************YASAMAN************



Friday, August 29, 2003

امروز روز تولد امام محمد باقر(ع) هست.
یادش بخیر چند سال پیش همچین روزی ما یه صندوق خانوادگی درست کردیم برای اینکه در مواقع ضروری به افراد وام بدیم. درست کردن این صندوق از سیزده بدر سال قبلش قطعی شده بود و در این روز افتتاح شد. چقدر هم که این صندوق رسمی کار می کرد. همه دفترچه های مخصوص داشتن عین دفترچه های بانک های غیر خانوادگی! وام می دادیم، سهام می خریدیم، با سود سهام مهمونی و جشن می گرفتیم و خیلی کارای دیگه. شوهر خالم و بابام و پسرخاله بابام جزوهیئت مدیره بودن و من ، داداشی و مامان هم کارای دیگه می کردیم.بقیه هم عضو بودن فقط. من به نسبت بقیه کارم راحت تر بود. ریختن پول ها به حساب جاری بانک کار من بود. هر ماه همه خونه ما جمع می شدن و به حساب کتابا می رسیدن. معمولا از ساعت 4 عصر شروع می شد تــــــــا 2 شب! و من هم باید فردای همون روز می رفتم و پول ها رو می ریختم به حساب! حالا خوبیش این بود که فاصله بانک تا خونه زیاد نبود. ولی واقعاً هم خدا رحم می کرد که این پول ها سالم می رسید به بانک! آخه مثلاً حرف 100,000 تومن یا 200,000 تومن هم که نبود!
ولی به دلیل مشکلات زیاد این صندوق از هم پاشید!! و این پاشیدگی به ضرر هممون تموم شد! چون حداقل سودش این بود که هر 2 ماه یه بار جشن می گرفتیم و همه اقوام دور هم جمع می شدیم!
--------------------------

داداشی باز دیشب زنگ زد و گفت که هنوز مونده که برسن به اسپانیا. و دیگه می گفت هوا اونقدر عالیه که دلم می خواست همتون اینجا بودین!
خاله جون هم امروز صبح برگشت تهران. من هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم که برم تهران و شمال یا نه!! آخه مشکل بزرگ من اینه که خوشم نمیاد دیگرون کارام رو انجام بدن. منظورم انتخاب واحد هست): آخه می دونم اون چیزی که می خوام نمیشه یا روز بدبر می دارن یا استاد نا مرغوب :D:D .






(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, August 28, 2003

امروز از صبح مامان اینا رفته بودن بیرون که خاله خونه بخره و ناهار افتاده بود گردن من. من هم که از کارای خونه بدم نمیاد و تازه خیلی هم دوست دارم، با دقت شروع کردم به آماده کردن. وقتی غذا درست می کردم لباسهام رو هم شستم و همیـن جور تلفن پشت هم زنگ می خورد! جالبه همیشه وقتی من سرم شلوغ هست این تلفن زنگ زدنش می گیره. خلاصه غذایی درست کردم معرکه! من از هیچ چیز خودم تعریف نکنم ،از دستپخت خودم تعریف می کنم!!!!! خیلی برام مهمه که غذا چه مزه ای داشته باشه و خوشمزه بشه به همین دلیل زیاد دقت می کنم. و خلاصه خیلی کم پیش میاد که غذای من بی ریخت و بد مزه بشه . %5 موارد هم ممکنه بد بشه و اون هم به خاطر همین تلفن های بی موقع هست! حالا جالبه که حتی یک مورد از این تلفن ها هم نمیشه که با خودم کار داشته باشن، یا با بابا کار دارن یا مامان یا داداشی. اکثر مواقع هم چون خودم تنها خونه هستم باید خودم جواب بدم دیگه! حالا کاش 1 خط بود! بدبختی اینه که 3 تا(و حتی بیشتر!!) خط تلفن هست.
-----------------------

زهرا خانوم صبح از آمریکا زنگ زد که احوال ما رو بپرسه ،اما مامان که نبودش): و همش خودم باهاشون صحبت کردم:D حالا مجبورم بشینم 600 صفحه میل بزنم از طرف مامان. آخه تلفن اونجا رو نداریم و مجبوریم با میل باهاشون در ارتباط باشیم.





