************YASAMAN************ |
Tuesday, September 30, 2003
● ازامروز من به طور رسمی تشریف فرما!! شدم به دانشگاه. هنوز هم رسمی نشده بود. اکثراً از شنبه میان دیگه. با چه دردسری از کانون کوبوندم رفتم دانشگاه ، همش بیخودی!! آخه کلاسم عملی بود و من هم فراموش کرده بودم و الکی دیگه! بی زبون پریسا هم اونهمه راه رو اومده بود ودستمون به هیچ جا بند نشد دیگه. چقدر حالم گرفته شد. یه کمی روی صندلیها نشستیم ، خستگیمون که بیرون رفت عین خوشالا بر گشتیم خونه):
..............................................................................................................دیروز باز من رفتم دنبال خرید . بیشترش هم داشتم می گشتم که یه لباس مرتب برا عروسی این غزال عوضی پیدا کنم! آخه چرا این دیونه زود تر خبرم نکرد که دیگه تاریخ عروسیش رسمی شده؟! اونقدر بدم میاد کسی امروز دعوتم کنه برا فردا که خدا میدونه. منظورم برای عروسی و این حرفاست. باید به ماها که اقوام نزدیکش هستیم حداقل 1 ماه پیش خبر می داد! با خودش هم کلی دعوا کردم به خاطر این برنامه ریزیش. همه دلخوشی من به این غزال ِ عوضی بود که داره عروسی میکنه. دیگه هیچ احدالناسی توی خانواده نیست که من باهاش راحت باشم. همه یا سن بالا هستن یا فوق العاده بچه. یعنی از این به بعد باید خانواده رو تعطیل کنم. خدایا دیگه هیچ کس نیست و واقعاً تنها میشم. ----------------------- حبیب: در این شبهای دلتنگی .......... که غم با من هم آغوشه به جز اندوه و تنهایی .......... کسی با من نمی جوشه کسی حالم نمی پرسه .......... کسی دردم نمی دونه نه هم درد و هم آوایی .......... با من یکدل نمی خونه از این سر گشتگی بیزارم و بیزار ولی راه فراری نیست از این دیوار برای این لب تشنه .......... دریغا قطره آبی کو برای خسته چشم من .......... دریغا جای خوابی کو ... .. . ----------------------- اصلاً من خودم می دونم اعصاب خردی این چند روزم مال چی هست! از وقتی حال و روز امین،داداش پریسا رو دیدم کل اعصابم ریخته بهم! آخه بی زبون اونهمه درس خوند ، اونهمه خوند آخرش هم یه شهر بد قبول شد. من به این بشر ایمان داشتم. آخه هم باهوش بود هم درس خون. اینی که بچه شیراز هست و اینهمه هم درس خونده بود باید بره توی اون شهر کوچیک و افتضاح ، اونوقت یه سری های دیگه صرفاً با استفاده از انواع سهمیه پا میشن میان شیراز. آخه این کجاش انصاف هست؟؟!! امین رو که دیدم یه جورایی یاد دوره خودم افتادم. یعنی چه؟! رتبه من و دوستم فرق چندانی نداشت،من هر جای خوبی زدم قبول نشدم اما اون الان داره برق ِ .... می خونه.(سهمیه داشت دیگه!!) عین بی انصافی رو با چشمای خودم دیدم دیگه! اگه به من بگن بشین و در مورد این موضوع بنویس حالا حالا ها حرف و مثال دارم ): . □ نوشته شده در ساعت 7:14 PM توسط Yasaman (0) comments Saturday, September 27, 2003
● این هم ازسفر 1 روزه من به اصفهان!!! اصلاً بهم خوش نگذشت. چون برنامه هام رو نتونستم اجرا کنم. اصفهان رو فقط به خاطر دوستای قدیمیم دوست دارم!! وقتی هم که نتونم دوستام رو ببینم یعنی اصفهان 2 زار! خدا میدونه چقدر زجر کشیدم از این که اونجا هستم و نمی تونم بچه ها رو ببینم. همه می رن سفر که دلشون وا شه، من می رم سفر که بیشتر دلم بگیره. اصلاٌ همش مقصر مامان و بابا هستن که بهم دلخوشی دادن که می تونم دوستام رو ببینم. حالا جالب بود که وسط اونهمه بد بختی های من!! خاله پیشنهاد داده که دوستام رو دعوت کنم هتل عباسی که اونا هم ببیننشون! آخه خاله جون خودت بگو ! میشــه؟؟!! آخه دوستام اونقدر گل هستن که طاقت نمیارم ببینم بعد از این همه مدت مثلاً دارن با خاله حرف می زنن نه من! مگه امکان داره؟؟!!!!!!! همه بچه ها یه طرف ، اون دوست چشم عسلی ام هم یه طرف. اصلاً من به خاطر اینکه چشماش رنگ چشمای خودم هست خیلی دوسش دارم . میمیرم برای نگاه کردنش.
