************YASAMAN************ |
Saturday, November 15, 2003
● جمعه 29/9/1381
..............................................................................................................روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست .......... در غنچه یی هنوز و صدت عندلیب هست گر آمدم بکوی تو چندان غریب نیست .......... چون من در آن دیار هزاران غریب هست ... .. . خوشتر ز عیش و صحبت و باغ وبهار چیست .......... ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست معنی آب زندگی و روضه ارم .......... جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست ... .. . مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید .......... که از انفاس خوشش بوی کسی می آید ... .. . بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی .......... خوش باش زآنکه نبود این هر دو را زوالی ... .. . ---------------------------------------- دو روز تعطیلم! (جون خودم) و کلی هم کار و برنامه دارم برای این دو روز! اما می دونم مثل همیشه این تعطیلی تموم میشه و هنـــــوز کلی از برنامه های من به علت حجیم بودن همشون اجرا نمیشه!! داداشیم همین روزا میاد ایران . دیشب بعد ار 20 روز موفق شدیم باهاش تماس بگیریم و صحبت کنیم. این شعرهایی که این بالاست ، مربوط هست به پارسال همچین روزایی! همشون هم مال دیوان حافظ( عشق من ) هست. یه CD کوچولو بود که از روی اون برای خیلی ها فال می گرفتم! این هم نتیجه چند تا از اون فال ها!! □ نوشته شده در ساعت 5:07 PM توسط Yasaman (0) comments Friday, November 14, 2003
● اول از همه یه مطلب کپ می زنم که بعضی قسمت هاش واقعاً خنده دار و جالب هست. اینو یکی از دوستام برام میل زده بود ، دیدم حیف هست که اینجا ننویسمش!بعضی مورداش هست که مشکل روزانه همه هست!! خوندنش خالی از لطف نیست.
..............................................................................................................50 روش برای راه رفتن روی اعصاب دیگران!!:: ۱: روزهای تعطيل مثل بقيه روزها ساعتتون رو كوك كنين تا همه از خواب بپرن! ﴿اين روش برای افرادی كه غير از ساديسم ، رگه هايی از مازوخيسم هم دارن پيشنهاد ميشه!﴾ راه ۲: سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارين تا جلويی ها زودتر راه بيفتن! راه ۳: وقتی می خواين برين دست به آب ، با صدای بلند به اطلاع همه برسونين! راه ۴: وقتی از كسی آدرسی رو ميپرسين بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از يه نفر ديگه بپرسين! راه ۵: كرايه تاكسی رو بعد از پياده شدن و گشتن تمام جيبهاتون ، به صورت اسكناس هزاری پرداخت كنين! راه ۶: همسرتون رو با اسم همسر قبليتون صدا بزنين! راه ۷: جدول نيمه تمام دوستتون رو حل كنين! راه ۸: توی اتوبان و جاده روی لاين منتهی اليه سمت چپ با سرعت ۵۰ كيلومتر در ساعت حركت كنين! راه ۹: وقتی عده زيادی مشغول تماشای تلويزيون هستن مرتب كانال رو عوض كنين! راه ۱۰: از بستنی فروشی بخواين كه اسم ۵۴ نوع از بستنيها رو براتون بگه! راه ۱۱: در يك جمع ، سوپ يا چايی رو با هورت كشيدن نوش جان كنين! راه ۱۲: به كسی كه دندون مصنوعی داره بلال تعارف كنين! راه ۱۳: وقتی از آسانسور پياده ميشين دكمه های تمام طبقات رو بزنين و محل رو ترك كنين! راه ۱۴: وقتی با بچه ها بازی فكری می كنين سعی كنين از