************YASAMAN************



Tuesday, December 30, 2003

" مردان خــــدا چه با صفا می میرند
دلباخته با یـــــاد خـــــــــدا می میرند
گویی که رسیده حکـــم آزادیــــــشان
خندان لب و با میل و رضا می میرند "


خیلی آروم و بی سر و صدا فوت کرد!!
راحت تر از اونی که همیشه فکر می کرد!!
یه فریاد " یا علی " توی اون شب نحس( شب یلدا ) کارش رو تموم کرد!!








(0) comments
..............................................................................................................

Thursday, December 18, 2003

چقدر امروز روز خوبیــــــــــه! بعد از تقریباً 2 سال بالاخره موفق شدم یکی از کارای نیمه تموم ام رو تموم کنم!! 2 سال کم نیستااااا!!! اینجاست که یه حکایت زیبا به اثبات می رسه! از 3 بهمن 80 تا امروز که 27 آذر 82 هست من انجام یه کار بسیار مهم و حیاتی!! رو به تاخیر میانداختم و بالاخره امروز تموم شد. اینی که می گم حیاتی ، از نظر من حیاتی هست وگرنه خیلی هم اونجوریا نیست که بشه اسمش رو گذاشت حیاتی! ولی جداً چیز مهمی بود، که من نمی دونم چرا هی احمق بازی در می آوردم و دنبالش رو نمی گرفتم. بابام هم باورش نمی شد که بالاخره تمومش کردم. خلاصه به خودم خیلی خیلی تبریک می گم! دیگه از این به بعد مشکلاتی که قبلاً داشتم رو نخواهم داشت!( البته با امید به اینکه خدا هم کمکم کنه ). از دیشب به دلم افتاده بود که امروز یه خبر خوشحال کننده دارم! اصولاً من به قلب خودم ایمان دارم. یعنی هر وقت هر اتفاقی می خواد بیفته ، اگه یه کم بهش فکر کنم حتماً نتیجه اش رو می بینم! مثلاً همین دیشب من مطمئن شدم که امروز این کارم با موفقیت به اتمام می رسه و همین طور هم شد! به عبارت دیگه همیشه نتایج هر گونه اتفاقی به دلم میفته ! اولین کسی هم که با خبر شد پریسا بود! خلاصه اینکه من الان در حال ذوق مرگ شدن هستم!

فردا شب مهمون عمه هستیم توی یکی از رستوران هایی که من خیلی دوستش دارم. من از این رستوران خیلی خاطره دارم. با خیلی از افراد فامیل اونجا رفتم و غذا خوردم. یعنی خیلی ها اونجا مهمونی دادن و من هم شرکت کردم! آخرین باری که رفتیم اونجا مهمون خاله بودیم و خانواده بابای من بودن و خانواده زن داییم! اگه این مهمونی رو برم ، بعد از تقریباً 1.5 ماه می تونم عمه و عمو و بقیه رو ببینم! کلاً از رفت و آمد خوشم میاد. چون هم یه نوع تفریحه و هم میشه از هر بار دیدن افراد کلی چیزای جدید یاد گرفت! البته اینو هم بگم که من همیشه رفت و آمد با دوستان خانوادگی رو ترجیح می دم به رفت و آمد با خانواده! آخه من از دوستای خانوادگیمون خیلی بیشتر از فامیلامون خوشم میاد! توی خانواده همیشه حرفای تکراری هست ، اما دوستان نه.
یکشنبه هم قرار هست بریم دیدن زهرا خانوم که تازه از آمریکا برگشتن. من عاشق این خانواده هستم! اینا هم از اون دوستایی هستن که اگه روزی n بار هم ببینمشون ازشون خسته نمی شم ، بس که متین ،مودب ، با کلاس ، با فرهنگ و گل هستن.