..............................................................................................................تنها کسایی رو که تونستم توی این سفر ببینم آقا جلال و آقا رسول بودن. اینا توی سوپر خوابگاه دانشگاه اصفهان بودن. با خاله و شوهر خاله ام رفتیم پیششون که ازشون خداحافظی کنیم. آخه از خوابگاه که اسباب کشی داشتن اونقدر سرشون شلوغ بود که نتونسته بودن برن ازشون خداحافظی کنن. کلی هم ازشون فیلم گرفتم که بعدها خاطره باشه. آخرش من از دق میمیرم. خدا میدونه این چند روزه چقدر به خودم بد و بیراه گفتم .همش هم به خاطر اینه که من همه زندگیم رو توی اصفهان گذاشتم و اومدم شیراز. □ نوشته شده در ساعت 6:40 PM توسط Yasaman (0) comments Tuesday, September 23, 2003
● دیشب با اینکه اصلاً حوصله ام نبود برم تولد الهام ، اما رفتم. چون به هر حال توقع داره از دوستاش که بهش احترام بذارن. آخه همه هم به نحوی از زیر ِ اومدن به اونجا در رفته بودن! حالا چرا؟ نمیدونم. الهام به من گفته بود که از ساعت 5 همه میان. من هم کلی کلاس گذاشتم و ساعت 6 رفتم! فکر می کردم که آخرین نفر هستم! بدبختامه آخرین نفر که نبودم هیچ ، اولین نفر هم بودم)):. حالا خوبیه این زود رفتن این بود که لیلا (خواهر الهام) رو دیدم. آخه مهمونی خونه لیلا اینا بود و اون هم میخواست خونه رو کامل در اختیار ما بذاره و خودش بره. عجب ماه هست این لیلا. الهام حق داره که عاشقش هست ! شهره ، آزیتا ، پریسا ، نرگس و فرشته نیومدن. پریسا حالش خیلی بد بود وگرنه حتماً میومدش. باز حالا خدا رو شکر که ندا اومده بود وگرنه من ِ مظلوم بین اون همه دوستای .. ... ِ الهام تلف می شدم. هر وقت اون 2 نفر ِ لوس هی کلاس میذاشتن دلم میخواست همچین می زدم تو سرشون که فرو می رفتن داخل خود زمین!
..............................................................................................................امروز با پریسا رفتم کانون ، بعد هم ایران زمین . آخر سر هم گفتیم یه سر به دانشکده بزنیم و رفتیم که سوار سرویس بشیم که دیدیم اصلاً سرویسی وجود نداره و این هم یعنی دانشکده تعطیل تشریف دارن !! ما هم که کم ضایع نکردیم با اون کارمون!! ماجرای 2 برابر حساب کردن کرایه ها!! ---------------------------------- این متن رو مدتهاست از وبلاگ دوستم دزدیدم اما نمیدونم چرا یادم می رفت بذارمش اینجا! به نظر من یه نکته جالب داره! من تنها وقتی که ديگر نبود، من به بودنش نيازمند شدم. وقتی که ديگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم. وقتی که ديگر نميتوانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم. وقتی که او تمام کرد من شروع کردم... وقتی او تمام شد... من آغاز شدم. و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن است ... مثل تنها مردن ! □ نوشته شده در ساعت 6:10 PM توسط Yasaman (0) comments Monday, September 22, 2003
● امروز باید برم تولد الهام):):): اصلا حوصله ام نمیشه. مخصوصا که پریسا هم نیست. دیشب رفتم براش کادو گرفتم،یه سِت مانیکور هست ، اما دلم می خواست یه چیز بهتر می گرفتم. این هم خوب هستاا اما خوب!! آخه خداییش وقت هم نداشتم! سرما خوردم و حالم خوب نبود که بخوام برم زیاد بگردم. البته از اون سرما خوردگی ها که زود جلوی پیشرفتش رو می گیرم. یه بار می خواستم سرما بخورم، بعد رفتم پیش یه آقای دکتر که توی درمانگاه سپهر بود.2 تا قرص برام نوشت که تا خوردم خوب شدم .من هم از اون به بعد تا می خوام سرما بخورم این قرص ها رو می خورم و خوب می شم. ظاهراً این دفعه هم داره عمل می کنه.