اونها ببرين! راه ۱۵: موقع ناهار توی يك جمع ، جزئيات تهوع و ﴿گلاب به روتون﴾ استفراغی كه چند روز پيش داشتين رو با آب و تاب تعريف كنين! راه ۱۶: ايده های ديگران رو به اسم خودتون به كار ببرين! راه ۱۷: بوتيك چی رو وادار كنين شونصد رنگ و نوع مختلف پيراهنهاش رو باز كنه و نشونتون بده و بعد بگين هيچكدوم جالب نيست و سريع خارج بشين! راه ۱۸: شمعهای كيك تولد ديگران رو فوت كنين! راه ۱۹: اگه سر دوستتون طاسه مرتب از آرايشگرتون تعريف كنين! راه ۲۰: وقتی كسی لباس تازه می خره بهش بگين خيلی گرون خريده و سرش كلاه رفته! راه ۲۱: صابون رو هميشه كف وان حمام جا بذارين! راه ۲۲: روی ماشينتون بوقهای شيپوری نصب كنين! راه ۲۳: وقتی دوستتون رو بعد از يه مدت طولانی می بينين بگين چقدر پير شده! راه ۲۴: وقتی كسی در يك جمع جوك تعريف می كنه بلافاصله بگين خيلی قديمی بود! راه ۲۵: چاقی و شكم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش يادآوری كنين! راه ۲۶: بادكنك بچه ها رو بتركونين! راه ۲۷: مرتب اشتباهات لغوی و گرامری ديگران هنگام صحبت رو گوشزد كنين و بخندين! راه ۲۸: وقتی دوستتون موهای سرش رو كوتاه می كنه بهش بگين كه موی بلند بيشتر بهش مياد! راه ۲۹: بچه جيغ جيغوی خودتون رو به سينما ببرين! راه ۳۰: كليد آپارتمان طبقه ۱۳ تون رو توی ماشين جا بذارين و وقتی به در آپارتمان رسيدين يادتون بياد! ﴿اين راه هم جنبه هايی از مازوخيسم در بر داره!﴾ راه ۳۱: ايميل های فورواردی دوستتون رو هميشه برای خودش فوروارد كنين! راه ۳۲: توی كنسرتهای موسيقی بزرگ و هنری ، بی موقع دست بزنين! راه ۳۳: هر جايی كه می تونين ، آدامس جويده شده تون رو جا بذارين! ﴿توی دستكش دوستتون بهتره!﴾ راه ۳۴: حبه قند نيمه جويده و خيستون رو دوباره توی قنددون بذارين! راه ۳۵: نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنين! راه ۳۶: دوستتون كه پاش توی گچه رو به فوتبال بازی كردن دعوت كنين! راه ۳۷: عكسهای عروسی دوستتون رو با دستهای چرب تماشا كنين! راه ۳۸: پيچهای كوك گيتار دوستتون رو كه ۵ دقيقه ديگه اجرای برنامه داره حداقل ۲۷۰ درجه در جهات مختلف بچرخونين! راه ۳۹: با يه پيتزا فروشی تماس بگيرين و شماره تلفن پيتزا فروشی روبروييش كه اونطرف خيابونه رو بپرسين! راه ۴۰: شيشه های سس گوجه فرنگی و هات سس فلفل رو عوض كنين! راه ۴۱: موقع عكس رسمی انداختن برای هر كس جلوتونه شاخ بذارين! راه ۴۲: توی ظرفهای آجيل برای مهموناتون فقط پسته ها و فندقهای دهان بسته بذارين! راه ۴۳: شونصد بار به دستگاه پيغام گير تلفن دوستتون زنگ بزنين و داستان خاله سوسكه رو تعريف كنين! راه ۴۴: توی روزهای بارونی با ماشينتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشين! راه ۴۵: توی جای كارت دستگاههای عابر بانك چوب كبريت فرو كنين! راه ۴۶: جای برچسبهای قرمز و آبی شيرهای آب توالت هتل ها رو عوض كنين! راه ۴۷: يكی از پايه های صندلی معلم يا استادتون رو لق كنين! راه ۴۸: توی مهمونی ها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواين كه هر چی شعر بلده بخونه! راه ۴۹: چراغ توالتی كه مشتری داره و كليد چراغش بيرونه رو خاموش كنين! راه ۵۰: ورقهای جزوه ء ۳۰۰ صفحه ای دوستتون كه ازش گرفتين زيراكس كنين رو قاطی پاتی بذارين ، يه بر هم بزنين ، بعد بهش پس بدين ------------------------------------------- باید همین روزا داداشیم برگرده ایران. خیلی وقته که ازش خبر نداریم ، اما گفته بود حول و حوش عید فطر ایران هستن. ما منتظریم داداشی! ( دو نقطه دی) عمه و خاله هم می گفتن شاید برای عید بیان شیراز که هم داداش رو ببینن و هم بعد از این همه مدت یه سری هم به ما بزنن. آخه جفتشون بچه مدرسه ای دارن و سخت هست که بخوان بیان شیراز. روز 5 شنبه همراه بابا صبح زود زدم بیرون! اما به نتیجه ای که می خواستیم نرسیدیم!!