************YASAMAN************



Tuesday, November 15, 2005

واي چقدر لذت بردم!
بارون اومد مثل ماه و واقعاً منو كوك كرد!! دقيقاً همون چيزي كه مدتها انتظارش رو مي‌كشيدم.
اين چند شب(طرفاي 12 به بعد) پنجره اتاقم رو باز مي‌كردم و به تماشاي باريدن بارون مي‌نشستم. خيابون ما براي تماشاي بارون واقعاً جذابه! چون هم نور چراغها زياد هست و البته زردرنگ و هم درخت زياد داريم و اين باعث ميشه باريدن بارون زيبايي بيشتري داشته باشه! چون قطره قطره شو ميشه تشخيص داد به اضافه اينكه برگ درختا كه هنوز كامل نريختن ، يه حركات موزوني دارن ديگه!!
جالبه كه قراره تا جمعه بارون بياد!! (عشق است و صفا!!)




..............................................................................................................

Wednesday, November 02, 2005


من دقيقاً چه غلطي كنم؟؟ كلي حرف دارم برا زدن و وقت نوشتنشو ندارم!! دلم مي‌خواد اينجا بنويسم چون برا آينده ثبت شه و اگه يه روزي روزگاري حوصله‌ام از همه چيز سر رفت ، بيام تو اينترنت و بشينم خاطره‌هاي خودمو مرور كنم!! فقط همين! چون مي‌دونم نوشته‌هاي من ارزشي براي جذب ويزيتور نداره! از اين بابت مي‌گم ارزشي نداره چون خيليا با خوندن روزمرگي كساي ديگه حال نمي‌كنن و لذتي نمي‌برن اما من حالشو مي‌برم :D
خلاصه من اينجا مي‌نويسم فقط برا موندگاري و اگه هم كسي بياد و مطالب رو بخونه بسي لذت مي‌برم!!! :D

الان مدتيه دلم هوس رفتن به سفر اللخصوص شمال كرده و اينو هم مي‌دونم كه رفتن به سفر درست در اين وقت سال چيزيست غيرممكن و ناشدني! چون اصولاً سفرهاي تفريحي با خونواده هست و اونا هم كه الان كلي بيزي هستن و نميشه ديگه!! اه من اين چيزا حاليم نيست. شمال مي‌خوام به شدت مررررگ!
تصور مي‌كنم الان شمالم:D
بـــــــه هواي ابري و كلي بارون كه مثه دم اسب مي‌خورن تو صورتم. دريا رو مي‌بينم كه كلي وحشيه و دلم لك زده برم توش و شنا كنم! اون طرف‌تر يه جنگل مه‌آلود با كلي سرسبزي و قشنگي. يه كوه بلند كه آمادست من از هيكلش برم بالا!!! البته يه نايلكش پر از زيتون خوشمزه هم بايد تو جيبم باشه كه هي قدم بزنم (يا كوهنوردي كنم) و بخورم. ديگه؟؟!!! بعد كه خسته شدم از همه‌چيز تا خود صبح لب دريا و توي ساحل آرومي بشينم و با صداي دريا آرامش بگيرم. من آرامش مي‌خوام و وقتي اين آرامش دست‌يافتنيه كه برم شمال و حداقل چند روزي رو پيش دريا و جنگل و كوه‌ها ي پردرخت سپري كنم.


و وقتيكه من براي آبياري باغ به خانواده كمك مي‌كنم و لذتشو مي‌برم و دلم مي‌خواد برم باغبون يه جايي بشم!!!!
اين سري كسي پيدا نشده‌بود كه بره باغ رو آبياري كنه و من و خانواده رفتيم و آبياري كرديم!! واي هيچ‌كس نمي‌تونه درك كنه چقدررررر حال كردم با اين كار.من كلاً به گل و گياه و درخت و سرسبزي علاقه خاصي دارم و حس مي‌كنم زندگي بدون اينجور چيزا معني نداره. پس طبيعيه كه از آبياري هم خوشم بياد.
جالبه كه بعضي وقتا دلم مي‌خواد جاي اين باغبون‌هايي باشم كه بلوارها رو گلكاري مي‌كنن!! اين روزا هم كه دارن بلوار چمران رو براي يه گلكاري باحال آماده مي‌كنن و من هي حسرت مي‌خورم كه چرا نمي‌تونم برم و دست به كار شم! (مسخره هست نه؟!)

اين كنار يه لينك اضافه شد! وبسايت جناب آقاي حسين خان! ا بازديد فرمائيد. البته اين پيش‌درآمد هست و كلي متنوع‌تر خواهد شد!