(0) comments
..............................................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

من یه قالب خوشکل میخوام برا اینجا): هر چی هم می گردم نتیجه درست و حسابی نمی گیرم. همه قالب ها به نحوی زشت هستن( یعنی با سلیقه من جورنیستن ).من این قالب رو خیلی دوست دارم و خاطرات زیادی ازش دارم ، تنها مشکلی که من باهاش دارم اینه که وقتی می رم اون پایین فقط یه صفحه سفید هست که وسطش یه ستون کم عَرضه که نوشته های من اونجاست!! این سفیدی بیش از حدش و اون ستون باریک دل منو زده! البته با این وجود بهترین قالب هست از نظر من، ولی من هنوز دنبال یه چیز عالی تر می گردم!! فکر کنم باید یه نفر پیدا کنم که برام طراحی کنه! فعلا که شخص خاصی سراغ ندارم اما دنبالش هستم ببینم پیدا می کنم؟!!
-------------------



 انتظار و انتظار
گروه آریان:
گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره
اما خورشید رو پوشونده ابری که تاریکه و تاره
چشمای آفتابگردون،بــــاز نگران از ابرا
داد می زنن این تنها،طاقت دوری نداره
تا بشه وقتی خورشید،از دل ابرا پیدا
باز کار آفتابگردون، انتظاره انتظاره
...
انتظار انتظار و انتظار

-------------------

یادش بخیر،پارسال این موقع ها داشتم بند و بساط رو جمع می کردم که برم اصفهان برا ثبت نام کردن دانشگاه!
چقدرررررررر من ار اونجا خاطره دارم فقط خدا می دونه!!
یه بار سر کلاس معارف بودیم که با استاد تیموری داشتیم .این آقای تیموری اصفهانی بود و لهجه غلیظی هم داشت! هنوز اولای ترم بود و لیست حضور و غیاب رسمی نداشتیم. ما هم اسم هامون رو نوشته بودیم و استادهم داشت از روی اون می خوند. یه پسره داشتیم که مال ساری بود و فوق العاده شیطون بود.این بشر اومده بود بعد از اسم خودش الکی نوشته بود بهروز رهبری فر(یعنی یه دانشجو داریم به این نام!!!) حالا استاد اومده بود این اسم رو هی می خوند.هر چی ما بیشتر می خندیدیم اون بیچاره بیشتر شک می کرد. آخه واقعا هم نفهمیده بود جریان چیه!! خلاصه این استاد اونقدر ... تشریف داشتن که برای بهروز رهبری فر غیبت زدن! تازه جالب تر اینکه جلسه بعد هم که باز می خواست لیست رو بخونه بــــــــــاز!!! این اسم رو خوند. یعنی هنــــــــــوز! 2 زاریش نیفتاده بود!





(0) comments
..............................................................................................................

Monday, August 25, 2003

اومده بودم سر کامپیوتر، حوصلم سر رفته بود گفتم یه بازی بیارم که سرگرم شم. هر چی دنبال آتاری گشتم پیدا نکردم یعنی اصلا نصب نبود. نصب کردم و نشستم پاش! همون بازی که یه هواپیما داره و باید یه سری هلی کوپتر و تانک رو هدف بگیره و مدام سوخت گیری کنه! بازیه ساده و بچه گانه ای هست اما چون یادآور خاطرات گذشته هست برام جذابه. یادمه قبل از اینکه با کامپیوتر این بازی رو انجام بدم با خود دستگاه آتاری انجام می دادم. اون موقع هم من ابتدایی بودم و داداشم راهنمایی. همه ی بچه های همسایه هم آتاری داشتن. زهرا و رضا. سمیرا و گلناز و بابک. الینا و نوید . مجتبی و مریم . من و داداشی. همه با هم قرار میذاشتیم که یه ساعت خاص بازی کنیم و بعدش نتایج بازی ها رو گزارش می دادیم به هم، و کلی فخر فروشی می کردیم که مثلا من تا 30000 رفتم یا اون یکی تا 32000 رفته! چقدر هم که لذت می بردیم همگی. جداً چه دوران خوبی بود.کاش می شد آدم همیشه مثلا توی سن 12 سالگی بمونه!(یا هر سنی که خیلی خوش می گذشته).
حالا دیگه هیچ کدوم از اون بچه ها با هم رابطه ندارن جز من و زهرا. بقیه رو گاه گاه می بینیم اما هیچ رابطه ای مثل رابطه من و زهرا پایدار نمونده!
دخترا که یکیشون پرستاره، اون یکی مترجمی می خونه، یکی دیگه هم ریاضی، یکی دیگه ازدواج کرده، اون یکی پشت کنکوره و من که کامپیوتر می خونم.
پسرا هم که دوتاشون دکتر شدن، یکی مهندس هست و سر کاره ،اون یکی ازدواج کرده و داداش من که فارغ التحصیل شده و الان مشغول کارش هست.
یعنی میشه یه روز دوباره همه دور هم جمع شیم؟! (این هم از اون آرزوهای تقریبا محال هست!)

