************YASAMAN************



Sunday, February 01, 2004

اینا مال امروزه:::

امروز صبح باید می رفتم کانون که نرفتم! تازه کوئیز هم داشتم. همش تو فکر بودم که ای کاش می شد من می رفتم فقط کوئیز رو می دادم و برمی گشتم! کلی آه و ناله که من باید این کوئیز رو می دادم و...! حالا اومدم خونه می بینم راضیه آفلاین گذاشته که خانوم استاد گفتن کوئیز رو سه شنبه می گیرن! حالا چرا؟! چون گل سر سبدشون( اینجانب! ) غائب بوده و می خواستن حالم رو بگیرن!! این استاد جیگر فکر کرده من از کوئیزش فرار کردم و نمی دونسته من اینجا چقدر آه وناله سر دادم که می خوام برم کانون و ... ولی به دلیل اینکه باید می رفتم پزشکی قانونی نمی تونم!!!! حالا چرا پزشکی قانونی؟؟!! ما یه استاد داریم که هم تدریس می کنه و هم حسابداری اون سازمان زیر نظر ایشونه! یکی از دوستام هم به شدت نمره کم داشت و من باید می رفتم یه جورایی براش یه چند نمره پارتی بازی می کردم که مشروط نشه. آخه این استاد با من یه جورایی رفیق بود و رو حرفام حساب می کرد! ( 40 سالش هست و زن و بچه هم داره ) خلاصه رفتم باهاش صحبت کردم و قبول کرد که از مشروطی درش بیاره! حالا رفتن به مکانی مثل پزشکی قانونی یه صیغه بود ، رفتن به کمربندی فرهنگ شهر هم یه صیغه! کمربندی که فقط کامیون رد میشه و اتوبوس!! آخه اگه یکی ما رو می دید پیش خودش نمی گفت چند تا دختر، توی اون کمربندی و مخصوصاً توی پزشکی قانونی چه کار دارن؟ این کمربندی خیلی وحشتناک و پرت نبود اما جای مناسبی هم نبود! خلاصه با بدبختی کارامون رو کردیم و برگشتیم. تقصیر جناب استاد هست که جای بسیار مناسبی برای کار کردن پیدا کرده! بعد از اونجا هم رفتیم آموزش و یه چند تا کاره دیگه و بعدش هم یه چرخی توی خیابون زدیم و یه سری از خریدهامون رو انجام دادیم . ندا( نه اون ندا خوشکله ها! یه ندای دیگه! ) یه هدیه برای تولد دوست پسرش خرید و طبق معمول با سلیقه من و چونه زدن های من! یه مغازه هست توی پاساژ نور که من خیلی دوسش دارم و هر دفعه هم می رم اونجا هی چیزای خوشکل جذبم می کنه. از اون لوکس فروشی های باحال. یه چیز خوشکل هم دیدم برای اتاق خودم که خیلی خیلی نازه و در اولین فرصت می رم و می خرمش.البته کلاً آدمی هم نیستم که خیلی توی مایه های لوکس خرج کنم ، اما این یکی واقعاً استثنا بود. خیلی هم گرون نبود که منصرف بشم. انگشتری که سارا برای تولدم کادو آورده بود رو دادم برام کوچولو کنن. چقدر این انگشتر ناز و خوشکله! از حالا تو فکرم برای کادو تولدش چی بخرم که خیلی خوشش بیاد( اما تا حالا به نتیجه مناسبی نرسیدم ).

این روزا دارم دو تا کتاب رو می خونم که به نظرم جالب و جذاب هستن! یکیش دانشنامه سیاسی هست و یکیش هم یه رمان خارجکی! من کلاً از حرف زدن در مورد سیاست و بحث کردن در مورد چیزای سیاسی اصلاً خوشم نمیاد، هیچ وقت هم سعی نکردم بشینم چار تا چیز مثل همه آدما در مورد سیاست یاد بگیرم! اما این کتاب یه جور دیگه هست! یه جور اطلاعات عمومی رو یاد میده که من از کلی هاشون بی خبر و بی اطلاع هستم. اون رمان هم مال یکی از بچه هاست که سفارش اکید کرده که بخونمش.