..............................................................................................................

Monday, October 03, 2005

من اومدم :)
يه مدتي بود كه اگه به اينجا سر نمي زدم ديوونه مي شدم! چون تموم چيزايي كه اتفاق مي‌افتاد و قابل ذكر بود و خيلي هم خصوصي نبود رو بايد اينجا مي‌نوشتم!! چراش رو خودم هم نمي‌دونم. ولي اينو مي‌دونم كه اگه يه مدت كمتر به اينجا ميومدم به اين دليله كه دلم نمي‌خواست حرفاي اين چند مدته، قابل دسترس برا همه باشه و به همين خاطر اونا رو جايي غير از اينجا نوشتم!!
مهم ترين اتفاق هاي اين مدت اينا بودن:
2 ماهي ميشه كه سر كار مي رم! كار سختي نيست، حقوقش هم خوبه ( برا شروع و نسبت به كاري كه انجام مي‌دم!) فقط يه مشكل اساسي دارم و اونم اينه كه " خرده‌ فرمايش پذير" نيستم! نه اينكه تنبلم يا مي خوام از زير كار در برمااااا ، اصلاً! اما اينكه يه رئيس نسبتاً حراف بخواد براي يه كار كوچولو 6 ساعت حرف بزنه و توضيح بده و ..... خسته‌ام مي‌كنه ! و اصولاً خيلي چيزاي ديگه كه فعلاً مجبورم تحمل كنمبه خيلي دلايل.

مدتي بود از هم كلاسي هاي گل اصفهانم خبر نداشتم كه الان تقريباً از حال و احوال همه‌شون باخبرم. يكيشون هم كه واقعاً دوستش دارم و برا اون بيشتر از همه دلم تنگ شده بود ، مدتيه كه تقريباً هرهفته ازش خبر دارم و كلي ذوق زده مي‌شم هي!! البته طبق خنگ بازي هاي خودم ، اين سري كه رفتم اصفهان نتونستم ببينمش!

آشنايي با آدماي جديد كه خيلي هاشون بيخ گوشم بودن و من متوجه ‌شون نبودم! و الان واقعاً حسرت مي‌خورم كه چرا زودتر پيداشون نكرده بودم!

اومدن خاله و پسرخاله كوچولوم به شيراز و جشن تولدي كه براش گرفتيم و هديه هاي من كه كلي ازشون خوشش اومده بود.
و كلي اتفاق هاي ديگه كه به مرور يادم مياد و مي‌نويسم.
فقط اينو بگم كه الان به شدت شارژم ، چون اتفاق هايي كه 3 سال پيش داشت مي افتاد و يه حسود مانع پيشرفت كار ‌شد ، الان داره مي‌افته! البته ديگه مثه 3 سال پيش هيجان ندارم ، ولي همين كه بتونم ثابت كنم اين آدم حسود خيط شده و ديگه الان نمي‌تونه جلودار پيشرفت كارا باشه ، خودش كلي مهمه ديگه.




..............................................................................................................

Wednesday, July 27, 2005

حاضرم همه زندگیم رو بدم
تا...
یکی از بزرگترین شانس های از دست رفته این زندگی رو دوباره بدست بیارم!!

این شانس از دست رفته یه جورایی قشنگ ترین اشتباه ممکنی هست که تا به حال مرتکب شدم!!
قشنگ ترین اشتباه!!!!!




..............................................................................................................

Wednesday, May 25, 2005

نوشتن اتفاق هایی که از یک ماه پیش تا الان افتاده حتی بطور فوق العاده خلاصه هم برام غیر ممکنه و ترجیح می دم دست خودم رو با تایپ کردن خسته نکنم! هرچند که خستگی خاصی نداره ولی خوب!
اینا برمی گرده به بی حوصلگی بیش از حد من تو این روزا.
Anyway

فقط اینو بگم که تا یه هفته پیش هر جا بودم بهم خوش گذشت ، هرجا!
تولد پریسا بود. تولد مهدی هم بود. ولی حتی دور همدیگه هم جمع نشدیم. دلیلش تقریباً مشخص بود . حالا!