حبیب: گلدونا رو آب بدیم .......... سلام همسایه رو جواب بدیم





(0) comments
سر ویلیام اوسر: به روی گذشته و آینده درهای آهنین بکشید و هر روز برای همان روز زندگی کنید.
دیل کارنگی: ... دلم نمی خواست یک عالم پول در بیاورم، ولی واقعاً دوست داشتم یک عالم زندگی کنم.
--------------------------
دیروز که اصلا حس نوشتن نبود به دلایل شیرین و جذابی! امروز هم مهمون داشتم همون خاله گل و پسر خاله شیرین زبونم که از تهران اومده بودن. یه کادوی خوشکل هم گیرم اومد. جالبه من هر وقت نیت می کنم یه چیزی بخرم، یا این خاله یا اون یکی برام می خرن! (یعنی بدون اینکه من بهشون چیزی بگم فکرم رو می خونن.) دفعه قبل می خواستم یه ساعت بگیرم که بندش سرمه ای یا آبی باشه که خاله جون برام سوغاتی آوردن! این دفعه هم می خواستم یه دمپایی رو فرشی بگیرم که باز خاله جون زحمتشو کشیده بودن، دقیقا همون چیزی که می خواستم! و دفعات قبل نیز.امروز علاوه بر مهمون داری و خرید ،عیادت الهام هم رفتم. چقدرررر بینی اش رو خوشکل عمل کرده بودن براش،به طرز عجیبی خیلی خوشکل تر شده بود. وقتی هم میخواستم برم خونشون اصلا حس لباسِ مرتب پوشیدن رو نداشتم .فکر کنم من اگه بیشتر از 3 ماه از دانشگاه دور باشم دیگه لباس پوشیدنم رو نمیشه تحمل کرد! آخه دانشگاه که برم به خاطر اینکه با دوستام هستم یه کم به ریخت و قیافه اهمیت می دم، اما اگه اونا نباشن نه!! این موضوع گاهی به طوری جدی میشه که مثلا ممکنه من با این تیپ برم بیرون: یه کفش آبی، شلوار سفید، مانتو بنفش، کیف زرد و روسری قرمز! اون موقع هست که دیگه مطمئن میشم که همه از دست من فرار خواهند کرد!!

عزیز دلم ، نازنین ِ من، داداش گلم دیشب زنگ زد و گفت که اون طرف عربستان هستن.یعنی یه چیز حول و حوش 3 روز دیگه میرسن اسپانیا.فکر می کردم این موبایل ماهواره ایش به درد نخور باشه،اما تا الان که خوب مفید بوده.
--------------------------

یه چیز برام خیلی جالبه! یه نفر دیشب ساعت 2 نصفه شب داشته چرت و پرت های منو می خونده! خوبه که بخونن ،اون هم 2 نصف شب! ولی جالبه برام که بدونم کی بوده.




(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, August 23, 2003

الان تقریباً 1 سالی میشه که من می چتم. قبل از این 1 سال هم چت می کردم اما نه با این شدت و علاقه و نه با یاهو. یه روز توی ایران وطن بودم که با یه پسره دوست شدم(ایرانی بود اما آمریکا زندگی می کرد.)از اونجا قرار شد ما همدیگه رو با یاهو اد کنیم . این شروع این 1 سال بود.اون منو با چند تا دختر و پسر دیگه آشنا کرد که همشون یا آمریکا بودن یا کانادا. بیشترتفریح من شده بود چت با اینا! روم درست می کردیم و با هم حرف می زدیم، همدیگه رو مسخره می کردیم، شوخی می کردیم، جُک می گفتیم و خلاصه کلی با هم دوست بودیم. شب ِ اونا روز ما بود و شب ِ ما روز اونا(اختلاف ساعت).اونا هم بیشتر شب آنلاین می شدن و من مجبور بودم صبح آنلاین شم.هر چی زودتر بیدار می شدم بیشتر می شد چت کنم. دیگه شهریور شده بود و کم کم باید می رفتم اصفهان که ثبت نام دانشگاه کنم. خیلی هم ناراحت بودم که دیگه مثل سابق نمی تونم با دوستام باشم(چقدر بچه بودم! اما خداییش برام لازم بود به دلایل زیادی) .من دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان شعبه غیر انتفاعی بودم(بودم!!) به دلایلی که بعداً خواهم نوشت اومدم دانشگاه آزاد شیراز(عین خرررر). خلاصه تا اون موقع فکر می کردم چت کردن خیلی خوبه. خیلی چیزا یاد میده به آدم. برا تفریح، برا دوستیابی و برا 1000 تا چیز دیگه. بعد از یه مدت دیدم نه بابا! هیچ چیز تو این چت ها نیست. یعنی همش حرف پول هدر دادن و وقت حروم کردنه!
خلاصه این فکر توی من باقی موند تا چند روز پیش!
چند روز پیش با یه نفر آشنا شدم که آشناییمون باعث شد من چشمم رو بیشتر باز کنم. دیدم نه! اگه آدم بخواد کاراش هدفدار باشه پای چت هم میتونه برا خودش هدف تعیین کنه(اینو قبلا هم می دونستم اما اجراش نکرده بودم). خلاصه به نظر من چت خوبه و حتی مفیده، به شرط اینکه طرف آدم، دانا باشه! من به تازگی یکی از اینجور آدما رو پیدا کردم. من یه جورایی داشتم خودم رو فنا می کردم! اما گفتگو با ایشون چشم منو باز تر از اونی که هست کرد.(بعضی وقتا آدم از عمد چشم خودش رو جلوی این حقایق می بنده).
بگذریم ...

