************YASAMAN************ |
Friday, November 07, 2003
● اول از همه اینکه پدربزرگم عملش رو با سلامتی پشت سر گذاشت.
..............................................................................................................خدایا هزار مرتبه شکرت. از همه اونایی هم احوالپرسی کردن ، خیلی خیلی ممنونم. چقدر خوبه آدم از درک و شعور بالایی برخوردار باشه. من آدم با شعور خیلی سراغ دارم، یکی از این با شعور ها هم زن داییم هست. واقعاً دوسش دارم. اصلاً از اون آدمایی نیست که سودش به کسی نرسه! برعکس خیلی همم مهربونه و ناز. حالا توی هر خونواده دیگه ای که یه عروس بود و یه پدرشوهر مریض ، عروسه هیچ کمکی که نمی کرد هیچ، کلی هم ناز می کرد که من این وسط کاره ای نیستم که بخوام کمک کنم. اما این زن دایی من اصلاً و ابداً اینجوریا نیست. توی این مدت خیلی کمک بزرگی بود. در صورتی که خیلی هم این مشکل پدربزرگم به اون مربوط نمی شد ، اما اون با جون و دل کلی کمک کرد! در واقع همه توی خونواده ما این جوری هستن. هر کسی هر کاری از دستش بر بیاد برای دیگرون انجام می ده. توی خونواده ما عروس و خواهر شوهر و مادرشوهر و مادرزن و این حرفا رو نداریم ، و این یه حُسن بزرگ هست از نظر من. منظورم اینه که قبل از اینکه مثلاً فلانی عروس باشه، یه خواهر هست ، و من هم فوق العاده عاشق این خصوصیت خونوادگیمون هستم. خدا کنه این خصوصیت همیشگی تر از همیشه باشه! در مورد زن داییم و من هم که قضیه کاملاً فرق می کنه! می گن دل به دل راه داره ، همینه! هم من اونو خیلی دوست دارم و هم اون منو. دیشب که رفته بودم مامان رو برسونم بیمارستان ، زن داییم پیش پدربزرگم بود. زنگ زدیم به پذیرش که صداش کنن و بیاد و جاش رو با مامانم عوض کنه. اون از دور منو می دید و مامان رو نمی دید. فکر می کرد من می خوام برم و پیش بابایی بمونم و ازش مراقبت کنم ، از همون دور اشاره می کرد که محاله من بذارم تو توی بیمارستان بمونی و ... . بعد که مامان رو دید یه کم آروم تر شد و رضایت داد که بیاد بیرون و مامان بره. خلاصه اینکه خیلی هوای منو داره. البته این همش به خاطر مهربونیش و ناز بودنش هست. ولی بعید می دونم بقیه عروس ها هم این طوری باشن!! ------------------------------------------------------- واقعاً خسته شدم از این که هر جمعه باید برم کلاس. ترم های قبل هم پنج شنبه ها تعطیل بودم و هم جمعه ها! حالا این ترم داره تلافی اون ترم ها در میاد. هم پنج شنبه کلاس دارم و هم صد البته جمعه ها!! خلاصه از بابت این موضوع دارم دق مرگ می شم. حالا کاش یه درس درست و حسابی هم داشتم! آخه آمار هم شد درسی که آدم به خاطرش جمعه بره دانشگاه؟! من همیشه از همه بحث های ریاضی خیلی خوشم می اومده جز آمار و احتمال!! باز اون یکی کلاس رو می شه تحمل کرد! اما هر کاری می کنم این آمار توی دل من جا نمی گیره! دست خودم هم نیست. ------------------------------------------------------ چی می شد که الان وضعیت مثل سابق بود؟! چی می شد که باز من همون حس و حال سابق رو داشتم؟! چی می شد که این اتفاق های بی موقع نمی افتاد؟! چی می شد که من اون روز خاص اون وضعیت احمقانه رو بوجود نمی آوردم؟! چی می شد که من یه کم جدی تر با این قضیه برخورد می کردم؟! چی می شد اگه من این همه پشیمونی برای خودم باقی نمیذاشتم؟! و هزارن چی می شد ..... ِ دیگه که فقط و فقط باید به دست فراموشی بسپارم. واقعاً باید نتیجه این می شد؟ □ نوشته شده در ساعت 9:03 PM توسط Yasaman
Comments:
Post a Comment
|