از دست اون کسی که همه برنامه هامون رو زد به هم خیلی عصبانی هستم.همه برنامه هام به نحوی ریخت به هم!!!! بهتره این موضوع گنگ بمونه و بقیه ازش سر در نیارن تا به موقعش! نتیجه این کار من تا حدی هم برای دوستای دانشگاهیم مهم بود نرگس SMSزده بود که خبرشون کنم ، بعد یادش رفته بود که گوشیش رو خفه کنه. گوشیش هم توی جیب شلوارش بود و شلوارش هم از نوع جین و تنگ! اون موقع هم که من می خواستم جوابش رو بدم سر کلاس بود ،اون هم کلاس مهندس پنتیوم!! من هم هی پشت سر هم SMSمی زدم و اون جواب نمی داد! من هم از رو نمی رفتم و هی ادامه می دادم ! آخر سر دیگه استاد خندش می گیره و بهش اجازه میده که بره بیرون و جواب بده!!!!!!! آخه این پنتیوم از اون .. های روزگار هست که اجازه نفس کشیدن هم نمی ده! حالا چی شده که صدای گوشی نرگس رو تحمل کرده!!! و اجازه داده که بره بیرون؟! الله اعلم!!!! بقیه ماجرا فقط فحش بود که از طرف نرگس جونم نثار من شد!(الهی من فداش شم. شوخی می کنم!) □ نوشته شده در ساعت 7:43 PM توسط Yasaman (0) comments Tuesday, November 11, 2003
● چقدر خوبه که شب کلاس داشته باشما! تا حالا نمی دونستم اینقدر شب سر کلاس رفتن کیف داره! راستش بیشتر به خاطر چیز دیگه است که می گم شب باحاله! امشب وقتی داشتم با پریسا می اومدم پایین ، یه لحظه حس کردیم که داخل اصفهان هستیم!!! آخه هوا تاریک بود ، بعد چراغ های زردرنگ خیابونا هم روشن بود ، هوا هم سرد بود و یه سکوت خاص اونجا بود که من و پریسا بارها کنار 33 پل اصفهان اونو تجربه کرده بودیم! چراغ های زردرنگ که کنار 33 پل بودن و نورشون توی آب منعکس می شد و کلی فضا رو نورانی و زیبا می کرد! اکثر حرفای خوشکل ما کنار 33 پل زده می شد!
..............................................................................................................من هر چی در مورد حال و هوای اون دوره بنویسم ، هیچ وقت ارضا نمی شم! دلیلش رو هم خودم بهتر از هر کس دیگه می دونم. حالا من اینجا هی اسم اصفهان رو میارم و خیلیا فکر می کنن من از خود اصفهان خوشم میاد! اما اصلاً این طوریا نیست. فقط خاطره های اونجا برام جذاب و دوستداشتنی هست که باعث میشه اسم اون مکان رو بیارم! وگرنه من هیچ نسبت خاصی با اصفهان و اصفهانیا ندارم! دلم برا هم کلاسی هام تنگ شده. دلم برای اساتیدمون هم تنگ شده. دلم برای راه و سرویس دانشگاه تنگ شده. خوابگاه دانشگاه ، زیرگذری که نزدیک در بود و من بارها و بارها از داخلش رد شده بودم ، سوپری که همیشه ازش خرید داشتم ، میدان انقلاب ، خیابون نظر ، چهار باغ ، عقیق ، مجتمع پارک ، مجتمع بلوار ، پاساژ هزارجریب که سی دی می گرفتم ، دانشکده های مختلف که بار ها با شوهر خالم می رفتم ، دانشگاه صنعتی و ......... اگه بخوام تک تک جاهایی که ازشون خاطره دارم رو بنویسم حالا حالا ها باید بنویسم!! کاش که می شد من 2 سال به عقب بر می گشتم!!! قطعاً اون موقع وضعیت من این مدلی نبود! خیلی اشتباه ها کردم توی این مدت که می تونستم جبرانشون کنم!