--------------------------

من به شدت دنبال یه قالب خوشکل( ترجیحاً آبی ) می گردم. در اولین فرصت که پیدا کردم قالب رو عوض می کنم.




(0) comments
..............................................................................................................

Friday, August 22, 2003

امروز حس نوشتن نیست.اونقدر اعصابم ضعیف شده که دیگه مغزم یاری نمی کنه!!

هرگز این خاطره بد رو فراموش نمی کنم و باعث و بانی اش رو نمی بخشم.هرگز!





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, August 21, 2003

اسحق نیوتن: آن زمان تفریح لذت بخش است که دسته جمعی باشد.

دیشب عروسی ماریا و آرش بود.هر چی در مورد این عروسی بگم کم گفتم. بس که به من خوش گذشت. اولین عروسی بود که بعد از عروسی داییم به من چسبید. البته جشن ماریا خیلی بهتر بود.خوب عروسی دایی هم مال 2 سال پیش بود و ... . خیلی وقت بود که به لحاظ وضعیت بد روحی هیچ چیز بهم حال نمی داد،اما این دفعه واقعا خوش گذشت.آخر ِ عروسی بود.تا حالا جشن به این باحالی ندیده بودم.همه پرشور بودن. اصلا فکر نمی کردم اینقدر بهم خوش بگذره.شاید ماگزیمم 350 نفر بودیم،ولی به اندازه 3500 نفر شاد بودن همه.
یه نفر اونجا بود که خیلی قیافش آشنا بود برام،اما هر چی به ذهن مبارک فشار آوردم یادم نیومد که کی هست. شاید از همسایه ها یا بچه های دانشگاه بود! نگاهش مثل این بود که اون هم منو میشناسه.(هم چنان تو کف هستم بفهمم کی بود!!)جای سحر و بقیه هم واقعا خالی بود.بعد از کلی وقت یکی از دوست های دوره دبیرستان رو دیدم،ساناز- ن.الان یه پا نجات غریق شده برا خودش.خوشکل،ناز و مودب مثل همیشه.

وای وای وای من هنوز توی کف این مراسم هستم.
یکی از بچه های دانشگاه هم بود)): . اون هم من که اینقدر بدم میاد توی همچین مجالسی هم دانشگاهی هام رو ببینم!! امیدوارم دهنش قرص باشه.

-----------------------------------------

امروز عشق های من (خاله جونم و بچه نازش) از تهران میان. قراره من برم فرودگاه دنبالشون. بعدش هم ان شاالله باهاشون میرم تهران و شاید هم بعدش زیباکنار.






(0) comments
..............................................................................................................

Wednesday, August 20, 2003

این لینک رو باز کپی می کنم چون خیلی خوشکله و بی ربط با موضوع امروز هم نیست(از وبلاگ زهرا خانومم گرفتم):
گابریل گارسیا مارکز:::
* شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گذار باشی.
* به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
* همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.
* خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
* زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری...

خدایا یعنی بیدار هستم؟ مگه میشه؟ خدایا آدم این همه رنگارنگ؟ از دیشب تا حالا من توی این فکر رفتم که شاید طرف مشکل روانی داره! برا خودم هم سخته که بخوام باور کنم.جداً می دونم به هر کس بگم باور نمی کنه!میگن هر کسی ادعاش بیشتر باشه بد تر هستا !!! باورم نمی شد،می گفتم هر کس اینجوری باشه این نیست.تا همین چند روزه پیش به من یه چیز دیگه می گفتا،حالا یه چیز دیگه میگه!! جدی جدی هنوز باورم نمیشه )):
خدایا چرا ؟؟؟؟ آدمی که این همه وانمود می کنه که نیّـتش پاکِ پاک هست! دلم می خواد همین الان اینجا بود که بهم می گفت که همه چیز یه رویا بیشتر نیست.خدایا !!!!
طوری حرف می زد که من فکر می کردم واقعا خودم مشکل دارم،داشت یواش یواش باورم می شد که من مشکل اساسی دارم و باید برطرفش کنم. اما حالا می بینم نه! . نه تنها من مشکل ندارم بلکه همه مشکل ها بر می گرده به خودش.


