************YASAMAN************



Saturday, January 17, 2004

موقع امتحانا هست، یاد یه خاطره جالب افتادم!
1.5 سال پیش که من اصفهان بودم و موقع امتحانام بود و تقریباً هم خرداد ماه بود.خاله و شوهر خاله و 2 تا پسرشون رفته بودن شیراز.( من اون یه ترمی که اصفهان درس خوندم شب و روز مهمون خاله اینا بودم! با کمال پر رویی! اما خداییش خود شوهرخاله ام نذاشت برم خونه بگیرم! می گفت مگه خونه ما چشه؟ و هزار و یک دلیل دیگه که تو باید پیش خودمون بمونی!)
بچه ها که اون موقع سال تعطیل بودن، خاله و شوهرخاله هم که مطب رو برای یه مدت تعطیل کرده بودن تا بتونن به کارای انتقالیشون برا شیراز رسیدگی کنن. من هم چون امتحان داشتم ، باید می موندم اونجا و درس می خوندم. خونه خاله اینا توی کوی اساتید دانشگاه اصفهان بود و نسبتاً هم جای امنی بود برای من، که شبا بتونم با خیال راحت بخوابم و نترسم! یه کم ترس داشت ولی خوب! صبح و عصر درس می خوندم و می رفتم تفریح و گردش و کتابخونه ، شب هم تا نصف شب یا پای تلفن بودم و با پریسا حرف می زدم ، یا اینترنت و تلویزیون سرگرمم می کرد. هوا هم بد جور گرم بود ومن هم 24 ساعته کولر روشن می کردم و کلی لذت می بردم و کیف می کردم! شب ِ یکی از روزایی که فرداش امتحان داشتم، تصمیم گرفتم یه ناهار خوشمزه برای خودم درست کنم تا ظهر که از دانشکده برمیگردم ، مجبور نباشم برم غذای بیرون بگیرم و یا خودم رو با تنقلات سیر کنم! خلاصه دست به کار شدم و یه چلو خورشت بادمجون درست کردم ، نمونه! من آشپزی خودم رو قبول دارم و خیلی خیلی هم خورشت بادمجون ِ دستپخت خودم رو دوست دارم! شروع کردم به درست کردن غذا. چقدر وقت گذاشتم روش که حسابی جا بیفته و عالی بشه ! بعد از کلی زحمت که آماده شد ، گذاشتم سرد شد و بعدش گذاشتم تو یخچال. رفتم توی اتاق و رو تختم دراز کشیدم و شروع کردم به درس خوندن. مشغول درس خوندن بودم که یهو در خونه به صدا در اومد! کلی دلم ریخت، پیش خودم گفتم ساعت 11 شب کیه که در میزنه و ... ! آخه سابقه نداشت همسایه ها اون موقع بیان دم در و از طرفی هم اگه کسی می خواست بیاد اونجا قبلش زنگ می زد! رفتم در رو باز کردم دیدم بـــــله! دایی جونه که دست خانوم و بچه اش رو گرفته و اومده که شب پیش من بمونن!!!!! حالا من هم امتحان داشتم و اصلاً حوصله مهمون داری و پذیرایی نداشتم. گرچه که اونا مهمون به حساب نمیومدن و پذیرایی خاصی لازم نبود، ولی خوب همین جوری هم که نمی شد! بعد از چایی و میوه عذرخواهی کردم و رفتم که درس بخونم. یه 1 ساعتی که گذشت زن داییم در زد و اومد گفت تو غذا خوردی؟ گفتم من شام نمی خورم و سیرم و از این حرفا. گفت من دارم یه کم غذا گرم می کنم که خودمون بخوریم، تو هم بیا و بشین یه لقمه با ما بخور و.... ! به هر حال گفتم نمی خوام و اون رفت. یه 15 دقیقه که گذشت دیدم یه بوهای خوبی داره به مشام می رسه!!! به بهانه آب خوردن رفتم ببینم چه خبره!! دیدم بـــــــــــــــــله!!! زن دایی عزیز من دارن ناهار فردای من ِ بیچاره رو می کشن توی ظرف که ببرن و میل کنن!! دهنم وا مونده بود، چشمام هم 6 متر زده بود بیرون ، اما مگه می شد چیزی بگم؟؟!! مثل این بود که دوش آب سرد حمام رو ، رو سرم باز کرده باشن! سرم رو انداختم زیر و خیلی شیک برگشتم تو اتاقم! )):
نوش جونشون! اما واقعاً دلم برای خودم سوخت! آخه اون همه وقت رو به جای اینکه درس بخونم ، صرف این کردم که یه غذای باحال درست کنم و .... ! مشکل من هم این هست که تا غذام کامل ِ کامل آماده نشه نمی تونم برم سر کارای دیگه! و این هم یعنی کلی از وقت رو توی آشپزخونه بسر بردن!!! خلاصه اینکه آخرش کارم به غذای بیرون کشید!






..............................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home