دیشب بعد از دانشگاه با پریسا رفتیم حافظیه! بر خلاف همه که قناری وار( جفت جفت! ) اومده بودن، ما تنها بودیم. آخه حافظیه یه جورایی دیار عاشقانی هست که به نحوی با حافظ مانوس هستن! اما برای من و پری حکم دیار عشق نداشت! نظر شخصی من اینه که خودم نهایت خوش گذرونی رو داشته باشم اما بدون پسر!! ( منظورم دوست پسره ! ). وقتی خودت یه امکاناتی داشته باشی که بتونی خوش بگذرونی چه معنی داره که پسرا وارد خوشگذرونیت بشن؟؟!! اصلاً این پسرا مانع خوش بودن آدم میشن! من ترجیح میدم که خودم و پریسا و الهام با ماشین خودمون بریم بیرون، گردش و تفریح کنیم و حال ببریم بدون اینکه پسرا شرکت داشته باشن! اینجا اگه هر کسی با نامزد خودش باشه جریان فرق می کنه! چون هر چی باشه اون دیگه شریک زندگیت هست ، اما بقیه پسرا چی؟ به نظر من حیفه که آدم وقتش رو با آدمایی بگذرونه که فرصت طلب هستن و فکرای آنی و چرت دارن! یه بار یکی از دوستام دعوتم کرد که با دوست پسرش بریم بیرون! از بس اعصاب همدیگه رو خرد کردن ، اعصاب من هم خرد شد! هر چیزی که به هم می گفتن باید براش یه توضیح هم آماده می کردن که چرا این حرف رو زدن و حتماً می خواستن به طرف تیکه بیان و ..... ! خلاصه حالم گرفته شد. من همیشه عاشق آرامش هستم و این آرامش رو در نداشتن دوست پسر می بینم! یکی از دوستای دانشگاهیم با یه پسره دوست شده ، آدم کیف می کنه باهاش صحبت کنه! بس که مودب و با شخصیته! از این پسر مومن هایی که نمازش ترک نمیشه، دختر رو برای هم صحبت شدن می خواد نه برای لذت بردن . باز همچین کسی شاید ارزش وقت گذاشتن داشته باشه! اما خیلی کم هستن آدمای این مدلی که ذهنشون پاک هست.( البته اینا تعریفایی هست که دختره برام گفته وگرنه من با پسر مردم چه کار دارم؟! )
داشتم در مورد حافظیه می گفتم! من از 3 جای شیراز خیلی خوشم میاد. یکیش باغ ارم هست ، یکی حافظیه و اون یکی تخت جمشید! من هیچ وقت از دیدن این 3 مکان خسته نمیشم. دیشب هم یهو زد به سرمون که بریم اونجا! هوا عالی بود یعنی سرد بود اما این سرما خیلی احساس نمی شد. چقدر نورانی و خوشکل بود. چون دیر موقع بود خیلی اونجا نموندیم ، اما همون یه ذره هم کلی خوش گذشت! همین روزا به باغ ارم هم سر می زنیم. برای باغ ارم هم خیلی دلم تنگ شده! بعد از اردیبهشت که رفته بودم، تابستون هم رفتم. اصولاً باغ ارم فقط توی اردیبهشت خیــــــــــلی خوشکل هست! بقیه ماه های سال فقط خوشکله( نه خیــــــلی خوشکل! )







(0) comments
..............................................................................................................