باز هم میگم
چرا بعضی ها هر دفعه که عاشق میشن، میگن این بار دیگه عشق واقعی (!!!) هست که اومده سراغ من.
جداً خودشون تکلیف خودشون رو می دونن که چیه؟
هر جنس مخالفی که می بینه، میگه این دیگه خودشه!همون که سالها دنبالش می گشتم!بالاخره پیدا کردم اونی رو که می خواستم!کلی باهاش به بحث و گفتگو میشینه،باز هم همون حرفای قبل رو می زنه! یهو سر و کله یه شخص دیگه پیدا میشه،همه چیزایی که قبلا گفته رو فراموش می کنه و دوباره همه چیز از اول!!

حالا جالبیش به اینه که خیلی هم ادعاشون میشه!!!همین ادعاهاشون هست که آدم رو بیشتر عصبانی می کنه.):





(0) comments
..............................................................................................................

Tuesday, August 19, 2003

آبراهام لینکلن:خود را بر آنچه که هستم و امیدوار که بشوم، مدیون مادر هستم.

لیلا فروهر: مادر تویی جون پناه من .......... مادر تویی تکیه گاه من

مامان جون روزت مبارک.

مثلا امروز اومده بودن جون خودشون جشن بگیرن! اون هم کجا؟ وسط میدان آزادی! جایی مرکزی تر از این پیدا نکرده بودن!!حالا اینا به کنار،جالب اینجا بود که ساعت 9 صبح و توی اوج گرما! از روی بد بختی من هم همونجا کلاس داشتم.ترافیک بود بد رقم.مجبور شدم کلی از مسیر رو پیاده برم.کوئیز هم داشتم که بد نشد ولی دلم برا فاینال شور می زنه.

جداً گاهی اوقات دلم می خواد بزنم تو سر بعضی ها! یه مدت هست که دیگه حس online کردن مسنجرم رو ندارم.فقط گاهی اوقات سر می زنم که چک کنم و جوابoff های فرستاده شده رو بدم.امروز که رفتم، دیدم یه نفر که تازه منوaddکرده و خیلی هم off میده هستش.گفتم بهش بگم که من حوصله چت ندارم که دیگه هی پشت سر هم off نده که من هم مجبور بشم براش جواب بذارم.خلاصه PM دادم که در عرض 5 دقیقه بهش بگم،اما مگه ول می کرد! میگم می خوام برم،میگه کجا؟! میگم عجله دارم،میگه برا چی؟! میگم من دیگه چت نمی کنم،میگه اِ چرا؟!حالا اومدم خداحافظی کنم،میگه اِ راستی بذار برات webcamبزنم بعد در مورد قیافم نظر بده!!!! و خلاصه این 5 دقیقه تبدیل شد به 55 دقیقه!!(11 برابر) آخه مگه حرف آدم حالیشون نمیشه؟
البته نا گفته نماند که خودم به خاطر علاقه زیادی که به یه نفر داشتم خیلی سرش پیله می شدم، ولی همه این پیله شدن های من ماگزیمم 5 دقیقه هم نمی شد ): .

خاله جون همین الان از تهران زنگ زدن و گفتن که پنج شنبه میان شیراز.بعد هم 16 شهریور از تهران میرن زیباکناراینو گفتن که من هم تصمیم بگیرم که همراشون میرم یا نه.میدونم که شدید به مسافرت احتیاج دارم،خیـــــــــــــــلی شدید! ولی ...

خدایااااااااااااااا صدامو میشنوی؟ شدید به کمک و مهربونیت احتیاج دارم.خدایا همه مثه من هستن؟ خدایا همه این مشکل براشون پیش میاد؟
جای همه خالی می خوام شب جمعه دربست برم خدمت شاهچراغ.برم مشکلم رو به گوش اون هم برسونم(گرچه 2 ماه پیش که رفتم پیشش بهش گفتم ولی مثل اینکه دوباره باید بگم!)

من این شعر منصور رو خیلی دوست دارم :

ستاره ی امیدم .......... از تو به خود رسیدم
تمام زندگی رو .......... تو چشمای تو دیدم
یادم نمی ره هرگز .......... لحظه ی خوب دیدار
وقتی که عاشقونه .......... به تو شدم گرفتار
اگرچه از تو دورم .......... تویی عزیزترینم
عاشق ترم ز دیروز .......... تا زنده ام همینم
شب که ستاره ها عروسی دارن .......... جای ستاره ی من و تو خالیست
من می رسم یه روز به تو دوباره .......... ستاره های ما،ز هم جدا نیست
تو رو چون سایه پا به پا می برم .......... تو رو با خود به قصه ها می برم
تو رو ای نازنین،من عاقبت .......... تا به جشن ستاره ها می برم





(0) comments
..............................................................................................................