چهارشنبه ها از همه بهتر بودن.
اولین چهارشنبه رو به دیدار یکی از دوستای جدید و گلم رفتم که خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. حالا بمونه که چه شخصینی داره و ... ، ولی روی هم رفته آدم فوق العاده جذابی هست برا من. بیشتر از این که از خودش خوشم بیاد ، از طرز فکر و رفتارش خوشم میاد که کلی منو عوض کرده. عوض کردن در زمیه فکری! کامل از فکرایی که داشتن ذره ذره آبم می کردن بیرون اومدم. البته نه کامل ِ کامل ، ولی %95 ش حتمیه.
دومین چهارشنبه هم خونه یکی از دوستام بودم که به تازگی به خونه جدیدشون رفتن. اونجا هم خیلی خوش گذشت. به خاطر دیدن دکوراسیون منزلشون کلی ذوق زده شده بودم!
سومین چهارشنبه با پریسا رفتیم دانشکده معماری . اونجا هم عالی بود چون دوستای قدیمم رو دیدم و کلی هم عکس و ملودی جدید برا گوشیم گیرم اومد.

یکی از پنج شنبه ها هم رفتیم کنسرت عصار که اونم در نوع خودش بی نظیر بود. چون یکی از علایق من نواختن موسیقی و گوش دادن به اونه .

یه روز هم فوق العاده خوشحال بودم از اینکه یه دوست گل ، بهار خانوم خودم ، زحمت کشیدن و زنگ زدن و کلی روحیه من با شنیدن صدای گرمشون افزایش یافت. بهارم شدیداً منتظر اون روزی هستم که ببینمتون. شیرازیا مهمون نوازن. حتماً از این طرفا تشریف بیارین (بوس).


اگه نوشته های الانم خیلی نامربوط شده و از هر جایی گفتم به خاطر اینه که نیم ساعت پیش با یه احمق بازی یه قندون از دستم افتاد و شکست و الان کلی ناراحتم!! نه به خاطر شکستنش که چیز ارزشمندی نبود ، به خاطر اینکه می تونستم حدس بزنم که این اتفاق میفته و باز هم لجبازی کردم با خودم و انجام دادم اون کار احمقانه( یا به قول پسرخاله کوچولوم ، اخمقانه!!)
عصبانیم از دست خودم که مبادا تکرار کنم ، اونم جاهای حساس تر!!




..............................................................................................................

Friday, April 22, 2005

" دارم مي رم به تهران ... "
دارم يه برنامه توپ و رديف جور مي كنم براي رفتن به تهران همراه بروبچ كه سري به نمايشگاه كتاب بزنيم:) يه سفر با تمام امكاناتي كه به هر چه بيشتر خوش گذروندن ما كمك كنه!! يعني همه چيز بر وفق مراد باشه ديگه.
اميدوارم با همون امكانات تمام و كمالش جور بشه.
حالا اين وسط من به ياد ترانه اندي افتادم كه ميگه: " دارم مي رم به تهران ..."
از اين ترانه به دو دليل خوشم مياد( البته يه كم!). يكي اينكه حال و هواي آدم رو مي بره به سمت بهار و آب و هواي بهاري و نوروز و عيد و اينجور چيزا و دوم هم اون دختر كوچولوهه كه توش مي رقصه و يه وروجك به تمام معناست. فقط از وروجك بودنش لذت مي برم و اون رقص شيطونش. جالبه كه ايراني مي رقصه و حتي قسمتي هم فارسي حرف مي زنه ، اما ايراني نيست:)

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است




..............................................................................................................

Saturday, April 09, 2005

بعد از مدتها بالاخره به یکی از آرزوهای بچه گانم رسیدم:) ! همیشه دلم می خواست برای یکبار هم که شده یه استاد " مرد " توی کانون داشته باشم ، و این ترم به آرزوی نه چندان بزرگم رسیدم. توی کانون رسم بر این نیست که اسم اساتید مربوطه رو بگن تا خودمون بتوینم استادمون رو تعیین کنیم ، و همه باید تا اولین روز تشکیل کلاسا توی کف بمونیم که ببینیم استادمون کیه! که البته برای کسایی مثل من که کم طاقت و فضول هستن واقعاً درد بزرگیه D: اسم استادمون هم جناب ده بزرگی هست که آدم فوق العاده جالب و متشخصی به نظر میاد و البته مسن هم هست. روز اول بیشتر از زندگیه شخصیش گفت که مثلاً حدود 15 سال انگلیس بوده و کلی کشورهای دیگه رو هم دیده و... . و البته کلی از تجربه هاش روهم با اون لهجه قشنگ آمریکاییش برامون گفت که تو نوع خودشون بی نظیر بودن.

