************YASAMAN************ |
Thursday, April 27, 2006
●
..............................................................................................................يعني جون خودم با خودم قرار گذاشته بودم كه از سال جديد دوباره خاطراتم رو ثبت كنم اما تا الان كه موفق نبودم! به خدا آدم تنبلي نيستم! اما راستش واقعاً سرم شلوغه! بيخود و بيجهت هم هستا! به خاطر هيچ چي(!) اما يه واقعه مهم در طول زندگانيم رخ داد كه مجبورم حتماً ثبتش كنم. اون سالهايي كه دبيرستان بودم از بهترين سالهاي عمر من به حساب مياد و مطمئن هستم كه هيچ جاي ديگه نميتونم اونا رو دوباره تجربه كنم! هيچ جا و با هيچ كس ديگه. درس خوني به سبك فوقالعاده منظم و واقعي و داشتن يه رقابت تنگاتنگ با دوستام كه واقعاً جذاب و دوستداشتني بود. و در كنارش شيطنتها و دوستاي بسيار خوبي كه داشتم مزيد بر علت. خلاصه حالي به حولي (به قولي!) از كوچكترين مساله ممكن برا خودمون شادي درست ميكرديم. چقدر امتحان لغو كرديم! چه كوئيزايي داشتيم و اصلاً به روي مباركمون نياورديم ! چقدر سوال دزدي كرديم و هيچ كس نغهميد.چه زنگهاي ورزشي داشتيم! مدير و دبير ورزش رو كچل ميكرديم تا از مدرسه به عنوان پيادهروي ميبردنمون بلوار چمران!(بعضي وقتا هم ميرفتيم جاهاي ديگه مثل باغ ارم)! چه زنگاي تفريحي داشتيم. زنگ كلاس كه ميخورد تازه محفل ما شكل ميگرفت و كف حياط مدرسه پهن ميشديم . شروع به صحبتات ميفرموديم. هميشه ماها رو با بلندگو صدا ميكردن تا بريم كلاس وگرنه نميرفتيم كه! اينايي كه گفتم به حساب اين نبود كه دانشآموزايي تنبل و خونه خراب كن بوديم ، اتفاقاً برعكس! چون همه از بچههاي تاپ بوديم دستاندركاران مدرسه لطف ميكردن و بهمون حال ميدادن. يه دليل عمدهاش هم اين بود كه من(!) نماينده كل مدرسه و رئيس شوراي دانشآموزي مدرسهمون بودم و كلي روم حساب ميكردن (اون موقع تازه شوراي دانشآموزي تاسيس شدهبود و كلي دك و پز داشت و البته بماند كه كلي جلسههاي مفيد با رئيس روساي شيراز داشتيم و كلي هم معروفيات) خلاصه اينكه حال تموم بود! يه روز از اون روزا ما رو بردن سينما و اتفاقاً فيلمش هم "ضيافت" بود. از اونجايي كه رفاقت اكيپ ما بسيار عالي و نزديك بود، قراري مثل اونا گذاشتيم اما نه براي 10 سال! همه اينا هم نقشههاي من بود وگرنه اونا خيلي عرضه برنامه ريزي نداشتن (!) قرار رو گذاشته بودم براي 1/2/1385 (كه جمعه پيش ميشد) و رستوران شاطر عباس(خاكشناسي) يا باغ ارم! اين قرار و مدار رو روي كاغد نوشتم و دست همه دادم و قرار شد همه روز موعود اونجا جمع شيم و . . . از يك هفته پيش زنگ زدم و همه بچهها رو خبر كردم. از كيش گرفته تا تبريز. خلاصه يكي يكي يادآوري كردم و قرار رو بهشون گفتم. روز جمعه قرار بو خانوادگي بريم باغ كه من نرفتم چون هم خيلي كار داشتم ، هم اينكه دو سه تا از بچهها رو نتونسته بودم پيدا كنم و دليل ديگه اينكه نميخواستم خسته و كسل با بوي دود آتيش برم پيش دوستام. از صبح همه زنگ ميزدن كه مطمئن بشن برنامه حتمي هست و اگه سركاريه نيان. خلاصه رفتيم و واقعاً هم خوش گذشت! آذر و مهدي از تبريز اومده بودن ، ماريا و آرش ، شادي و شوهرش (رضا؟!) و فاطان و هادي هم كه بعد از شام اومدن.نيما، آرزو ،الهام و زن داداشش ، زهرا ، نسيبه و بچهش ، فاطي ، سميه و اون يكي فاطي ، فريما ، سميرا ، ندا ، گيتي و محبوبه هم اونجا بودن! سحر كه كيش بود و نتونست بياد ، شهروز هم گرفتار يه مهموني پر دنگ و فنگ بود و سارا هم يعني(!) عروسي بود ، لاله رو هم پيدا نكردم و مريم ك رو هم نتونستم گير بيارم. خلاصه به حد وحشتناكي خوش گذشت. ولي خداييش سالن رو هم گذاشته بودن رو سرشون و هي كاركناي اونجا به من بدبخت تذكر ميدادن (نه اينكه من براي رزرو ميز اقدام كرده بودم فكر ميكردن اينا مهموناي من هستن و من(!) بايد ساكتشون كنم.) آخر سر هم كلي عذرغواهي كرديم و اينا. آخر شب هم كه چند تا عكس گرفتيم و قرار شد خيلي زود به زود همديگرو ببينيم(كه حتماً اين اتفاق خواهد افتاد). خيلي ضايع هست كه سيستم كامنت وبلاگم اينجوري شده! فعلاً هم كه حوصله درست كردنشو ندارم! ايشالا برا يه وقت طلايي! □ نوشته شده در ساعت 5:28 PM توسط Yasaman
|