..............................................................................................................در رابطه با کادو گرفتن هم راستش من همیشه مشکل دارم. یعنی چون می خوام کادوم جالب باشه خیلی سخت می گیرم و کلی می رم تو فکر که چیکار کنم. ---------------------- من شدیداً به دعا احتیاج دارم.تو رو خدا دعا کنین برام)): داره یه اتفاق هایی میفته که آخرش رو باید خدا کمک کنه وگرنه .... خدایا خودت کمکم کن! می دونی که همش بستگی به خودت داره و هیچ کس نمی تونه کاری کنه! ---------------------- دیشب داشتم با یکی از دوستام که الان شیراز هست(اما ساکن شیراز نیست!) صحبت می کردم که کلی منو بهم ریخت!! آخه همش یه حرفایی زد که اصلاً فکر نمی کردم براش مهم باشه! حالا هم من کلی وجدان درد دارم.بیشترش به خاطر رفتار های خودم هست. □ نوشته شده در ساعت 3:36 PM توسط Yasaman (0) comments Sunday, September 21, 2003
● یادش بخیر! اون وقتا که دبیرستان بودم خیلی بهم خوش می گذشت!
..............................................................................................................ابتدایی که بودم هیچ وقت برام خوب نبود و هیچ لذتی ازش نبودم، راهنمایی هم تو اون مدرسه ای که من بودم اصلاً حس هیچ کاری نبود(حتی درس خوندن!) اما بجای اونا دبیرستان عالی بود. و پیش دانشگاهی هم افتضاح بود! وقتی دبیرستانی بودم ، اول مهر که می شد آغاز خوش گذرونی من بود. اول دبیرستان که بودم ، خیلی بچه بودم و اصلاً هیچ کاری نمی کردم، فقط توی این سال با دبیر ریاضیم خانوم انوری پور خیلی حال کردم. اما سال دوم خیلی عالی بود. هم از این جهت که کلی درس می خوندم و هم از این جهت که دوستای خیلی خوبی داشتم. و دیگه اینکه انتخاب رشته کرده بودم( ریاضی) و بیشتر درسای مورد علاقه ام رو می خوندم تا یه درسایی مثل جغرافی و تاریخ و زیست و ... . توی این سال دیگه همه منو میشناختن و خیلی هم بهم احترام میذاشتن. از مدیر و معاون گرفته تا مستخدم مدرسه! منو دوست می داشتن. دلایل زیادی هم داشت این محبت ها. توی این سال من به عنوان یکی از اعضای شورای دانش آموزی مدرسه دراومدم و خیلی هم کارای مثبت انجام دادم (دادیم!) بچه های مدرسه هم خیلی ازمون راضی بودن. چون از خیلی لحاظ ها بچه ها رو آزاد تر کرده بودیم. سال سوم دیگه خیلی عالی تر بود. یه مدرسه بود و یه یاسمن!! من هر چی می گفتم مدیر و معاونمون قبول می کردن. نه اینکه مورد خاصی باشه ها! فقط تنها مورد جالبی که داشت این بود که به حرفای بچه ها فوق العاده اهمیت می دادن.یعنی همه کارا رو با مشارکت وفکر بچه ها انجام می دادن. اون سال به خاطر محبوبیتی که بین دانش آموزها داشتم با رای گیری ، شدم رئیس شورای دانش آموزی! بهترین خاطره من از این رئیس بودن این بود که آقای مهندس سازگارنژاد، نماینده مردم توی مجلس ،طی یه نامه رسمی از من دعوت کردن که توی یکی از جلسه هاشون شرکت کنم! هنوز هم اون نامه رو دارم! و دیگه اینکه هر ماه هم با رئیس رؤسای ناحیه های مختلف آموزش و پرورش جلسه داشتیم . من هم خوب حرف می زدم و بلبل زبونی می کردم. یادمه یه بار رئیس ناحیه 2 (ناحیه خودمون) اومده بودن پیش خانوم صفایی ( مدیرمون) و کلی از من تعریف کرده بود و گفته بود خیلی مواظبش باشین و بهش برسین!!!D: یه چیز خیلی جالب تر این بود که من یه اکیپ داشتم که 8 نفر بودیم(من ، زهرا ، آرزو ، حدیث ، فریما ، فاطی ، ماریا و سحر) که توی مدرسه کلی معروف بودیم( از شیطونی!) همیشه زنگ کلاس!! رو که می زدن، ماها تازه یادمون می اومد که بریم توی حیاط و شیطنت کنیم! کف حیاط پهن می شدیم و بگو و بخند می کردیم تا اینکه مدیرمون خودش می اومد به زور می بردمون کلاس! چون ما چند نفر رو خیلی دوست می داشت هیـــــــــچ وقت دعوامون نمی کرد. عزیزم بود این خانوم صفایی. مهربون ، با شعور ، با معرفت. این روزا واقعاً پیدا کردن آدم با شعور سخته. مامانم همیشه میگه شعور یه چیزیه که با هیچ چیز نمیشه عوضش کرد! شعور هم یکی از اون چیزایی هست که عمراً نمیشه با پول خریدش. من هم خودم به یه چیز اعتقاد دارم و اون اینه که اگه طرف آدم یه آدم با شعور باشه سر و کله زدن باهاش راحت هست. حالا طرف میتونه پدر و مادر آدم باشن یا همسرش باشه یا دوست یا هر کس دیگه. □ نوشته شده در ساعت 10:38 AM توسط Yasaman (0) comments Thursday, September 18, 2003