----- ------ ------

الان(ساعت 8:30 شب) از کوه برمی گردم.(به اتفاق خاله اینا) واااای چقدر لذت داشت. مدتها بود نرفته بودم کوهنوردی ، دلیلش هم اینه که یه پایه درست و حسابی ندارم. معمولاً تو اینجور برنامه ها آقایون پایه خوبی هستن که متاسفانه یا خوشبختانه توی خانواده ما هیچ پسری که من ازش خوشم بیاد و بتونم تحملش کنم ، نداریم!! البته اینکه با پسرای خانواده نمی تونم کنار بیام تقصیر خودمهD: چون غرور زیادی دارم و خودم رو هی می گیرم بعد اونا هم زورشون می گیره و همه چی می ریزه به هم! با پسرای غیر خانواده هم که ارتباط خاصی ندارم و این میشه که نمی تونم برم کوه. باید بگردم و یه چندتا دختر که مثه خودم توی این موردا شنگول باشن رو پیدا کنم و یه برنامه ریزی مرتب.
"واقعاً"
( به سبک "واقعاً" گفتن های زن ِ اردل توی نقطه چین!)





..............................................................................................................

Sunday, April 03, 2005


سال جدید شروع شد.
مثل همیشه شور و شوق فراوونی داشتم برا لحظه تحویل سال.
هر روز یکی از مهمونامون می رسیدن شیراز.
کلی با هم بودیم و کلی هم خوش گذشت.
با اینکه نی نی کوچولو هم نبودم ، ولی کلی عیدی گیرم اومد.
دیدن این حقیقت که همه بزرگ شدیم و دیگه دوران طفولیت(!) تموم شده.
دیدن ذوق همه خانواده که دوست دارن من و داداشی زودتر ازدواج کنیم.(چرا؟احتمالاً چون خیلی وقته که عروسی درست و حسابی از اقوام درجه یک نداشتیم! )
دلتنگی برای پدربزرگی که 1.5 سال پیش ما رو برا همیشه ترک کرد.
کلی سوغاتی های رنگارنگ که خاله جون از دبی برام آوردن. (مُردم بس که از ذوقم، دقیقه به دقیقه، هی پروشون می کردم).
سیزده بدری که واقعاً نحس بودنش همه مون رو گرفتار کرد.
و کلی اتفاق دیگه ....!
و وقتی روز چهاردهم فرا می رسه و همه مسافرامون ما رو ترک می کنن تا تعطیلی درست و حسابیه بعدی!




..............................................................................................................

Tuesday, March 15, 2005

... روز مانده به عید نوروز.
پیشاپیش عیدتان مبارك!

این عبارتیست بس معروف كه تقریباً تمامیه بچه‌های دبیرستا‌ن را همی به یاد من انداخته و آنها را در تفكراتی بس عمیق می‌غرقاند!
آن وقت‌ها كه بسی جوان‌تر بودم و ذوق و شوق فراوان برای انجام انواع شیطنت‌ها همی داشتم ، عبارت فوق را بر سمت راست برد كلاس‌مان نوشته ، و به یاد بچه‌های از خود شیطان‌تر انداخته كه عید همی در راه است و درس را كم‌كم وللش! این كار نیز از نیمه دوم بهمن شروع می‌گردید تا برسد به روزی كه دیگر اثری از من در مدرسه پیدا نمی‌گشت! و من هم‌اكنون در آروزی تكرار آن لحظات به سر همی‌برم! خاطراتی كه یقیناً در هیچ مقطعی ، حتی در دانشگاه ، تكرار نخواهد گردید:)

{ همه می‌گن دوره دانشجویی بهترین دروه تحصیلیه ، اما تا الان كه در مورد من صحت نداشته و دوره دبیرستان ، بهترین دوره خوش گذرونیه من بوده! البته دلیلش از نظر خودم كاملاً واضحه! دبیرستان كه بودم ، هم درس می‌خوندم و هم خوش‌گذرونی می‌كردم! اون دوره واقعاً با دل و جون درس می‌خوندم و جزو بهترین دانش‌آموزا بودم. جزو بهترین نگم بهتره ، چون خود بهترین بودم! توی ریاضی و فیزیك(بخصوص مكانیك) و شیمی كه هیچ كس رو دست من نمی‌تونست بلند شه. اما انصافاً هیچ وقت با درسای عمومی حال نمی‌كردم. یعنی نه كه استعدادی توی یاد گرفتنشون نداشته باشماااا ، نه! به استعداد خودم شك نداشتم و ندارم ، اما به عنوان "درس" قبولشون نداشتم و دلم می‌خواست به عنوان سرگرمی بهشون نگاه كنم. اما از وقتی به حق خودم در كنكور نرسیدم ، یه جورایی دلمرده شدم:( ! اما می‌دونم و خوب هم می‌دونم كه به زودیه زود همه‌چی رو جبران می‌كنم. خدا رو شكر یه الگوی بسیار توانا پیدا كردم كه روزی 1000 بار دعا می‌كنم كه مثه اون شم. الهی به امید تو.}