Monday, August 18, 2003

بابا می گفت،شوهرخاله زنگ زده که بیاین با هم بریم مسافرت.اون هم کجاااا زیباکنار.
خیلی دلم می خواد حتی اگه مامان اینا نیان من همراشون برم ولی فکر می کنم بعدها مشکل پیش خواهد اومد که پیشگیری بهتر از درمانه.مخصوصا که دلم برا یاسین عزیزم خیلی تنگ شده.این یاسین پسر خاله 6 ساله من هست که فوق العاده باهوش،ناز،مودب،تمیز و جذاب هست.اصلا همه دوستش دارن .من هم که براش می میرم.راستش من از بچه کوچیک خیلی خوشم نمیاد،اما این یاسین استثنا هست.با همه فرق داره.خیلیی ها می گن اسمش زشته! اما من از اسمش خیلی خوشم میاد به 2 دلیل:1-این یه اسم آسمونی هست. 2-چون این اسم روی اون هست قشنگه.(یعنی هر اسم دیگه ای هم بود قشنگ بود.) البته یه دلیل دیگه هم داره و اون این که خیلی شبیه اسم یاسمن هست.(یاسمن و یاسین).
دوست دارم هر وقت می بینمش بگیرمش توی بغلم و کلی نازش کنم.
یه نقطه ضعف من همینه !! خدا نکنه از کسی خوشم بیاد(و یا بدم بیاد!) اگه کسی رو دوست داشته باشم همه چیزم رو براش می دم!هر کاری بگه با کمال میل انجام می دم.هر کاری باشه هر قدر هم که برام سخت باشه مهم نیست.مهم اینه که کسی که دوسش دارم با اون کار من راضی شده.

خیلی دلم می خواست جای این پسر خالم بودم(که من کوچیک بودم و پسرخاله و دختر خاله بزرگ تر از خودم می داشتم).وضعیت الان من خیلی بده،داداشم نوه اول هست،بعد من، بعد هم 5 تا نوه کوچیکتر از خودم.از طرف اقوام بابا هم، همه اونقدر بزرگ هستن که ازدواج کردن و بچه هاشون 5،6 سالشونه!! یعنی هیچ کس نیست که هم سن من و داداش باشه.تا حالا هم هیچ دوست پایه ای جز پریسا نداشتم.(دوست زیاد دارم و داشتم اما پایه نیستن،یعنی همشون با BFهاشون حال می کنن)من هم که خودم اهل پسر نیستم.و این هم یعنی اند احساس تنها بودن.آی خدا.

فکر کنم این ترانه رو ناهید خونده:

وقتی که بین عاشقا،حرف جدایی پیش میاد
از این همه خوبی آدم، فقط یادش ، بدیش میاد
اینجاست که اشک جاری میشه،گریه اش گرفتاری میشه
دلی که آزرده شده،فکر دل آزاری میشه
بیا برگرد تا از عشقت نمردم،دارم می میرم از بس غصه خوردم
جدایی خیلی سخته،یه روزش چند تا روزه
آدم دلش می گیره،آدم دلش می سوزه
جدایی درد و غمه،یه لحظه اش یک عالمه
بیا برگرد تا ...






(0) comments
در حدود دو صفحه مطلب بنویسی برا وبلاگ، بعد با یه اشتباه همش پاک بشه.حال میده نه؟؟

پاسکال: دل منطقی دارد که عقل از آن بی خبر است.

آدم آرزو داشته باشه،بدونه که رسیدن بهش سخته یا تقریبا محال!! زجر بد تر از این؟خدایا آرزوهای همه رو برآورده کن بعد هم یه نگاهی به این دل بنداز،شاید ...

داداشم صبح ازامارة (شهر) خوشکل دبی زنگ زد. 5 روز اونجا هستن بعد دوباره راه میفتن.




(0) comments
..............................................................................................................

Sunday, August 17, 2003

امروز وقتی می خواستم از کلاس بیام خونه،یه خانومه بود که بغل دستم نشسته بود(توی اتوبوس).همین که نشستم کنارش گفت:ببخشید شما ورزش زیاد می کنین؟ گفتم :نه!مگه چطور؟ گفت آخه رگ های دستت زده بیرون،فکر کردم شاید والیبال بازی می کنی.آخه والیبالیست ها رگ های دستشون می زنه بیرون.( ورزشکار نیستم اما خیلی ذوق این رگ هام رو می کنم،خوشم میاد رگ هام بزنه بیرون.چون نشونه کار کردن زیاد هم هست،من هم که عاشق کار کردن مخصوصا کار خونه هستم.)حالا بماند که در مورد چه چیزایی بحث کردیم ولی خیلی ازش خوشم اومد.
یه خانوم فوق العاده با کلاس،شیک،مرتب و دوست داشتنی در عین حال بسیار ساده.بعضی وقتا آدم همچین کسایی رو که می بینه (بازهم) متوجه میشه ساده بودن در عین اینکه شیک و مرتب باشی بهترین کاره!!

