************YASAMAN************ |
Tuesday, September 30, 2003
● ازامروز من به طور رسمی تشریف فرما!! شدم به دانشگاه. هنوز هم رسمی نشده بود. اکثراً از شنبه میان دیگه. با چه دردسری از کانون کوبوندم رفتم دانشگاه ، همش بیخودی!! آخه کلاسم عملی بود و من هم فراموش کرده بودم و الکی دیگه! بی زبون پریسا هم اونهمه راه رو اومده بود ودستمون به هیچ جا بند نشد دیگه. چقدر حالم گرفته شد. یه کمی روی صندلیها نشستیم ، خستگیمون که بیرون رفت عین خوشالا بر گشتیم خونه):
..............................................................................................................دیروز باز من رفتم دنبال خرید . بیشترش هم داشتم می گشتم که یه لباس مرتب برا عروسی این غزال عوضی پیدا کنم! آخه چرا این دیونه زود تر خبرم نکرد که دیگه تاریخ عروسیش رسمی شده؟! اونقدر بدم میاد کسی امروز دعوتم کنه برا فردا که خدا میدونه. منظورم برای عروسی و این حرفاست. باید به ماها که اقوام نزدیکش هستیم حداقل 1 ماه پیش خبر می داد! با خودش هم کلی دعوا کردم به خاطر این برنامه ریزیش. همه دلخوشی من به این غزال ِ عوضی بود که داره عروسی میکنه. دیگه هیچ احدالناسی توی خانواده نیست که من باهاش راحت باشم. همه یا سن بالا هستن یا فوق العاده بچه. یعنی از این به بعد باید خانواده رو تعطیل کنم. خدایا دیگه هیچ کس نیست و واقعاً تنها میشم. ----------------------- حبیب: در این شبهای دلتنگی .......... که غم با من هم آغوشه به جز اندوه و تنهایی .......... کسی با من نمی جوشه کسی حالم نمی پرسه .......... کسی دردم نمی دونه نه هم درد و هم آوایی .......... با من یکدل نمی خونه از این سر گشتگی بیزارم و بیزار ولی راه فراری نیست از این دیوار برای این لب تشنه .......... دریغا قطره آبی کو برای خسته چشم من .......... دریغا جای خوابی کو ... .. . ----------------------- اصلاً من خودم می دونم اعصاب خردی این چند روزم مال چی هست! از وقتی حال و روز امین،داداش پریسا رو دیدم کل اعصابم ریخته بهم! آخه بی زبون اونهمه درس خوند ، اونهمه خوند آخرش هم یه شهر بد قبول شد. من به این بشر ایمان داشتم. آخه هم باهوش بود هم درس خون. اینی که بچه شیراز هست و اینهمه هم درس خونده بود باید بره توی اون شهر کوچیک و افتضاح ، اونوقت یه سری های دیگه صرفاً با استفاده از انواع سهمیه پا میشن میان شیراز. آخه این کجاش انصاف هست؟؟!! امین رو که دیدم یه جورایی یاد دوره خودم افتادم. یعنی چه؟! رتبه من و دوستم فرق چندانی نداشت،من هر جای خوبی زدم قبول نشدم اما اون الان داره برق ِ .... می خونه.(سهمیه داشت دیگه!!) عین بی انصافی رو با چشمای خودم دیدم دیگه! اگه به من بگن بشین و در مورد این موضوع بنویس حالا حالا ها حرف و مثال دارم ): . □ نوشته شده در ساعت 7:14 PM توسط Yasaman
Comments:
Post a Comment
|