حالا چون به شدت دلم برا هم كلاسیام تنگ شده بود ، به همشون زنگ زدم كه بریم "باغ ارم" بلكه روحیه‌ام برگرده:)
زهرا ، آرزو ، شهروز ، فاطی ، فاطی قناعت ، سارا ، فریما ، سمیه و خودم برنامه‌مون قطعی شده.
می‌مونه خبر كردن سمیرا ، اون یكی سمیرا ، سمیه ، حدیث ، ماریا ، شادی. ( سحر هم كه كیش هست.)
-----------------------


امشب شب چهارشنبه‌سوری هست و ما هم به اتفاق همه خانواده مادری ، باغ آقای دكتر ، باجناق دایی ، دعوتیم كه بریم یه‌كم اذیت كنیم و بین ترقه‌هامون مسابقه بذاریم.


بالاخره گوشیم رو عوض كردم. دیگه قطعاً اون سامسونگه رو می‌فروشم و همین زیمنس رو برمیدارم. خاك بر سر قناس اون گوشیه قبلی كنن كه هیچ سودی نداشت! فقط یه برنامه نویسی فوق‌العاده مرتب داشت.همین! امكاناتش در حد صفر!! بود. دیگه حالم از هر چی گوشی تاشو هست بهم می‌خوره.

امیدوارم عید نوروز برای همه یه آغاز خوب باشه برای رسیدن به اهداف بزرگ ، آرزوهای قشنگ و هر چیزی كه هر كسی دلش می‌خواد بهش برسه.




..............................................................................................................

Thursday, March 10, 2005

“Two travelling angels”

Two travelling angels stopped to spend the night in the home of a wealthy family.
The family was rude and refused to let the angels stay in the mansion’s guest room. Instead the angels were given a small space in the cold basement.
As they made their bed on the hard floor ,the older angel saw a hole in the wall and rerepaired it. When the younger angel asked why , the older angel replied , “Things aren’t always what they seem.”
The next night the pair came to rest at the house of a very poor , but very hospitable farmer and his wife. After sharing what little food they had , the couple let the angels sleep in their bed where they could have a good night’s rest.
When the sun came up the next morning ,the angels found the farmer and his wife in tears. Their only cow, whose milk had been their sole income , lay dead in the field.
The younger angel was infuriated and asked the older angel : “How could you have let this happen? The first man had everything , yet you helped him. The second family had little but was willing to share everything , and you let the cow die.”
Things aren’t always what they seem,” The older angel replied. “ When we stayed in the basement of the mansion , I noticed there was gold stored in that hole in the wall. Since the owner was so obsessed with greed and unwilling to share his good fortune , I sealed the wall so he wouldn’t find it.”
Then last night as we slept in the farmer’s bed , the angel of death came for his wife. I gave him the cow instead.

Thanigs aren’t always what they seem.
Sometimes that is exatly what happens when thing don’t turn out the way they should. Ifyou have faith , you just need to trust that every outcome is always to youradvatage. You just might not know it until some time later.


The End.




..............................................................................................................

Sunday, March 06, 2005

دیروز فاینال زبان داشتم و اصلاً هم از امتحانی كه دادم راضی نیودم. سر جلسه اونقدر اعصابم خرد بود كه حد و حساب نداشت. وقتی آدم 2 روز قبل از امتحان سوالا رو گیر بیاره (یعنی!) و بعد دقیقاً سر جلسه بفهمه سوالا اونایی نیست كه قبلاً گیر آورده ، كلی احساس لذت می‌كنه دیگه!!
لذت‌بخش تر اونه كه بری نتایج رو در سایت ببینی و چشات از حدقه در بیاد وقتی می‌بینی جلو اسمت نوشته Pass! و كلی ذوق‌مرگ! البته اگه قبلاً درسای سر كلاس رو درست نخونده بودم محال بود كه پاس شم ، چون شب امتحان فقط و فقط روی سوالای كه گیر آورده بودم وقت گذاشتم D:

بالاخره یه سایت ایرانی پیدا شد برا SMS مفت!
از دیشب كه اكانتم توی این سایت رو راه انداختم ، همه زمین و زمان رو خبردار كردم كه برین عضو شین و حالشو ببرین. همه چیزش خوبه‌ ، فقط بدیش به اینه كه بسیار ضایع شماره موبایلم رو هم برا طرف‌های مقابل می‌فرسته!! اگه شماره نمینداخت حالش بیشتر بود. خلاصه باز هم كفش كهنه در بیابان نعمت است!