دیروز که رفته بودم برا ثبت نام ، انواع و اقسام پول ها رو همراهم برده بودم. پول نقد بود ، ایران چک بود ، تراول هم بود. ایران چک که توی همه بانک ها معتبره ، پول نقد هم که مشکلی نداشت ، می موند اون تراول! بانک دانشگاه ملی بود و تراول من مال صادرات. اصلاً حواسم نبود که قبول نمی کنن و باید از قبل نقدش می کردم! با هزار جور بدبختی با پریسا راه افتادیم که بریم شهرک گلستان نقدش کنیم که یادم اومد نه گواهینامه دارم ونه شناسنامه! شناسنامه ام که توی اداره گذرنامه بود و همراه پاسپورت می اومد در خونه و به هر حال خونه نبود! گواهینامه ام هم چون هنوز ازش عکس نگرفتم که جایگزینش کنم ، خیلی احتیاطش می کنم!( که مبادا گم بشه!) حالا توی اون همه دردسرِ انتخاب واحد ، باید دنبال یه نفر می گشتم که یه چیزی همراهش باشه که بتونه برا من اون چک رو پاس کنه. خدا خیر بده ندا رو که همیشه گواهینامه اش همراهشه! خلاصه رفتیم گلستان و چک رو پاس کردیم و بر گشتیم.
یکی از آرزوهای من کار کردن توی بانکه! اصلاً کار بانکی یه کلاسی داره که کارای دیگه ندارن( برا خانوما البته). از وقتی اون صندوق خانوادگی توی خانواده راه اندازی شد ، پای من هم به بانک کشیده شد و خیلی خیلی هم خوشم میومد که کارای بانکی اون صندوق رو انجام بدم . همیشه هم پول های اقوام رو می دادن به من که بریزم به حساب و به خاطر همین زیاد می رفتم بانک. الان دیگه اون صندوق نیستش و مدتهاست که من نرفتم بانک!

اینا مال دیروزه:::


آخیش این هم از انتخاب واحد تاریخی من!
بابا کسی خله ، کسی چله ، کسی عقلش کمه یا هر چیز دیگه! پاشو میذاره توی یکی از این خراب شده های دانشگاه آزاد!! آخه دانشگاهی که از ساعت 9 صبح بری برای انتخاب واحد و ساعت 6 عصر برگردی خونه هم میشه دانشگاه؟؟ آخه برای همه چیز( باز کردن جا ، رسیدگی به تداخل ها و .... ) باید التماس کرد ، برای پول دادن هم باید التماس کرد؟؟ هر ترم می گم ترم دیگه آدم می شن و این وضعیت تکرار نمیشه، اما بدتر میشن که بهتر نمیشن! 4 تا استاد مشاور خل گذاشتن بالا سرت که باید تازه بهشون درس داد که چه جوری مشاوره بدن! من که هنوز هیچ مدرک دانشگاهی ای ندارم بهتر سرم میشه باید چه جوری کار این مردم را راه بندازم تا اونا! البته همیشه هم معتقدم که مدرک دانشگاهی هیچ دلیلی موجهی برای انجام دادن کاری به صورت صحیح نیست! طرف دکترای فلان داره اما هنوز عقلش به این قد نمیده که باید چه جوری با مردم صحبت کنه! تنها کسی که توی این بی صاحب شده مثل آدم هست آقای مهندس دستغیب هست! توی اوج خستگی و سر در گمی هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده و حداقلش اینه که مثل آدم جواب میده! جداً این آدم بودن خیلی مهمه.
البته یه نفر دیگه هم داریم که وجودش بعضی وقتا واقعاً ضروری و لازم هست و اون هم کسی نیست جز این آقای قیطاسی! هنوز که هنوزه من نمی دونم این بشر چه کاره هست! درواقع همه کاره هست!
اونقدرخسته هستم که فقط می تونم بخوابم!!









..............................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home