************YASAMAN************



Saturday, February 21, 2004

بعد از سالها ، دوباره دیشب حس وبلاگ نویسی در من بوجود اومد! یه سری از حرفا هست که بهتره فقط توی وبلاگها نوشته شن. بطور فوق العاده موثری آدم رو خالی می کنن. خلاصه اینکه یه چند روزی اکتیو می شم ببینم خالی می شم یا نه!
توی این 2 هفته ای که اینجا نمی اومدم ، خیلی اتفاق ها افتاد. یه چند تایی از اونا اونقدر اعصابم رو به هم ریختن که احساس مرگ بهم دست داده بود. مرگ که تجربه کردنی نیست ، اما بر خلاف نوشته ام باید فوق العاده شیرین باشه( آخه یه طوری نوشتم مثل اینکه این حس خیلی بده و ... ). از اون لحاظ می گم شیرینه چون آدم دیگه از این دنیا و متعلقات زشت و بد رقمش خلاص میشه! پس %100 شیرینه.
خلاصه این چند روز واقعاً افتضاح بود. یه اتفاق هایی افتاد که هرگز نباید رخ می داد! 3 سال تموم انتظار کشیدم و صبر کردم که این اتفاق نیفته ، اما چون من هیچ نقشی توش نداشتم ، بالاخره روی داد!( اگه نقش داشتم که نمی ذاشتم به اینجا بکشه!) خلاصه اینکه تموم زحمت های 3 ساله من دود شد رفت هوا ! و تا حد بسیار زیادی هم ضرر کرد. 3 سال تموم همه سرمایه ام رو گذاشته بودم روی این مورد که آخرش هم همش به هدر رفت و کاملاً نابود شد. اینو هم میذارم به حساب اینکه خدا خواست اینجوری بشه و من یه درس عبرت بگیرم که دوباره تکرارش نکنم! این دومین باری هست که من از این مورد ضرر می بینم و 2 بارش هم غیر قابل جبران بوده و هست. دیگه نمیذارم به مرتبه سوم کشیده بشه! البته اشخاص زیادی هم باعث شدن که من اینجوری متضرر بشم که هیچ وقت نمی بخشمشون! اگر این اتفاق نمی افتاد ، من تا آخر عمر بیمه بودم. بیمه از همه نوعش!
دیگه بسه! دو هفته تموم اعصابم خرد شده سرش!

پنج شنبه تولد منصوره بود. علیرغم اینکه اصلاً میل نداشتم برم ، بچه ها مجبورم کردن و بالاخره رفتم! خیلی بد نبود اما همون شب و فرداش یه چیزایی شنیدم که همه اون خوشی ها از دلم در اومد!
جمعه هم که انتخابات بود و من طبق معمول نرفتم رای بدم! ( من اصولاً فقط چهارشنبه ها می تونم رای بدم!!! ) راستش اصلاً نمی دونم کیا کاندید بودن! یا حتی باید به چند نفر رای می دادم! خیلی باحالم. مهم نیست ...

باز اون دست دردها و سر دردهای عصبیم شروع شده! دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم و به خاطر اینکه دست چپم درد می کرد نمی تونستم بخوابم! این دردها وقتی میاد سراغم که از یه مورد خیلی خیلی حالم گرفته شه! آخرین باری که اینجوری شدم چند ماه پیش بود که اون یکی هم واقعاً پدر در بیار بود. خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه!

یه چیز جالب که توی این مدت شنیدم اینه که یکی از پسرای آشناهامون که 33 سالش هست ؛ می خواد با یه دختر بچه 16 ساله ازدواج کنه!!! دقیقاً 2 برابر دختره سن داره و یه جورایی جای دختر خودش به حساب میاد ، و من نمی فهمم این پسره چه جوری راضی شده! البته حتماً همه مورداش اونقدر ایده ال بوده که از اختلاف سنی چشم پوشی کرده! ( عهد قجر ... ) به هر حال امیدوارم زندگی خوبی داشته باشن.



دیگه حوصله ندارم بنویسم ، وگرنه کلــــــــــــی حرف دارم برا نوشتن!





..............................................................................................................

Comments: Post a Comment

Home