دیروز یه جای خوب دیگه هم رفتم كه كلی انرژی زا بود برام( از اون جهت كه كلی چیزای جدید در مورد موسیقی یاد گرفتم و یه چند تا هدیه كوچولو هم گیرم اومد). بعد از اردویی كه تابستون با بچه‌ها رفتیم ، كلاه رامین پیش یكی از بچه‌های دانشكده جا مونده بود كه از من خواست ببرم و بهش پس بدم.( رامین كه 3 یا 4 سال هم از من كوچیك تره ، میشه پسرخاله پژمان و پگی كه از دوستای قدیمی ما هستن. ) قبلاً آدرس مغازه شو بهم داده‌ بود اما چون هیچوقت نرفته بودم اونجا درست تو ذهنم نمونده بود. یه مغازه كوچولوی خوشكل كه سه تار و گیتار و اینجور سازها داخلش بود و هم اینا رو می‌فروخت و هم تدریس می‌كرد. دیروز مانا هم پیشش بود و گفت كه مدتیه میره اونجا كمكش و خلاصه كلی هم با مانا حرف زدم . از وقتی هم رفتم اونجا این بشر سه‌ تار و گیتار زد تا وقتی می‌خواستم برگردم . چقدر هم كه قشنگ می‌زد و واقعاً هم لذت بردم. اصولاً چون من عاشق موسیقی هستم، از دیدن انواع ساز ها هم كلی لذت می‌برم و مصمم تر شدم كه برم دنبال یاد گرفتن نواختن یكیشون. نزدیك 4 یا 5 ساله كه هر بار اقدام می‌كنم برا یاد گرفتن موسیقی ، یه سنگی جلو پام میفته!




..............................................................................................................

Sunday, February 27, 2005

A journey of a thousand miles begins with the first step.
Lao Tzu(Chinese Philosopher)

نمی‌دونم چرا از این خوشم اومد و دلم خواست اینجا بنویسم.
شنبه فاینال زبان دارم وشروع كردم به دوره كردن كه اینو وسط كتاب دیدم و هوس كردم اینجا بنویسم!

تو این مدت كلی از شبا بودن كه تا صبح بیدار نشستم و فكر ‌كردم ، همش هم تقصیر یه سری مردم‌آزاره كه فقط دلشون می‌خواد بقیه رو آزار بدن و از این كار هم لذت زیادی می‌برن. خدا لعنت كنه همشونو!

چقدر اون تخته سنگه رو دوست دارم. این تخته سنگه هیچ‌وقت از یادم نمیره چون حرفای قشنگی رو كنار اون با پریسا ردوبدل كردم! هروقت از بلوار چمران رد می‌شم تنها چیزی كه به چشمم میاد ، این تخته سنگه هست! تنها دفعه‌ای بود كه رفته‌بودیم چمران برا قدم زدن و حرف زدن و همون یه دفعه هم كلی به یاد موندنی شد (البته برا من بیشتر) . اون روز یه حس دیگه نسبت به همه چیز داشتم و فكر می‌كردم یكی از خوش‌بخت‌ترین آدمای روی زمینم! واقعاً هم اینطور بود! اون روز واقعاً و واقعاً بهترین روز زندگیم تا الان بوده! حرفای الهام و پریسا قبل از رفتنمون به چمران قشنگ مثل فیلم از جلو چشام رد میشه. هی كه یادم میاد ، كلی تجدید خاطره هست.
كاش تكرار شدنی بشه
؟؟؟




..............................................................................................................

Friday, February 04, 2005

این چند روزه ،جای دوستان سبز، خیلی جاها رفتم كه فوق‌العاده خوش گذشت.