Monday, December 15, 2003

امروز اولین روزی بود که من استراحت مطلق داشتم و هیچ کار خاصی انجام ندادم!! نه درس خوندم ، نه پخت و پز و نه لباسشویی ! تنها کاری که انجام دادم و مفید بود این بود که اتاقم رو مرتب کردم عین دسته گل! اون هم مجبور بودم، چون می خواستم به پریسا بگم امروز بیاد خونه ما. اون هم صبح رفته بود آزمایش خون و حالش خوب نبود و نیومد! من و پریسا شیفته هم هستیم!!!!!!!! اینو سولماز گفته بود. آره خودم هم قبول دارم! من و پریسا خیلی خیلی به هم نزدیک شدیم و این بسیار خوشحال کننده هست. من توی عمرم با هیچ کس مثل پریسا راحت نبودم! پریسا اولین دوست من هست که فوق العاده به هم نزدیک هستیم و خیلی عقاید و فکرامون هم، شبیه هم هست! بیشتر اینکه دوستیمون خیلی صمیمانه هست به خاطر اینه که از نظر خانوادگی فوق العاده شبیه هم هستیم و از یه طبقه فرهنگی هستیم! و این مورد برام همیشه مهم بوده که، صمیمی ترین دوستام از طبقه خودم باشن! دوستای معمولی( نه صمیمی ) رو میشه از هر قشری انتخاب کرد ، اما دوست صمیمی باید خیلی شبیه خودت باشه و از قشری تو مایه های خودت!
فردا صبح علی الطلوع باید برم ثبت نام کانون! باید زود برم که اون روزی که می خوام گیرم بیاد. قرار هست پریسا هم از این ترم روزی که من بر می دارم برداره، که با هم بریم و بیایم! به این می گن اِند وابستگی! ( اگه کسی بخواد توی دانشگاه در مورد ما حرف بزنه میگه ، همون دو تایی که همیشه با همن؟؟؟!!! ) یه نفر حسادتش رو علناً به پریسا ابراز کرده ! اون هم کسی که همه نسبت به رابطه خودش و داداشش حسودی می کنن! ( دقت کردی چی شد بابا! )
این چند روزه حسابی دلم برای یکی از دوستای سابقم تنگ شده! اینکه میگم"سابقم" برای اینه که مدتیه ازش خبر ندارم ، وگرنه من آدمی نیستم که بخوام با کسی قطع رابطه داشته باشم! ان دوستم هم زمانی یکی از دوستای صمیمی( البته نه مثل پریسا، ولی خوب ) من بود! اونقدر ازش بی خبرم که نمی دونم الان کجاست و چه کار می کنه! اصلاً ایران هست یا رفته اون طرفا! همیشه دلش می خواست یه روزی از اینجا بره! نمی دونم الان به آرزوش رسیده یا نه. خیلی بده بعد از اون همه مدت ارتباطی که ما داشتیم الان هیچ خبر و نشونه ای از هم نداریم.
من امروز کلی گشتم که یه جایی پیدا کنم که بشه از طریق اون( اینترنت ) SMS زد! خیلی جاها پیدا کردم اما هر کدوم یه مشکلی داشت. اونی که از همه راحت تر بود موبایل های ایران رو ساپورت نمی کرد!( البته تا اونجایی که من از متن انگلیسی اش متوجه شدم! ). اینجا ( وبلاگم ) خیلی شلوغ نمیشه ، اما اگه کسی گذرش افتاد و این مطلب رو خوند و یه آدرسی، چیزی در رابطه با SMS زدن برای گوشی های معمولی ( و نه ماهواره ای! ) رو بلد بود، لطفاً من رو هم بی نصیب نذاره! چون شدیداً دلم می خواد در موردش بدونم. وصد البته یه کارای مهمی هم دارم.

برای ذوق مرگ شدن خودم::
پنج شنبه و جمعه به دلیل حوزه امتحانی بود دانشگاه، کلیه کلاسا تعطیل شد! شنبه هم که میگن تعطیله! یکشنبه هم استاد جونم گفتن تشریف می برن تهران و کلاس تشکیل نمی شه! دوشنبه هم که خودم تعطیلم و سه شنبه هم آزمایشگاه تعطیله( تموم شده دیگه! )، می شه چهارشنبه، که دانشگاه برای من رسمی میشه!!!


مهدی:

نمي توني اونو با خودت ببری
چون تو اونو نياوردي
تا وقتي اينجا هستي مي توني ازش استفاده کني
اما وقتي خواستي بري،
حق نداري اونو با خودت ببري
اون ترانه رُ تو ننوشتي
فقط ياد گرفتي که چه جوري بخوني ش.
شايد بتوني کمي نور بتابوني
اما نمي توني يه روز آفتابي خلق کني!






(0) comments
..............................................................................................................

Sunday, December 14, 2003

اول از همه زهرا خانوم تولدتون مبارک.

یک تجربه بود اما تجربه ای که جالب نبود. حس کردم من یه جورایی مشکل دارم. مشکلی که توی اون موقعیت خاص هم نمی تونم برطرفش کنم!!! یه نفر می گفت غیر ممکن هست کسی توی اون موقعیت این برخورد رو داشته باشه! می گفت همه این موقعیت رو در نظر می گیرن وکلی ازش استفاده می برن، اما تو چی؟؟؟؟ واقعاً چرا من هیچ چی؟؟ خودم هم گیج موندم با اون رفتارم!! اگه هر کس دیگه جای من می بود حتماً کلی ازش استقبال می کرد و کلی ذوق مرگ می شد! اما من چی؟ کوچکترین احساس ذوق مرگی بهم دست نداد!!
با یه دنده بودن خودم سر این چیزا خیلی حال می کنم! همین لجبازی کردن با خودم هست که بیشتر از همه چیز به من ذوق میده! اما به هر حال یه جاهایی هم هست که دیگه حتی نمیشه لجبازی کرد و باید تابع قانون های خاص باشی! و این قانون های خاص هست که من همیشه ازشون نفرت داشتم! کاش می شد این قانون های خاص برای همیشه از بین می رفتن و ...
خدایا همیشه از خودت کمک می خوام و دست به دامن هیچ بنده ای هم نمی شم. این بار رو هم خودت راه رو بذار جلو پاهام. یه راهی که پشیمون نشم . فقط پشیمون نشم! باز هم به امید تو!!( حالا هر کی اینجا رو می خونه چه فکرا که ممکنه در مورد این نوشته به سرش بزنه!! اما اینا همش خود در گیری هست و هیچ موضوع خاصی نیست. من توی یه مورد با خودم مشکل دارم ، فقط همین! ) چقدر هر چیز وقتی در جایی تصنعی قرار می گیره زشت هست! باید هر چیزی جای خودش باشه و بس! این حرف اول و آخرم هست با خودم!