اول از همه لعنت می فرستم به خودم و بعد هم باز به خودم! چون همه تقصیرا به طور مستقیم گردن خودم میفته!! به جرات می گم بزرگترین اشتباه من بعد از کنکور( با اون طرز انتخاب رشته کردن و بقیه ماجراها !!) این انصراف دادن از درس خوندن توی اصفهان بوده!! سومین اشتباه بزرگم هم که بر می گرده به شیراز اومدنم ، یه ماجرای ساده بود که با همه الکی بودنش زندگیم رو به باد داد! ( حالا هر می اینجا رو بخونه چه فکرایی به سرش می زنه، من نمی دونم. اما باید بگم از همه چیزایی که شماها فکر می کنین ساده تر و بی اهمیت تر هست! اما برای من یه دنیا ارزش داشت )اما اینجا هم باز خودم مقصر اصلی بودم! این قصه(ها) سر دراز دارد!!! ---------------------------------- چرا بعضی ها شعور ندارن که وقتی بهشون اعتماد می کنی ، نباید سواستفاده کنن؟؟!! □ نوشته شده در ساعت 9:36 PM توسط Yasaman (0) comments Saturday, November 08, 2003
● چقدر امروز(امشب!) دیدن ماه به من حال داد. اصلاً ماه شب چهارده رو باید فقط تماشا کرد.
..............................................................................................................![]() رفته بودم دانشکده معماری، اونجا کلاس داشتم. با پریسا بودم. از رقتن سر کلاس منصرف شدیم.آخه این واحد الکی هست! یعنی فقط باید پاس شه. نه بابت این واحد پولی می گیرن و نه جزو واحدهای اصلی حساب می شه. ما هم تصمیم گرفتیم حذفش کنیم. زجر رفتن به دانشکده معماری یه طرف ، تحمل کردن این استاد لــُر هم یه طرف!! آدم وقتی خودش اقرار کنه که لـر هست دیگه هیچ توقعی ازش نیست. با من هم لج شده بود همین اول ترمی! خداییش خیلی هم حالش رو جا آوردم. اگه بفهمه می خوام درس رو حذف کنم ، حتماً عروسی می گیره از اون نوع خاص! خدا نکنه از کسی بدم بیاد ، تا کلی چیز بارش نکنم دست بردار نیستم. خلاصه تصمیم گرفتیم بریم خرید اون هم ایران زمین. چند تا چیز که کلی وقت بود برای خریدنشون برنامه ریزی کرده بودم رو خریدم. یه اسانس فوق العاده خوشبو هم خریدم. من عشقم عطر هست و ماشین!!! خلاصه وقتی نزدیک خونه بودم داشتن اذان می گفتن . به آسمون که نگاه کردم ، ماه رو دیدم. ماه شب چهارده واقعاً خوشکل و زیبا هست.از اینکه ماه رمضون هم داره تموم میشه یه کم خوشال شدم. من با گرسنگی های ماه رمضون هیچ مشکلی ندارم ، چون من تقریباً همیشه همین مدلی غذا می خورم ، اما یه چیز خاص توی ماه رمضون هست که من خیلی ازش بدم میاد! و وقتی عید فطر میشه من از یه جهت خیلی خوشالم! یه مشکل اساسی من هم این هست که نمی تونم آدامس بجوم!!! اگه یه روز آدامس رو ازمن بگیرن مثل اینه که حیاتم رو ازم گرفتن! دیگه یواش یواش باید درس خوندن به طور جدی رو شروع کنم. خیلی وقته که نمی شینم پاش! --------------------------------- بعضی از کارتون ها هستن که من هیچ وقت از دیدنشون احساس بچگی یا خستگی نمی کنم. یکی از این کارتون ها جودی ابوت هست! اگه 1000 بار هم تکرار بشه یقیناً من از اونایی هستم که هر 1000 بارش رو می بینم. بس که آموزنده و شیرین هست. فکر نمی کنم هیچ کارتونی مثل جودی به من انرژی بده! یکی دیگه از برنامه هایی که از دیدنش خسته نمی شم تام و جری هست!!!! البته نه به شدت جودی ولی خوب! □ نوشته شده در ساعت 7:57 PM توسط Yasaman (0) comments Friday, November 07, 2003
● اول از همه اینکه پدربزرگم عملش رو با سلامتی پشت سر گذاشت.
