی هم اصرار کردم اصل موضوع رو به من نمی گفت. آخر سر گفت بچه های خاله تنها هستن برو پیششون!! از ماشین پیاده شدم و با عجله از پریسا خداحافظی کردم وراه افتادم به طرف خونه خاله. خیلی عصبی بودم. هیچ چیزی هم حالیم نمی شد. فقط می خواستم با عجله خودمو برسونم خونه خاله اینا. هر چی در می زدم کسی در رو باز نمی کرد. آخه خاله 2 تا بچه شیطون داره که اصلاً حواسشون به در زدن و این حرفا نیست. همون موقع شوهر خاله ام از راه رسید. تا دیدمش جا خوردم آخه چشماش به طرز عجیبی قرمز شده بود. هر چی ازش پرسیدم چی شده جواب درستی بهم نداد! فقط گفت پدربزرگم حالش خیلی بده و دیگه از دست ما کاری ساخته نیست و دکترا جوابش کردن و ..... و هزار تا چیز دیگه! من هم پیش خودم فکر می کردم چیز خاصی نیست و حالا اون بستری هست و به هرحال زنده هست! پیش خودم فکر می کردم مهم اینه که فقط زنده هست! تحمل اینکه بشنوم از بین رفته برام خیلی خیلی سخت بود. تا شب صبر کردم. به هر کسی هم زنگ می زدم یا جواب نمی دادن و یا گوشی هاشون خاموش بود و یا در دسترس نبودن! آخر شب خاله اومد خونه دیدم اون هم به طرز وحشتناکی حالش بده و به هم ریخته! تو نگاه اول همه این بی حالی و نگرانی خاله و شوهرخاله رو گذاشتم به حساب اینکه جفتشون پزشک هستن و از اوضاع بیشتر خبر دارن و ....! آخه همیشه توی خونواده این دو نفر به علت شغلی که دارن برای تک تک افراد شور می زنن و بیش از حد نگران می شن. این دفعه رو هم گذاشتم به حساب دفعه های قبل که فقط شور زدن هست تا واقعیت!! یه کم که آروم شد رفتم پیش خاله و ازش خواهش کردم که ماجرا رو برام تعریف کنه و دقیقاً بگه که پدربزرگم در چه وضعیتی هست! تنها جوابی که می تونست بهم بده این بود که سرش رو تکون بده و اشک بریزه و بگه تموم کرد!!!!!! مثل این بود که تموم دنیا یکباره رو سرم خالی بشه! من عاشق پدربزرگم بودم ، چه طور می تونستم خبر مرگش رو بشنوم؟! چه بر من گذشت فقط خدا می دونه! اون شب تا صبح مثل شبه توی خونه راه می رفتم. همش فکر می کردم این چیزایی که می گن دروغه و فردا صبح می تونم برم پیشش! همه اون حرفا راست بود و من هم تونستم برم پیش پدربزرگم ، اما چه فایده؟ دیگه اون زنده نبود و ...
بی دلیل نبود که از صبح حالم بد بود و استرس داشتم. حالا توی تموم این مدت کسی جرات نمی کرد به من خبر بده! چون همه از ارتباط عاطفی قوی ای که بین من و پدربزرگم برقرار بود خبر داشتن!
خلاصه اون شب یلدایی که همه ما قصد داشتیم منزل پدربزرگ جمع شیم با اون تلخی خاص خودش سپری شد. الان تقریبا! یک ماه از اون اتفاق وحشتناک میگذره و من هنوز نتونستم مرگ اونو باور کنم!

هنوز داداش من از این موضوع خبر نداره و من هم به دلیل اینکه ممکن بود از طریق وبلاگ من خبردار شه، اینجا چیز خاصی نمی نوشتم! اما الان مطمئن هستم که تا 15 روز دیگه که برگرده ایران به اینترنت دسترسی نداره و نمی تونه متوجه شه! حالا همه مشکل ها یه طرف مشکل گفتن این موضوع به داداشم هم یه طرف! آخه من و داداشم 2 تا نوه اول خانواده هستیم و قطعاً ارتباط قوی تری با اون بیچاره داشتیم!
بی دلیل نبود که می خواستم حذف ترم کنم! هر اتفاقی ممکنه برای من توی این ترم پیش بیاد!

--------------------------------------

من اعتقاد دارم همیشه برای حل مشکلاتمون علاوه بر اون راه هایی که به ذهن ما می رسه ، حداقل یه راه دیگه هم وجود داره! فقط باید گشت و پیداش کرد . حالا یا به تنهایی و یا با کمک و مشورت دیگرون! همیشه اگه فکر می کنیم تنها 3 راه برای حل یه مشکل وجود داره ، مطمئن باشیم یه راه چهارمی هم هست که ممکنه اون راه چهارم بسیار عاقلانه تر و عادلانه تر از بقیه باشه!خیلی وقتا تصمیم گیری های عجولانه و غیر منطقی باعث میشه که نه تنها مشکلمون حل نشه ، بلکه اوضاع بدتر از سابق هم بشه!

--------------------------------------

خیلی بده که آدما فکر کنن اگه یه نفر سکوت می کنه ، حتماً خیالش راحته!! خیلی ظلمه که آدم در پست ترین نقطه ممکن این کره خاکی باشه و بقیه فکر کنن الان توی اوج آسمونه! ...







..............................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home