● صبح عمه زنگ زده بود که شماره تلفن یکی از اقوام رو بگیره، من هم به خاطر آلرژی یه کم صدام گرفته بود! و در واقع صدام در نمی اومد. حالا عمه هم گیر داده که خواب بودی و شرمنده و این حرفا! 4 ساعت داشت عذرخواهی می کرد. هر چی هم می گفتم بابا به پیر به پیغمبر من خواب نبودم، می گفت نـــــه! صدات معلومه. حالا اینا به کنار ،یه خبر جالب داشت و اون هم این که بالاخره حمید و غزال تصمیم گرفتن عروسی کنن،یعنی بعد ازاین همه مدت یه عروسی می ریم که فامیل نزدیک هستن. حالا قرار شده که 20 مهر که 15 شعبان هست مراسم باشه. ولی من از حالا مطمئن هستم که عروسی خوبی نخواهد بود. اَه حالم گرفته می شه با این خانوادمون! آخه بعد از عروسی غزال دیگه عروسی نداریم تـــــــــــــــــــــــــــــــــا اینکه یا داداشی دست به کار شه، یا من . من هم که عمری! اون روزا یه خانومه با من درد و دل می کرد و یه چیزایی در مورد شوهرش می گفت که دیگه چشم دیدنِ هیچ مردی رو ندارم.البته اسم همچین کسایی رو نمی شه مرد گذاشت. اونی که واقعا مرد هست رو باید گفت!! مـرد.
---------------------- We Can Win The Race این ماله Modern هست و من هم عشقم هست و Modern □ نوشته شده در ساعت 9:20 PM توسط Yasaman (0) comments
● تعریف از خود:
..............................................................................................................حال می کنم با یه سری از رفتار های خودم. خیلی از دوستام وقتی می خوان برن خرید دلشون می خواد با من باشن! چون من دست به تخفیف گرفتنم توپ هست! اگه حسش رو داشته باشم و ببینم واقعاً میشه تخفیف گرفت تا آخرش رو می گیرم! مثلاً وقتی می بینم طرف خیلی فروش نداره یا خودش خیلی رو جنس نکشیده ، خیلی کاری باهاش ندارم! اما کافیه بدونم بیش از حد دارن قیمت رو بالا می برن ، به طرز زیبایی کلی تخفیف می گیرم!! مثلا همین دیشب که رفته بودم خرید، تقریبا به اندازه نصف قیمت اصلی تخفیف گرفتم!! تازه حسش هم نبود!!! آخه مسیر چهارراه ملاصدرا تا پارامونت رو دو بار رفتم و برگشتم. تا ساعت 8:30 هم هنوز خرید نکرده بودم! ساعت 8:30 بود که همین جور تنها!!!!!!! داشتم راه می رفتم ، گفتم یه سر به پاساژ برق هم بزنم و بعد برم خونه. 4،3 تا مغازه اول رو که دیدم، قیمت ها بالا بود. مغازه آخری که رفتم شانسی گفتم بذار باهاش صحبت کنم بلکه هم ارزون تر بده! آقا رفتم پرو کردم توپ بوداااا! و .... خلاصه آخرش این شد که کلی تومن تخفیف گرفتم اساســـــــــی!!! جنس توپ! رنگ توپ! قیمت توپ! □ نوشته شده در ساعت 12:53 PM توسط Yasaman (0) comments Wednesday, September 17, 2003
● عکس های زیبایی که برا پاس گرفته بودم ، آماده شد! عجب عکسی شده بودااا! خدا لعنتش نکنه با این عکس گرفتنش. حالم به هم خورد. وقتی روی یه چیز حساس بشم بهتر از این نمیشه! همیشه اینجوری بوده که هر وقت من روی یه مورد کلیک می کنم ، خوب که نمی شه هیچ ،بد تر از بد هم می شه. حالا خوبه عکسی که برای گواهینامه ام گرفتم خوب هست و می شه برای این مورد هم استفاده کرد. من هم از همون اول قصد داشتم که عکس گواهینامه هم رو برای پاسپورت هم استفاده کنم، اما بابا اصرار کرد که من هم دوباره بگیرم. و نتیجه هم این شد: حروم کردن پول!!