..............................................................................................................خدایا هزار مرتبه شکرت. از همه اونایی هم احوالپرسی کردن ، خیلی خیلی ممنونم. چقدر خوبه آدم از درک و شعور بالایی برخوردار باشه. من آدم با شعور خیلی سراغ دارم، یکی از این با شعور ها هم زن داییم هست. واقعاً دوسش دارم. اصلاً از اون آدمایی نیست که سودش به کسی نرسه! برعکس خیلی همم مهربونه و ناز. حالا توی هر خونواده دیگه ای که یه عروس بود و یه پدرشوهر مریض ، عروسه هیچ کمکی که نمی کرد هیچ، کلی هم ناز می کرد که من این وسط کاره ای نیستم که بخوام کمک کنم. اما این زن دایی من اصلاً و ابداً اینجوریا نیست. توی این مدت خیلی کمک بزرگی بود. در صورتی که خیلی هم این مشکل پدربزرگم به اون مربوط نمی شد ، اما اون با جون و دل کلی کمک کرد! در واقع همه توی خونواده ما این جوری هستن. هر کسی هر کاری از دستش بر بیاد برای دیگرون انجام می ده. توی خونواده ما عروس و خواهر شوهر و مادرشوهر و مادرزن و این حرفا رو نداریم ، و این یه حُسن بزرگ هست از نظر من. منظورم اینه که قبل از اینکه مثلاً فلانی عروس باشه، یه خواهر هست ، و من هم فوق العاده عاشق این خصوصیت خونوادگیمون هستم. خدا کنه این خصوصیت همیشگی تر از همیشه باشه! در مورد زن داییم و من هم که قضیه کاملاً فرق می کنه! می گن دل به دل راه داره ، همینه! هم من اونو خیلی دوست دارم و هم اون منو. دیشب که رفته بودم مامان رو برسونم بیمارستان ، زن داییم پیش پدربزرگم بود. زنگ زدیم به پذیرش که صداش کنن و بیاد و جاش رو با مامانم عوض کنه. اون از دور منو می دید و مامان رو نمی دید. فکر می کرد من می خوام برم و پیش بابایی بمونم و ازش مراقبت کنم ، از همون دور اشاره می کرد که محاله من بذارم تو توی بیمارستان بمونی و ... . بعد که مامان رو دید یه کم آروم تر شد و رضایت داد که بیاد بیرون و مامان بره. خلاصه اینکه خیلی هوای منو داره. البته این همش به خاطر مهربونیش و ناز بودنش هست. ولی بعید می دونم بقیه عروس ها هم این طوری باشن!! ------------------------------------------------------- واقعاً خسته شدم از این که هر جمعه باید برم کلاس. ترم های قبل هم پنج شنبه ها تعطیل بودم و هم جمعه ها! حالا این ترم داره تلافی اون ترم ها در میاد. هم پنج شنبه کلاس دارم و هم صد البته جمعه ها!! خلاصه از بابت این موضوع دارم دق مرگ می شم. حالا کاش یه درس درست و حسابی هم داشتم! آخه آمار هم شد درسی که آدم به خاطرش جمعه بره دانشگاه؟! من همیشه از همه بحث های ریاضی خیلی خوشم می اومده جز آمار و احتمال!! باز اون یکی کلاس رو می شه تحمل کرد! اما هر کاری می کنم این آمار توی دل من جا نمی گیره! دست خودم هم نیست. ------------------------------------------------------ چی می شد که الان وضعیت مثل سابق بود؟! چی می شد که باز من همون حس و حال سابق رو داشتم؟! چی می شد که این اتفاق های بی موقع نمی افتاد؟! چی می شد که من اون روز خاص اون وضعیت احمقانه رو بوجود نمی آوردم؟! چی می شد که من یه کم جدی تر با این قضیه برخورد می کردم؟! چی می شد اگه من این همه پشیمونی برای خودم باقی نمیذاشتم؟! و هزارن چی می شد ..... ِ دیگه که فقط و فقط باید به دست فراموشی بسپارم. واقعاً باید نتیجه این می شد؟ □ نوشته شده در ساعت 9:03 PM توسط Yasaman (0) comments Wednesday, November 05, 2003
● دیشب اولین شبی! بود که من تا ساعت 7:30 دانشگاه موندم!! داشتم منجمد می شدم. یه کم دلسوزی باعث شد که تا اون ساعت دانشگاه باشم. آزمایشگاه داشتم و به خاطر ندا سکشن رو عوض کردم و 2 ساعت دیرتر رفتم سر کلاس. یکی از اقوامشون اومده بود دانشگاه ، بعد تنها بود و این شد که منو نگه داشت پیش خودش. من هم بس که این بشر رو دوست دارم قبول کردم. ساعت 7:30 بود و من هنوز افطاری نخورده بودم! دیگه جلو چشام سیاهی می رفت.