سعی در ایجاد تغییرات...
دیروز هم یه دختره دیدم مثه این دیوونه ها اومده بود بیرون:
یه شلوار پوشیده بود تا زیر زانوهاش ، یه روسری تا روی گوشش، یه مانتو(بلوز بگم بهتره!) با آستین بالای آرنج و فوق العاده تنگ!! آخه نمایشگاه هست؟؟ یا پاتیناژ؟؟ یا خیابون؟؟ واقعا جای بسی تاسف هست.

امشب هم جای همه خالی میرم عروسی.(جای یه نفر همیشه و همه جا خالیه)
-----------------------------------
از امروز می خوام سعی کنم هر روز یک یا چند سخن با ارزش از بزرگان دینی یا بزرگان علمی بنویسم.هم به خاطر دل خودم ،که هر وقت خواستم دوباره اینجا رو بخونم یه چیزایی یادآوری بشه و هم اینکه هر کسی اینجا رو می خونه دست خالی نره! البته فعلا اینجا شلوغ نمی شه ولی خوب ...
با عشقم شروع می کنم...

حضرت علی(ع):اندیشه کن،آنگاه سخن گوی تا از لغزش زبان دور باشی.
افلاطون:فقط عدالت هست که می تواند بوجودآورنده خوشبختی باشد.
ناپلئون بناپارت:مرد توانا با هر شکست به یکی از اسرار کامیابی پی می برد.

دیگه بسه!!





(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, August 16, 2003

این چند روزه خیلی با موبایل داداشی تماس گرفتم اما جواب نمی داد.از این موبایل ماهواره ای هاست که با 00 شروع می شه(موبایل ثریا).در کمال تعجب زنگ زده میگه هنوز بندر هستن.حالا ما همه فکر می کردیم حد اقلش دیگه دبی هست.حالا به هر حال موفق شدیم باهاش صحبت کنیم.بعداز دبی می رن اسپانیا بعد بلژیک بعد هم میان ایران.این سفر اولشون هست.شغلی که انتخاب کرده هم شغله و هم جهانگردی.البته خداییش خیلی کارشون سخته.ان شا الله که هر جا هست در پناه خدا باشه.باید یواش یواش براش آستین بالا بزنیم.

3 تا عروسی در عرض 1 هفته:حسن آقا،ماریا و هادی پسر همسایه.جز عروسیه ماریا بقیه با حال نیست.

داشتم فکر می کردم چی هست که باعث می شه ما از آدما خوشمون بیاد؟؟ یا بدمون بیاد.
اگه ذات آدما درست باشه،اگه مهربون باشن،اگه مومن باشن،اگه دلسوز باشن،اگه خوش اومدن متقابل باشه،اگه دو رنگ نباشن،اگه دل و گفته هاشون یکی باشه،اگه صادق باشن،اگه از صداقت آدما سوء استفاده نکنن و ....
این موقع هست که توی دل آدمای دیگه جا می گیرن و ...
ولی جدا یه چیز خیلی موثر هست توی رفتار آدما و اون هم ایمان به خداست.
آآآآآآآآآآآآآآآی خدا.امیدم به تو هست و بس.




(0) comments
امیدوار ِ امید.ار ِ امیدوار.







(0) comments
خدایا یه سوتی دادم در مورد آدرس وبلاگم.این همه احتیاط کردم آخرش این شد.

سوتی دادم اساسی!!





(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, August 14, 2003

باید خوشحال بود و امیدوار.خدایا توکل می کنم به خودت.هر چی صلاح می دونی.امروز خبر های خوبی گرفتم.(یعنی خوندم!)خدایا ازت خواهش می کنم.خدایا التماس می کنم.امروز که هر چی فال می گرفتم همش خوب بود،یعنی خوب بود دیگه!!نمی دونین وقتی این خبر به دستم رسید چقدر خوشحال شدم.اگه هیچ چیز هم به نفع من نباشه باز هم خوشحالم! فقط اون شخص خاص منو آزار میده.هر کس دیگه می بود من اینقدر عصبانی نمی شدم،اما من اصلا با این شخص مشکل دارم فقط.خدایا به امید تو هستم.ببینم چی میشه!!
---------------------------------

ناهید:
ای عشق من والا تکی .......... تو باغ دل شاپرکی
همیشه در دلم می گم .......... خدا یکی تو هم یکی،خدا یکی تو هم یکی

سارا تویی خوشکل من .......... یکدونه این دل من
اگه یه روز نبینمت ..........این میشه یک مشکل من،این میشه یک مشکل من






(0) comments
..............................................................................................................