اولین جایی كه رفتیم با بروبچ (هم دوستان قدیم و هم جدید)، شاطرعباس بود. بعد از مدتها بیرون غذا خوردیم و كلی هم چسبید ! من این شاطرعباس رو خیلی خیلی دوست دارم. هم به خاطر كیفیت فوق‌العاده عالیه غذاش ، هم ریخت رستوران كه بسیار سنتی و زیباست و هم كلاسش!! خلاصه از معدود رستوران‌هایی هست كه طرفدارش هستم شدید.
دومین جایی كه رفتیم ، حافظیه بود. چقدر وقت بود نرفته بودم اونجا! فكر كنم یه سالی می‌‌شد. این قسمت مربوط می‌شد به خداحافظی یكی از دوستام كه می‌خواست برگرده شهر محل تولدش و قرار بود با بقیه دوستان جمع بشیم و ساعتی رو با هم بگذرونیم و عكس بگیریم و ادامه برنامه. چندتا شاخه گل هم به عنوان یادگاری آخرین جمعمون براش گرفتم كه خیلی خیلی با سلیقه برام درستش كرد آقاهه. بعد از یه دو سه ساعتی كه اونجا بودیم و كلی فال حافظ گرفتیم ، به پیشنهاد فرشته رفتیم یه باغ كه تازه برای بازدید عموم باز شده و قبلاً در اختیار یه ارگان بوده! این یكی هم خیلی قشنگ بود. قبلاً اسم این باغ رو شنیده بودم اما نمی‌شد بریم داخل و من كلی حسرت می‌خوردم! به جرات می‌تونم بگم یكی از قشنگ‌ترین باغ‌های شیراز بوده! البته الان هم خیلی با صفاست ، اما معلوم بود كه خرابش كردن. به هیچ وجه با پای باغ ارم نمی‌رسه ( حتی قبل از تخریبش!) اما تو نوع خودش قشنگه. بیشترین قشنگیش توی شب مال نورپردازی عالیش هست. و یه جای عالی و رمانتیك هست برا كسایی كه می‌‌خوان به دیدارهای خصوصی‌شون برسن!!!
بعد از این باغه هم رفتیم شام و این بار سارا. البته طبق قولی كه فرشته به بچه‌ها داده‌بود ،شام پای اون بود. اینجا هم خیلی چسبید و خوش گذشت. نمی‌دونستم سارا اینقدر تو بورس بچه‌های دانشكده هست!! غیر از ما ، تا اونجا كه شد و دقت كردم ، دو تا از میزهای بزرگ اونجا هم در اختیار بچه‌های دانشكده ما بود!!!!

من حافظ رو خیلی خیلی دوست دارم و به فال‌هاش هم اعتقاد دارم! البته اعتقاد كه نه ، ولی خوب حس می‌كنم یه جوری نیتت رو بهت میگه!
اینم بیت‌های اول 3 فالی كه برای من دراومد و كلی ذوق زده شدم! :

رونق عهد شبابست دگر بستان را ..... میرسد مژده گل بلبل خوش‌الحان را


بود آیا كه در میكده‌ها بگشایند ..... گره از كار فروبسته ما بگشایند


شب وصل است و طی شد نامه هجر ..... سلام فیه حتی مطلع‌الفجر




..............................................................................................................

Tuesday, February 01, 2005

اینم از امتحانای ملنگ من!! فقط خدا كنه خطر افتادن در آخری ، بدبختم نكنه!!

امیدوارم هیچ كس با اون آخری مشكل دار نشه.درسی كه به شدت ازش تنفر دارم و خوندنش واقعاً حال منو می‌گیره!! یعنی درس بدی هم نیستا ، ولی بدم میاد به عنوان درس دانشگاهی بخونمش كه مجبور باشم ازش نمره بگیرم. اگه همین‌جوری بخوام بخونم برای یادگیری ، كلی هم جذابه اما ...! تازه این مشكل وقتی دوچندان میشه كه پایه بسیار ضعیفی ازش داشته باشی( به خاطر نداشتن علاقه و نه خنگ بودن!) خلاصه اگه خبرم این یكی از سرم بگذره ، بقیه‌‌شو خوب می‌شم.

دیشب رفتم ترمینال كه بسته‌ای رو تحویل بگیرم. یكی از هم كلاسی‌های قدیمیم از اصفهان یه بسته فرستاده‌بود كه كلی هم منو خجالت داده‌بود. خلاصه رفتم و از رانندهه تحویل گرفتم و كلی هم حالم گرفته‌شد. خیلی مسخره هست كه من به شدت به اتوبوس‌های ولوو علاقه و ارادت خاصی دارم. یعنی كلاً از ماشین و تنوع داشتن ماشینا خیلی خوشم میاد ، ولی این ولوو یه چیز دیگه‌ست! البته دلیل اصلیش اینه كه به شدت منو یاد سفر و مسافرت و خوش گذرونی میندازه ولی كلاً كلاس خاصی برا این ولوو های لعنتی قائلم!!! می‌دونم این رفتارم كاملاً مثه پسراست ، اما آدمیه و علاقه‌هاش . منم كه به شدت به انواع ماشین علاقه دارم و مطمئن هستم كه تا برم سر یه كار درست و حسابی و یه پولی به جیب بزنم ، یه ماشین ردیف هم می‌گیرم.