..............................................................................................................ما 2 تا استاد داریم برا آزمایشگاه. دوتاشون هم به نسبت جوون هستن. یکیشون زود رفته بود( مشهدیه) اما اون یکی مونده بود که برا ما چند نفر توضیح بده و کار کنیم. هنوز گروه قبلی نرفته بودن بیرون که من و پریسا و 3 تا دختر و 1 پسر دیگه که مال گروه آخر بودیم رفتیم داخل. خیلی باحال بود! قبل از که بشینیم کار کنیم یه بحث جالب پیش اومد که نیم ساعت شروع کلاس رو به تاخیر انداخت. یکی از بچه ها یه چیزی در مورد چادر گفت ،یهو استاد شروع کرد به اظهار نظر! اتفاقاً نظراشون خیلی هم جالب بود. از چادر شروع شد تا رسید به اینکه خودش رو معرفی کنه. خیلی حرف زدیم و خیلی هم مفید بود. می گفت که شمالی هست چندتا خواهر و برادر داره و کدوماشون چی خوندن و .... . خدا می دونه این بشر چقدر مهربون شده بود!! هزار بار هم به خودش گفتیم که خیلی عوض شدین و مهربون. آخی بی زبون! می گفت اگه شما جای من بودین از من هم بدتر بودین! آخه من از ساعت 8 صبح تا الان که 7 شب هست یه ریز دارم حرف می زنم و مدار توضیح می دم. امروز صبح پدربزرگم رو بردن اتاق عمل! الان ساعت 9 صبح هست و اون بیچاره 1 ساعت هست که توی اتاق عمل هست. گفتن عملش 2:30 طول می کشه. من که الان دارم منفجر می شم از اضطراب. حالا اگه خودش مشکل داشت یه چیزی! یه روز که رفته بوده باغ ، می بینه یه نفر داره با ماشینش ور می ره و می خواسته ماشینش رو بدزده. می ره ازش می پرسه داری چه کار می کنی؟ طرف هم که مست بوده و خیلی هم ترسیده بوده ، به قصد کشت پدربزرگم رو می زنه! حالا به خاطر اون ضربه ها نخاعش مشکل پیدا کرده! به حدی که دیگه اختیار دست و پاهاش رو نداره! خدایا خودت کمکش کن. □ نوشته شده در ساعت 9:19 AM توسط Yasaman (0) comments Monday, November 03, 2003
● امروز روز بسیار خوبی بود! آخه با بابام رفتم تمرین برای رانندگی!!!!! تعجب هم داره! من تا امروز رانندگی می کردم منتها بدون گواهینامه! توی نیم کلاچ هم یه کم اشکال داشتم که امروز رفتیم و برطرفش کردم. بابای من گواهینامه اش پایه یک هست و کلی وارد هست برا خودش! و تمرین کردن باهاش کلی سودمند هست. آخه باید هم توی حرص و ولع بیفتم که تصدیق رو بگیرم! آخه قرار هست من دیگه کلی برا خودم رانندگی کنم. دلیلش رو هم خودم می دونم برای چیه!اصلاً ماشین که خوشکل باشه آدم وسوسه می شه که بشینه پشتش! من واقعاً عاشق ماشین هستم. اگه هم یه روز پولدار شم ، حتماً مقداری از پولم رو صرف ماشین می کنم. اگه الان قرار باشه با پولی حول و حوش 10 تا 12 میلیون ماشین بخرم اول از همه سی یلو می خرم! اصلاً کلاسی که سی یلو داره هیچ ماشین دیگه توی این قیمتا نداره. هم خوشکله ، هم به نسبت مناسب! ، هم با کلاس. سی یلو ، پرشیا ، 323 و 405 اینا ماشینایی هستن که من دوست دارم. البته بین ماشینای به نسبت مدل جدید! وگرنه بنز 230 هم فوق العاده با کلاس هست و مناسب! از 206 و پراید هم خوشم نمیاد. پراید که یه جوریه ، 206 هم که بیش از حد سوسولیه! اصلاً هم خوشکل نیست. حیف پول! 206 فقط به درد این می خوره که ماشین نداشته باشی، بعد یکی بیاد و بهت هدیه بده. فقط در این صورت هست که ازش خوشم میاد! وگرنه تا عمر دارم پول صرف این ماشین نمی کنم!