************YASAMAN************ |
Tuesday, September 16, 2003
● داشتم با یه دوست گل چت می کردم که هی DC!می شدم! اعصابم ریخته بود به هم اساسی! همه account هام هم قفل کرده بود. با هیچ کدوم وصل نمی شد! دیگه خسته شده بودم و گفتم این بار آخر هست که امتحان می کنم!( آخه وسط چت قطع شده بود و من هم عادت دارم همیشه از دوستام خداحافظی می کنم و بعد می رم! ) خلاصه امتحان کردم و در کمال تعجب وصل شد! تا friend list رو دیدم ، دیدم که داداشم هم آنلاین هست؛پریدم بهش PM دادم ببینم درست می بینم یا نه! خدا رو شکر درست می دیدم!! خیلی دلم براش تنگ شده بود.آخه 2 ماهه که داداشم رو ندیدم چون الان اسپانیاست. وای که چقــــــــــــــــــدر از دیدنش خوشحال شده بودم. الهی من فداش شم، دلم شده یه ذره براش)):
..............................................................................................................علی پسر خالم هم آن بود. من هم روم درست کردم و رفتیم توش و بساط ویس راه انداختیم و ..... هیچ چیز مثل چت کردن با داداشم توی اون لحظه نمی تونست منو خوشحال کنه. وای خدا جون ممنونـــــــــــــــــم! ------------------------- دیروز خاله و علی و امیر اومده بودن خونه ما. کلی گفتیم و خندیدیم. من این علی رو خیلی دوست دارم چون خیلی مخ هست! امسال می ره کلاس دوم راهنمایی اون هم مدرسه تیزهوشان. کامپیوتر هم خوب بارش هست و کلاً از همه چیز سر در میاره! من از همین حالا مطمئن هستم که یه دانشگاه خوب قبول می شه.( البته اگه اطمینان من نسبت به اون مثل اطمینان بقیه نسبت به من نشه! )): ) خدایا هر وقت یادم میاد چه بلاهایی سرم اومد که باعث شد من اینجوری هدر برم کلی گریه ام می گیره)): . بعدش با اونا رفتیم خونه ای رو که جدیداً خریدن و در دست تعمیر هست رو ببینیم. عجب جای خوشکلی هست. چسبیده باغ ارم هست. یعنی از پنجره خونه میشه باغ رو زیر نگین داشت! توی مدتی که اونا داشتن تغییرات رو بررسی می کردن ، من هم رفتم توی تاب نشستم(1:20) و کلی فکر کردم! به همه چیز و همه کس! اولین چیزی هم که یادم اومد همون واقعه 82 بود): ----------------------- دیشب ساعت رو گذاشته بودم روی 5:30 صبح که هم نماز بخونم و هم صبح زود برم و نتیجه فاینالم رو ببینم. ساعت که زنگ زد خاموش کردم و دوباره خوابیدم . توی عالم خواب بودم که صدای مامان رفت بالا! بیدار شدم دیدم حالش خیلی بده! هر کاری کردم نشد ببرمش بیمارستان( یعنی نمی تونست) من هم زنگ زدم دکتر آوردم خونه. یه سری آمپول و دارو نوشت و گفت اینا رو تهیه کنین و رفت! دیگه من هم رفتم که دارو ها رو بگیرم و نتیجه زبان رو هم ببینم. اول رفتم کانون. نمره برای منِ نا امید خیلی خوب شده بود.آخه همش فکر می کردم فِیل می شم! سر کلاسی رو 90 آورده بودم و فاینال هم 86 که در آخر شده بود88 و این نمره برای اون همه نا امیدی خیلی خوب بود. با راضیه رفتیم داروخانه ویژه. چون می دونستم طبق معمول طول می کشه با راضیه رفتیم که به نامزدش مهدی زنگ بزنه که بیاد دنبالش. مهدی خیلی پسر با جنبه ای هست. به راضیه گفته بود اگه پاس نشی طلاقت می دم و می رم با یاسمن ازدواج می کنم، چون مطمئن هستم اون پاس می شه!(تحویل!) حالا جالب تر اینکه مهدی به راضیه گفته بود : نکنه یاسی جدی بگیره؟ ((: من که مرده بودم از خنده! اما من کلاً با نامزد های دوستام خیلی صمیمی نمی شم. چون حس می کنم این کار من (یا هر کس دیگه) باعث می شه که دوست خودم ضرر ببینه. چون همشون پسر هستن دیگه!! همشون هم عین و کُپ هم هستن! و 1000 تا اتفاق پیش بینی نشده!! و من هم مثل بقیه اعتقاد دارم که پیشگیری بهتر از درمانه! □ نوشته شده در ساعت 8:11 PM توسط Yasaman
Comments:
Post a Comment
|