دو سه سال پیش كه مدام به اصفهان رفت و آمد داشتم ، همش با ولوو می‌رفتم و میومدم. همیشه هم از ترمینال صفه بلیط می‌گرفتم و دو تا شركت ایران پیما و سیروسفر!! هروقت هم می‌رفتم برا بلیط كلی احترام می‌ذاشتن و تحویل!! بسته به ساعتی كه می‌خواستم حركت كنم ، یكی از شركتا رو انتخاب می‌كردم و جالب اینجا بود كه اون یارو توی ایران‌پیما فكر می‌كرد من فقط مشتری اونام و عمری فكر نمی‌كرد از رقیب سرسختش یعنی سیروسفر هم خرید بلیط داشته باشم!! البته از نظر كیفیت كار تفاوت خاصی هم نداشتن ولی كلاً از سیروسفر بیشتر خوشم میومد.

بی‌خیال ولوو!! الان مدتیه كه به شدت تو كف زانتیا هستم و . . . زكی!






..............................................................................................................

Monday, January 24, 2005

دوباره من سر ذوق اومدم! الان 3 روزه كه كلی دچار افزایش روحیه شدم و كلی هم انرژی! حالا چرا؟
روز جمعه كه خاله و شوهرخاله دعوت شده‌بودن برای یه جلسه اداری ، خاله زنگ زد كه اگه درس نداری و یه كم بیكاری ، شب بیام دنبالت كه بیای پیش بچه‌ها تا ما بریم جلسه. من هم كه مدتها بود منتظر همچین فرصتی بودم با كمال میل پذیرفتم و اونام اومدن دنبالم. از وقتی كه رسیدم اونجا رفتم سراغ هندی‌كم تا آخر شب!! شارژش كردم تا آماده بشه كه بشینم و كلی فیلم‌های ندیده رو ببینم. چون هنوز منتقل‌شون نكرده‌بودم روی CD كلی وقتم سر عقب زدن و این حرفها گرفته شد ولی ارزشش رو داشت.
بیشترش فیلم‌های سفر تابستون‌مون بود كه خیلی هم عالی شده بود و كلی هم من و علی و امیر رو سر ذوق آورده‌بود. حالا من ذوق كنم یه چیزی ، علی بخواد ذوق كنه یه چیزی ، ولی شوق امیر دیگه غیرمنتظره بود.( همش
می‌گفت می‌شه بازهم بریم؟!) همه فیلم یه طرف ، قسمت‌های نمك‌آبرود و تله‌كابین هم یه طرف. اونقدر قشنگ شده بود كه حد و حساب نداشت.
چقدر هم سر تیكه‌هایی كه توی فیلم اومده‌بودیم خندیدیم.
عمده متلك‌ها هم برمی‌گشت به علی و بابام و بعدش هم من. اگرچه كه تصویرم نبود ولی همه‌جا صدای من به‌وضوح شنیده می‌شد. چقدر هم صدام عوض (و در نتیحه زشت ) شده‌بود.
یه چیز دیگه هم كه در مورد خودم خیلی به چشمم اومد این بود كه توی فیلم خیلی خیلی چهره مغروری بهم زده‌بودم. یعنی از كوچك‌ترین حركاتم می‌شد اینجوری برداشت كرد كه آدم فوق‌العاده مغروری هستم. (اگه واقعاً مغرور بودم دلم نمی‌سوخت. چون من فقط توی دانشكده و اونم برا بعضی افراد سگ هستم وگرنه توی خانواده و اونم خانواده مادری ، اصلاً ).
بعد از دیدن فیلم هم كلی با شوهرخاله بحث كردیم كه چه كارا باید انجام بدیم كه سفر بعدی بیشتر بهمون خوش بگذره و راحت تر باشیم.
به امید تابستون!!

این روزا دفاع پایان‌نامه ارشد یكی از آشناهاست . تقریباً هیچ‌كدوم از كسایی كه من می‌شناسمشون و دعوت داشتن به اون مراسم نمی‌رن!! دلیل من كه كاملاً موجه بود ولی بقیه چی؟! من كه هم امتحان دارم و هم رفتنم ممكنه پیامدهایی داشته باشه كه پیشگیری بهتر از درمانه!:)
با همه انرژیم ، براي سخت‌ترین امتحانم دچار كمبود انرژی خواهم‌شد:(




..............................................................................................................

Friday, January 14, 2005

مشغوليات
گرفتاری
امتحان
......امتحااااان




..............................................................................................................

Tuesday, January 04, 2005

يه سال ديگه هم سپری شد!!
تولدم مبارك!!D:

 Happy My Birthday

Happy My Birthday:D




..............................................................................................................

Home