( حالا یکی نیست بگه تو ماشین بخر، در عوض ژیان بخر!!!!) توکل به خدا. شاید یه روز اونقدر وضع مالیم خوب شد که بتونم 20تا سی یلو با هم بخرم! یه ماشینی هم که من هیچ وقت نمی خرم ماکسیما هست! آخه آدم 40 میلیون داشته باشه بعد بیاد ماکسیما بخره؟! تا بنزای 40 میلیونی هست ، ماکسیما 2 زار! حالا بماند که از کاپریس وبیوک و ماشینای این مدلی هم فوق العاده خوشم میاد!!!!
..............................................................................................................خدا کنه این جاده خراب شده صدرا زود دو بانده بشه که من مشکلی نداشته باشم. می میرن تا از این وضعیت فعلیش درش بیارن. بعضی از استادای ما هستن که واقعاً گل هستن و دوستداشتنی! اون آقای دکتر خاکساری بماند که اعجوبه ای بود در ریاضی و اخلاق! اما این آقای نیک مهر هم یکی از اونایی هست که واقعاً به دل می شینه! جذبه داره هوار تا! تا یکی سر کلاس خنک بازی در میاره ، از کلاس پرتش می کنه بیرون! حق داره آخه! از مهربونیش سواستفاده می کنن! بعد هم چون یه کم مسن هست هر چی دلشون بخواد سرش میارن. جداً بعضی ها لیاقت استاد خوب رو ندارن. امشب قرار هست که خاله اینا بیان خونه ما. قرار شد برا افطار بیان و باز هم قرار شد من آشپزی کنم! من که اصلاً درس ندارم که! اصلاً که برا فردا کلـــــــــی کار ندارم که! خودم خواستم دیگه. باید بکشم. جمعه زنگ زدم به ارغوان و تولدش رو تبریک گفتم. من عاشق این هستم که تولد کسی رو بهش تبریک بگم. با هر کسی هم که آشنا بشم و ازش خوشم بیاد، حتماً تاریخ تولدش رو می پرسم و بهش تبریک می گم! برا خودم هم خیلی مهمه که کسی تولدم رو یادش باشه. خاله هام تنها کسایی هستن که همیشه تولد من یادشون هست و هر جوری شده باهام تماش می گیرن و تبریکات. ذهن من همیشه به اندازه دو تا چیز جا داره. یکی تاریخ تولد و یکی هم شماره تلفن. هر کسی هم که می خواد به جایی زنگ بزنه به جای اینکه به دفتر تلفن مراجعه کنه ، به ذهن مبارک من رجوع می کنه!!! شاید به زودی برم اصفهان! با بچه ها قرار گذاشتیم یه سفر 1 روزه جور کنیم. خیلی دلم برا بچه های اصفهان تنگ شده. اصلاً هم کلاسی های اونجا با اینجا قابل مقایسه نیستن. اگه جور بشه خیلی توپ می شه. هم می تونم بچه ها رو ببینم و هم دنبال یه سری از کتاب هایی که لازم دارم برم. یادمه هر وقت می رفتم کتابفروشی های نزدیک هتل عباسی ، حتماً کتاب مورد نظرم رو پیدا می کردم. چقدر دلم هوای هتل عباسی کرده! هر کسی رفته باشه اونجا ، کاملاً می تونه درک کنه که من چقدر هوای اونجا زده به سرم ، بس که خوشکله. چیزای فوق العاده خوشمزه هم اونجا هست که فوق العاده هم گرون هستن. البته نسبت به بیرون گرون هستا! آخرین باری که رفتم اونجا با خاله ام بودم. یه آرزو کرد برام که خیلی ناز بود. از اون دفعه به بعد هم دیگه اصلاً جور نشد برم. اما اگه این دفعه برم اصفهان %100 هتل عباسی رو می رم. □ نوشته شده در ساعت 3:24 PM توسط Yasaman (0) comments Saturday, November 01, 2003