..............................................................................................................------------------------- جشن میلاد: برای روز میلاد تن خود منِ آشفته رو تنها نذاری برای دیدن باغ نگاهت میون پیکر شبها نذاری همه تنهاییا با من رفیقن منو در حسرت عشقت نذاری برای روز میلاد تن خود منو دور از دل و دیدت نذاری دلم دل تنگه و مهر تو میخواد دلم رو در پی غمها نذاری میام تنها توی قلبت می شینم من و قلبت رو جایی جا نذاری عزیزم جشن میلادت مبارک منو اون سوی جشن دل نذاری من یه جورایی از سیاوش و حبیب خیلی خوشم میاد. چون حس می کنم شعراشون خیلی پر معناست(البته نسبت به بقیه خواننده ها!) و به خاطر همین هم خیلی دوستشون دارم!! البته آهنگ های شاد و پر هیجان رو هم دوست دارم، اما برای یه شرایط روحی خاص! مثلا اینا رو هم هر از گاهی گوش می کنم: Modern Talking , Alex , Aqua , Enrique , Jennifer & Ace Of Base معین ، نوش آفرین ، منصور ، لیلا ، هایده و ... حالا جدا از صداشون، اگه یه روز یه نفر نظر من رو راجع به قیافه هاشون بپرسه! من یقیناً میگم که Thomas Anders از همه خوشکل تره ! ---------------------- می دونم که بعد از اسم آوردن از یه سری خواننده درست نیست :Dکه اسم این شخص رو بیارم ، اما میگم من از علیرضا حیدری خیلیییییییییییییییییییی خوشم میاد!! اصلا این بشر یه چیز سوای همه عالم هست! بس که ماه و گل هست . خدا برا خانوادش حفظش کنه. □ نوشته شده در ساعت 3:41 PM توسط Yasaman (0) comments Tuesday, September 16, 2003
● داشتم با یه دوست گل چت می کردم که هی DC!می شدم! اعصابم ریخته بود به هم اساسی! همه account هام هم قفل کرده بود. با هیچ کدوم وصل نمی شد! دیگه خسته شده بودم و گفتم این بار آخر هست که امتحان می کنم!( آخه وسط چت قطع شده بود و من هم عادت دارم همیشه از دوستام خداحافظی می کنم و بعد می رم! ) خلاصه امتحان کردم و در کمال تعجب وصل شد! تا friend list رو دیدم ، دیدم که داداشم هم آنلاین هست؛پریدم بهش PM دادم ببینم درست می بینم یا نه! خدا رو شکر درست می دیدم!! خیلی دلم براش تنگ شده بود.آخه 2 ماهه که داداشم رو ندیدم چون الان اسپانیاست. وای که چقــــــــــــــــــدر از دیدنش خوشحال شده بودم. الهی من فداش شم، دلم شده یه ذره براش)):
علی پسر خالم هم آن بود. من هم روم درست کردم و رفتیم توش و بساط ویس راه انداختیم و ..... هیچ چیز مثل چت کردن با داداشم توی اون لحظه نمی تونست منو خوشحال کنه. وای خدا جون ممنونـــــــــــــــــم! ------------------------- دیروز خاله و علی و امیر اومده بودن خونه ما. کلی گفتیم و خندیدیم. من این علی رو خیلی دوست دارم چون خیلی مخ هست! امسال می ره کلاس دوم راهنمایی اون هم مدرسه تیزهوشان. کامپیوتر هم خوب بارش هست و کلاً از همه چیز سر در میاره! من از همین حالا مطمئن هستم که یه دانشگاه خوب قبول می شه.( البته اگه اطمینان من نسبت به اون مثل اطمینان بقیه نسبت به من نشه! )): ) خدایا هر وقت یادم میاد چه بلاهایی سرم اومد که باعث شد من اینجوری هدر برم کلی گریه ام می گیره)): . بعدش با اونا رفتیم خونه ای رو که جدیداً خریدن و در دست تعمیر هست رو ببینیم. عجب جای خوشکلی هست. چسبیده باغ ارم هست. یعنی از پنجره خونه میشه باغ رو زیر نگین داشت! توی مدتی که اونا داشتن تغییرات رو بررسی می کردن ، من هم رفتم توی تاب نشستم(1:20) و کلی فکر کردم! به همه چیز و همه کس! اولین چیزی هم که یادم اومد همون واقعه 82 بود): ----------------------- دیشب ساعت رو گذاشته بودم روی 5:30 صبح که هم نماز بخونم و هم صبح زود برم و نتیجه فاینالم رو ببینم. ساعت که زنگ زد خاموش کردم و دوباره خوابیدم . توی عالم خواب بودم که صدای مامان رفت بالا! بیدار شدم دیدم حالش خیلی بده! هر کاری کردم نشد ببرمش بیمارستان( یعنی نمی تونست) من هم زنگ زدم دکتر آوردم خونه. یه سری آمپول و دارو نوشت و گفت اینا رو تهیه کنین و رفت! دیگه من هم رفتم که دارو ها رو بگیرم و نتیجه زبان رو هم ببینم. اول رفتم کانون. نمره برای منِ نا امید خیلی خوب شده بود.