Wednesday, August 13, 2003

آخ جوووووووون! بالاخره یاد گرفتم!دیگه امروز به کمک علی آقا خوش اخلاق یاد گرفتم.نمی دونین چه حالی می ده آدم یه چیزی بلد نباشه، بعدش بعد از کلی وقت یاد بگیره و بتونه اونو اجرا کنه.بالاخره امروز طلسم شکست و من موفق شدم.یوووووهووووو.الان دیگه می تونم یه نفس راحت بکشم.و خلاصه اش اینکه آقا من این لطف شما رو هرگز فراموش نمی کنم.(هرگز)
---------------------------------------
همه جا واقعه 15 خرداد دارن،واقعه عاشورا دارن، من هم واقعه 82 دارم.خدایا این دیگه چی بود نصیب من شد؟؟؟.خدایا اااااا!! . به کل اعصاب منو ریخته به هم. بدترین و بدترین مشکل روحی که تا این لحظه برام پیش اومده همین واقعه 82 هست.خدایااااااااااااااااااااااااا.صدامو می شنوی؟؟ هر چی فکر می کنم می بینم هیچ چیز نمی تونست این همه منو از پا بندازه. )):)):)):
چرا؟؟؟؟
الان تقریبا 4 ماه هست که میگذره و من همچنان مشغولیات فکری دارم!
آدم بعضی وقتا یه کارایی می کنه که بعدها خودش توی کف می مونه!
----------------------------------------
جایی ، مکانی ، محلی وجود داره که آدم هر وقت اونو می بینه به خودش نا سزا بگه؟؟
برا من آره! یه جایی هست که هر وقت ببینمش نه تنها عصبانی می شم ،بلکه کلی هم به خودم ناسزا می گم.
----------------------------------------

امروز داشتم با یکی از دوستام می چتیدم،بد جور بُرد تو فکر منو!! می گفت که یه وقتی یهGf داشته بعد یکی از دوستاش میاد و GF e اینو تور می کنه!! آخه اینه رسمش؟؟ بابا شما دیگه کی هستین!!!
----------------------------------------
آخرش این خاله بی زبون من نتونست یه خونه خوب پیدا کنه! خدایا چرا اینقدر گرونه؟؟

ee راستی ماریا زنگ زد دعوت کرد برا عروسیش با آرش.
چهارشنبه 29 مرداد ماه 1382.ستارخان،کوچه نمازی و ... .




(0) comments
این هم از Counter!!!!



(0) comments
..............................................................................................................

Sunday, August 10, 2003

امروز آش پشت پای داداشی رو پختیم.مامان جون و خاله اینا اینجا بودن.من هم که صبح کانون بودم.وای که چه بده ندونستن.این روزا خیلی از دست خودم ناراحتم،خیلی از زندگی عقب هستم.(خودم می دونم در مورد چی حرف می زنم،الان کلی و کلی به 2 نفر حسودیم میشه.حسودی که نه ولی خیلی دلم می خواد الان جای اونا بودم)باید برم و ادامه کارای نا تموم زیادی رو انجام بدم.وای خدا جون خیلی وقت کم میارم.کاش الان می تونستم با یه نفر چت کنم.خدا می دونی چقدر دلم براش تنگ شده؟؟ تو که خوب می دونی!! می دونم که خوب می دونی.

الان دارم یه ترانه از اندی گوش می کنم باب تنهایی هست.
تک وتنها تو خیابون .......... به زیر نم نم بارون
باز به یاد تو می افتم .......... حرفایی که باتو گفتم
گفتم عشق من یه کوهه .......... تو ببین چه با شکوهه
عشق تو مثل سرابه .......... عمر کوتاه حبابه
عشق من شعر و شرابه .......... عشق تو نقش بر آبه
عشق تو یک گُله زرده .......... دستایی که سرده سرده
عشق من مثل جنونه ..........آبی رنگ آسمونه
عشق یک ماهی به دریاست ......... عشق من ببین چه زیباست

و هزاران شعر دیگه!!

راستی فوتوشاپ نصب کردم(بعد از قرن ها)




(0) comments
شیطونه میگه بی خیال همه چیز شمااااااااااااا!!!!!!!!!!



(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, August 07, 2003

از وبلاگ زهرا خانوم
**** گابريل گارسيا مارکز:::
۱- دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم.
۲- هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین لیاقتی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود.
۳- اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجود دوست ندارد.
۴- دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد و قلب تو را لمس کند.
۵- بدترین شکل دلتنگی، برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید
۶- هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود.
۷- تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
۸- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.
۹- شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گذار باشی.
۱۰- به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
۱۱- همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.
۱۲- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
۱۳- زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری...



(0) comments
داداشی رفت.
سه شنبه 16 مرداد.
حرفای زیادی در این رابطه داشتم که الان دیگه خوشم نمیاد بنویسم.


3 هفته پیش جمعه خاله خانواده ما و آقای طاهری رو دعوت کرده بودن.(یه میز 50 نفره.) و ... .



آب که از سر بگذرد، چه یک وجب، چه صد وجب!

آقا چرا بعضی ها هر دفعه که عاشق می شن میگن این دفعه دیگه عشق واقعیه؟؟!!




(0) comments
..............................................................................................................

Home