● چقدر وقت بود که دنبال یه سری CD بودم و گیرم نمی اومد! یه فیلم خوشکل بود که کلی وقت بود تو کف دیدنش بودم وبالاخره دیدم! یه سری هم MP3 می خواستم که یهو همش با هم گیرم اومد! الان کامپیوترم پر هست از MP3 های خوشکل! چقدر فیلمی که دیدم ناز بود. کلی آدمی رو عوض می کنه! الان من کلیییییی تحت تاثیر هستم و هی دارم عوض می شم. یکی از ترانه هایی که دلم می خواست داشته باشم نسترن ِ فرشید هست. قبلا داشتمش اما نه روی کامپیوتر. اما الان دیگه فول هستم از MP3. یه چیز دیگه هم که باعث می شه از این ترانه خوشم بیاد اینه که اسمش نسترن هست. آخه اون قدیما قرار بوده اسم من نسترن باشه اما به دلایلی عمو جونم اجازه نمی دن. حالا به چه دلیل؟! الله اعلم!!
..............................................................................................................چقر ماه رمضون سخته برام که برم بیرون! دلم میخواد همش خونه باشم و بیرون نرم. یه دلیلش اینه که طاقت ندارم ببینم مردم چه جور عین گاو می خورن و عین خیالشون هم نیست! خوردنشون مهم نیستا ، برام جالبه که هیچ کدوم یه جو ایمان ندارن. همشون احساس می کنن یه جورایی بی کلاسی هست! خیلی جالبه ، واقعا جالبه! از نظر من اونا مشکل دارن و از نظر اونا هم من! دیشب مامانی دیر بیدار شده بود برا سحر و در واقع همه مون خوابمون برده بود! من هم باید قرص می خوردم که نشد. از همون قرص ها که اون دکتر خوبه برام نسخه کرده بود. من تا احساس سرماخوردگی بهم دست می ده از اونا می خورم و جلی خوب می شم! خیلی بده که من جمعه ها کلاس دارم. آخه به هیچ کاریم نمی رسم. همش دارم می رم دانشگاه و بر می گردم! هر چی چشم باز می کنم فقط سرویس جلو چشام هست. کم کم از شر سرویس ها خلاص می شم. امروز هم نزدیک بود این سرویسا کار دستم بدن!! یه تصادف بسیار هیجان انگیز در شُرُف رخ دادن بود که متاسفانه! جور نشد. اما الان همه بدنم کوفته هست، بس که بد جور خوردم توی میله ها. همه دستم سیاه و کبود شده!! اگه این رانندهه یه کم تند تر می رفت حتما الان من اینجا نمی بودم! عصر وقتی داشتم می اومدم خونه نزدیکای افطار بود. کلی پیش خودم ذوق کردم که الان می رم خونه و غذا آماده هست و کلی می خورم و سر حال میام. رسیدم خونه و در کمال تعجب دیدم هیچ کس خونه نیست. داشتم از گرسنگی تلف می شدم! دلم می خواست اون موقع می مردم و این صحنه رو نمی دیدم. اصولاً خونه ما مُد هست که بیای خونه و مجبور باشی خودت غذا گرم کنی و ...چون همیشه بابا و مامانم سر کار بودن و نمی تونستن سر موقع به من و داداش برسن! و به خاطر همین شدیداً مخالف کار کردن خانوما بیرون از خونه هستم. اما یه چیز هست و اون هم اینکه توی ایران باید کار کنی! چون اینجا هیچ کدوم از خانوما اون حقی که زنهای خارجی دارن رو ندارن. و کلاً با این مردای ایرانه سر و کله نزنی بهتره! □ نوشته شده در ساعت 8:15 PM توسط Yasaman (0) comments
|