آخه همش فکر می کردم فِیل می شم! سر کلاسی رو 90 آورده بودم و فاینال هم 86 که در آخر شده بود88 و این نمره برای اون همه نا امیدی خیلی خوب بود. با راضیه رفتیم داروخانه ویژه. چون می دونستم طبق معمول طول می کشه با راضیه رفتیم که به نامزدش مهدی زنگ بزنه که بیاد دنبالش. مهدی خیلی پسر با جنبه ای هست. به راضیه گفته بود اگه پاس نشی طلاقت می دم و می رم با یاسمن ازدواج می کنم، چون مطمئن هستم اون پاس می شه!(تحویل!) حالا جالب تر اینکه مهدی به راضیه گفته بود : نکنه یاسی جدی بگیره؟ ((: من که مرده بودم از خنده! اما من کلاً با نامزد های دوستام خیلی صمیمی نمی شم. چون حس می کنم این کار من (یا هر کس دیگه) باعث می شه که دوست خودم ضرر ببینه. چون همشون پسر هستن دیگه!! همشون هم عین و کُپ هم هستن! و 1000 تا اتفاق پیش بینی نشده!! و من هم مثل بقیه اعتقاد دارم که پیشگیری بهتر از درمانه! □ نوشته شده در ساعت 8:11 PM توسط Yasaman (0) comments
● STING:::
..............................................................................................................Desert Rose: I dream of rain I dream of gardens in the desert sand I wake in pain I dream of love as time runs through my hand I dream of fire Those dreams are tied to a horse that will never tire And in the flames Her shadows play in the shape of a man's desire This desert rose Each of her veils, a secret promise This desert flower No sweet perfume ever tortured me more than this And now she turns This way she moves in the logic of all my dreams This fire burns I realize that nothing's as it seems I dream of rain I dream of gardens in the desert sand I wake in pain I dream of love as time runs through my hand I dream of rain I lift my gaze to empty skies above I close my eyes, this rare perfume Is the sweet intoxication of her love I dream of rain I dream of gardens in the desert sand I wake in pain I dream of love as time runs through my hand Sweet desert rose Each of her veils, a secret promise This desert flower, No sweet perfume ever tortured me more than this Sweet desert rose This memory of Eden haunts us all This desert flower, this rare perfurme Is the sweet intoxication of the fall □ نوشته شده در ساعت 3:34 PM توسط Yasaman (0) comments Monday, September 15, 2003
● وای خدا چقدر این هفته هم شلوغ بودم!! از همه بیشتر هم کارای زبانم بود که حسابی وقت گیر بود. فردا نتایج رو می زنن، خدا کنه که نمره ام عالی شه. مشکل بعدیم این بود که کلی خرید داشتم و دارم! که هنوز هم انجام ندادم. اصلا خرید لباس و کفش و این حرفا برای من خیلی سخته. یعنی اگه خودم تنها برم اینجوری نیستا! اما اگه با کسی باشم همش به فکر این هستم که اون( یا اونا) خسته نشن. اگه تنها باشم همه جا رو می گردم که اون چیزی که می خوام پیدا کنم، حالا چه از نظر قیمت و چه از نظرکیفیت.
