************YASAMAN************ |
Wednesday, November 05, 2003
● دیشب اولین شبی! بود که من تا ساعت 7:30 دانشگاه موندم!! داشتم منجمد می شدم. یه کم دلسوزی باعث شد که تا اون ساعت دانشگاه باشم. آزمایشگاه داشتم و به خاطر ندا سکشن رو عوض کردم و 2 ساعت دیرتر رفتم سر کلاس. یکی از اقوامشون اومده بود دانشگاه ، بعد تنها بود و این شد که منو نگه داشت پیش خودش. من هم بس که این بشر رو دوست دارم قبول کردم. ساعت 7:30 بود و من هنوز افطاری نخورده بودم! دیگه جلو چشام سیاهی می رفت.
..............................................................................................................ما 2 تا استاد داریم برا آزمایشگاه. دوتاشون هم به نسبت جوون هستن. یکیشون زود رفته بود( مشهدیه) اما اون یکی مونده بود که برا ما چند نفر توضیح بده و کار کنیم. هنوز گروه قبلی نرفته بودن بیرون که من و پریسا و 3 تا دختر و 1 پسر دیگه که مال گروه آخر بودیم رفتیم داخل. خیلی باحال بود! قبل از که بشینیم کار کنیم یه بحث جالب پیش اومد که نیم ساعت شروع کلاس رو به تاخیر انداخت. یکی از بچه ها یه چیزی در مورد چادر گفت ،یهو استاد شروع کرد به اظهار نظر! اتفاقاً نظراشون خیلی هم جالب بود. از چادر شروع شد تا رسید به اینکه خودش رو معرفی کنه. خیلی حرف زدیم و خیلی هم مفید بود. می گفت که شمالی هست چندتا خواهر و برادر داره و کدوماشون چی خوندن و .... . خدا می دونه این بشر چقدر مهربون شده بود!! هزار بار هم به خودش گفتیم که خیلی عوض شدین و مهربون. آخی بی زبون! می گفت اگه شما جای من بودین از من هم بدتر بودین! آخه من از ساعت 8 صبح تا الان که 7 شب هست یه ریز دارم حرف می زنم و مدار توضیح می دم. امروز صبح پدربزرگم رو بردن اتاق عمل! الان ساعت 9 صبح هست و اون بیچاره 1 ساعت هست که توی اتاق عمل هست. گفتن عملش 2:30 طول می کشه. من که الان دارم منفجر می شم از اضطراب. حالا اگه خودش مشکل داشت یه چیزی! یه روز که رفته بوده باغ ، می بینه یه نفر داره با ماشینش ور می ره و می خواسته ماشینش رو بدزده. می ره ازش می پرسه داری چه کار می کنی؟ طرف هم که مست بوده و خیلی هم ترسیده بوده ، به قصد کشت پدربزرگم رو می زنه! حالا به خاطر اون ضربه ها نخاعش مشکل پیدا کرده! به حدی که دیگه اختیار دست و پاهاش رو نداره! خدایا خودت کمکش کن. □ نوشته شده در ساعت 9:19 AM توسط Yasaman
Comments:
Post a Comment
|