..............................................................................................................پنج شنبه با مامان و بابا رفتیم بیرون که مبل راحتی بخریم. جمعه هم دایی اومد دنبالم و رفتیم باغ پدر خانومش. شنبه و یکشنبه هم زبان خوندم. بالاخره از فاینال راحت شدم! امروز هم رفتیم عکس گرفتیم برای پاسپورت. خوبیش این بود که پاس من از بقیه جدا شد. مامان اینا هم که همون قبلی رو باید تمدید کنن. یه حس استقلال ِ خوب دارم. ----------------------------- پارسال این موقع ها بود (دوشنبه18 شهریور81) که با بچه های اصفهان داشتیم خداحافظی می کردیم. شب بود و رفته بودیم عقیق. فلورا ، زهرا ، سیما ، من ، پریسا ولیلا. یه پسره هم اومد پیشمون و اصرار می کرد که ازش فال بخریم، ما هم هممون خریدیم و مال من این شد: هر آنکه جانب اهل وفا نگهدارد خداش در همه حال از بلا نگهدارد حدیث زهد مگو بغیر حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگهدارد و معنیش رو هم خود فال اینجوری نوشته بود: مدتی است که از کار خود راضی نیستی و همیشه از این در به آن در می زنی، بلکه یک نفر کارت را درست کند. با خودت کوشش کن و پشتکار داشته باش تا به مقصد برسی. سه شنبه 19 شهریور هم که با پریسا رفتیم دانشکده برای درست کردن کارامون. اون روز ایمان رضا آبادی و محسن جمالی و حسین فولادگر هم بودن. این تاریخ رو پشت پوست آدامسی که محسن بهمون تعارف کرده بود نوشته بودم و هنوز هم نگهش داشتم. اصولا من هر چیزی که یادآور خاطراتم باشه رو نگه می دارم. ----------------------------- تنها کسی که چشماش رو به اندازه چشمای خودم دوست می دارم و اولین خصوصیتش که منو جذب کرد همون گیرایی چشماش بود!! حیف که دیگه اون چشمها رو نمیشه دید و این شخص اولین کسی بود که اون حرف رو در مورد من زده بود! همون حرفی که اولین بار از زبون ندا خوشکله شنیدم! مهم اینه که اول اون گقته بود، هر چند که من با گوشهای خودم نشنیده بودم.( این حرف رو اولین با ر اون زده بود، اما برای بار اول ندا به خودم روآور کرده بود). اما اگه از زبون خودش برای بار اول می شنیدم الان وضعیت 180 درجه فرق می کرد! امان از حسودی دیگران و به اصطلاح خیرخواهیه !!! بعضی های دیگه. □ نوشته شده در ساعت 4:56 PM توسط Yasaman (0) comments Thursday, September 11, 2003
● My Heart Will Go on (Titanic 1912)
..............................................................................................................Every night in my dreams I see you , I feel you That is how I know you Go on Far across the distance and spaces between us You have come to show you Go on Near , Far Wherever you are I believe that the heart does go on Once more you open the door And you're here in my heart and My heart will go on and on Love can touch us one time And last far a lifetime And never let go till we're gone Loved was when I loved you One true time I hold you In me life we'll always go on Near , Far Wherever you are I believe that the heart does go on Once more you open the door And you're here in my heart and My heart will go on and on You're here There's nothing I fear And I know that my heart will go on We'll stay forever this way You are safe in my heart and My heart will go o and on ![]() ![]() □ نوشته شده در ساعت 2:52 AM توسط Yasaman (0) comments Monday, September 08, 2003
● دیگه اگه خدا بخواد این روزا سرم خلوت شده! و دیگه میشه نوشت!
..............................................................................................................از شنبه 8 شهریور تا امروز که دوشنبه 17 شهریور هست، من کاملا بیزی شده بودم. آخه دایی رفته بود مسافرت و کاراش رو سپرده بود به من! و من هر روز باید جای اون می رفتم سر کار! کار سختی نبود اما خیلی خسته می شدم. هر روز صبح زود باید می زدم بیرون که به کارای خودم برسم و بعد از ظهر هم کارای دایی رو انجام بدم. این دو شیفت بودن ِ کارا بود که واقعا خسته ام می کرد. توی این مدت با آدمای زیادی هم بر خورد داشتم، و از این لحاظ، خیلی مفید بود. با کلی خارجکی هم آشنا شدم که اینا جالب تر از بقیه بودن! یه بنگلادشی و کلی عرب! چقدر هم که مهربون بودن. اصلا باهاشون غریبی نمی کردم. چقدر هم که همه تحویل می گرفتن، آخه حتما پیش خودشون فکر می کردن این بند و بساط مال منه! این روزا هم که همه ظاهر رو می بینن! مثلا تا می بینن طرف وضع مالیش خوبه، کلی تحویلات و این حرفا. حالا کاش یه کم از این بند و بساط مال من بود! پس اینجاست که معلوم میشه همه فقط ظاهر رو می بینن و براشون مهم نیست که باطن چیه! بی خیال! من هی باز به خودم بد و بیراه می گم! اصلا اینا همش حقمه! باید اینجوری بشه که من سر عقل بیام و یه کم ،محض رضای خدا یه کم، به خودم احترام بذارم! همش دارم خودم رو فدای این و اون می کنم. که چی؟ جداً برا چی؟ یعنی ارزش بقیه بیشتر از خودمه؟! نه اصلا! ارزش هر کسی اونقدر بالاست که تحت هیچ شرایطی نباید اونو فدای دیگرون کنه. شاید یه کم خود خواهی باشه، اما توی دنیایی که هر کس فقط به خودش فکر می کنه باید اینجوری رفتار کرد. مثلا من ِ احمق برا چی از اصفهان اومدم شیراز؟؟!! فقط صرفا به خاطر دیگرون! یعنی دیگرون برام تصمیم گرفتن! حالا بماند که مامان اینا به خاطر یه سری مسایل شخصی دلشون می خواست بیام شیراز! اما تصمیم گیرنده اصلی کس ِ دیگه بود! اگه من اونجا مونده بودم خیلی از مشکلاتم حل می شد. خودم خوب می دونم مشکل اصلیم چی بوده. اون مشکل که حل می شد هیچ! این همه هم به مشکلاتم اضافه نشده بود! البته پنهان کاری های یکی از دوستام هم خیلی توی این زمینه بهم ضربه زد! اگه اون یه سری چیزا که کاملا به من مربوط می شد رو زودتر بیان کرده بود این همه دردسر بوجود نمی اومد! آخه بعضی وقتا بعضی ها فکر می کنن عقل کل تشریف دارن! یا حسادتشون توی همون لحظه حساس گل می کنه! شاید هم پیش خودش فکر کرده داره به نفع من کار می کنه! (که احتمالش کمه!) خلاصه این شیراز اومدن توی خیلی زمینه ها به من ضربه زد که صد البته اولین ضربه اش به موقعیت تحصیلی من بود! از خیلی نظرا،اصفهان موقعیت درسیش بهتر بود.باز هم بی خیال! اصلا همه زندگی من شده بی خیالی نسبت به خودم! و باز هم بی خیال!! -------------------- آخرش این زیباکنار رفتن من به هم خورد! این هفته هم باید برا فاینال کانون خودمو آماده کنم. داداش هم الان توی خود ِ خود اسپانیاست. روز شنبه هم قبل از انتخاب واحد با پریسا رفتیم ... ... که خیلی خوش نگذشت. چون یه چیزایی فهمیدم که باااااااااااز به خودم بد و بیراه گفتم! این دومین دفعه هست که من می رم اونجا و اعصابم خورد میشه! خدا به داد سومیش برسه. از حالا دلم داره تالاپ تولوپ می کنه! چه میشه کرد ؟! باید انتظار کشید و دید که چی میشه!! یه خبر جالب از دانشگاه ما!! این ترم به دلیل کمبود فضا خیلی از کلاس ها جمعه برگزار میشه!! آخه یکی نیست بگه اگه خر هم بود حالیش می شد که اگه جا نداشته باشین نمیشه ظرفیت رو بالا ببرین و این همه رشته اضاف کنین! حالا خوبه که خرهم نیستین!! (خودم توی کفِ گرامر ِ این عبارت موندم!! وای به حال بقیه!!) □ نوشته شده در ساعت 6:14 PM توسط Yasaman (0) comments Friday, September 05, 2003
● سیاوش:
..............................................................................................................هی بازیگر ، گریه نکن ما همه مون ، مثل هم ایم صبح ها که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورت های ماست گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست! . . . □ نوشته شده در ساعت 8:47 PM توسط Yasaman (0) comments Wednesday, September 03, 2003
● کلی مطلب در مورد این روزا دارم. به محض این که سرم خلوت شد همشو می نویسم. کلــــــــــی اتفاق های جدید و نو افتاده که من رو به شدت مشغول کرده !!!
..............................................................................................................□ نوشته شده در ساعت 10:34 AM توسط Yasaman (0) comments Monday, September 01, 2003 ..............................................................................................................
|