امروز با پریسا و الهام سر سکشن اول رفتیم کلاس و نشستم تا حدی درس رو هم گوش دادم. خداییش اگه از روز اول یه کم بهش گوش داده بودم اینقدر فلک زده نبودم! درسی که فقط یه پیش زمینه داشته باشی دیگه حله!! بعدش هم با پری رفتیم دانشکده علوم سارا و مهناز رو دیدیم. الهام کپل هم زنگ زد به من و کار الهام خودمون داشت و می خواست باهاش صحبت کنه که ذیگه الهام رفته بود. آخــــــــــــــی الهام کپل! این آخـــــــــــی یه معنی خاص میده که فقط اکیپ ما میدونن یعنی چی!

یکشنبه 23 آذر ماه 1382 چی شدا؟؟؟؟؟؟ چیزی که حتی فکر کردن بهش هم برام سخت بود! من حالم بهم می خوره که بخوام همچین چیزایی رو تحمل کنم خدایاااااااااا! من باید کی رو ببینم که اینجوری نشه؟؟




(0) comments
..............................................................................................................

Friday, December 12, 2003

به اندازه 2 سال برای وبلاگم چیز نوشته بودم ، نمی دونم یهو چه مرگیش شد که هر چی نوشته بودم نیست و نابود شد!!!!

از وقتی که من با این دو تا دوست جدیدم آشنا شدم خیلی چیزا یاد گرفتم. هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم با همچین کسایی ارتباط صمیمانه داشته باشم! آخه اینا هم از لحاظ فرهنگی با من تفاوت دارن و هم از لحاظ اعتقادی! من به یه چیزایی شدیداً اعتقاد دارم که اونا ندارن. یا اونا با یه سری مسائل خیلی راحت برخورد می کنن که من نمی تونم. ولی به هر حال فکر می کنم همچین رابطه هایی برام خیلی مفید باشه. من معتقدم که آدم باید با اشخاص از نوع های مختلف ارتباط داشته باشه، با اشخاصی از طبقه و فرهنگ های مختلف. چون از هر کدوم میشه یه چیزایی یاد گرفت که ممکنه از دیگری نشه! پس بهتره که با هر جور شخصیتی سر و کله زد و با این سر و کله زدن چیزای جدید یاد گرفت. طبیعتاً ارتباط با اشخاصی که دقیقاً مثل خودت هستن آموزش های اجتماعی چندانی در بر نداره. من اینو تجربه کردم، یعنی یه مدت فقط با آدم های هم تیپ خودم گشتم و سود چندانی نبردم. دلیلش هم این بود که همش درجا می زدم، یعنی همش چیزای تکراری جلو چشمم بود. اما حالا نظرم عوض شده و می خوام یه تجربه های جدید در زمینه های اجتماعی کسب کنم! خلاصه فکر می کنم دوستی با اینا برام خیلی خیلی مفیده!
کلاً من آدمی هستم که هر کسی توی اولین ارتباطش با من فکر می کنه خیلی مغرور هستم و خودم رو می گیرم و از این حرفا! اما واقعیت این طور نیست! یعنی شاید این طور به نظر برسه ، اما اصلش این طور نیست. در واقع چون نمی دونم با طرفم سر چه چیزی بحث کنم یا از چی شروع کنم ، کم حرف می شم ، بعد اطرافیان فکر می کنن من خودم رو می گیرم یا کلاس می ذارم!!! نمونه اش همین سارا و سولماز!! اینا فکر می کردن من یه آدمی هستم که فقط بلده حس بگیره و کلاس بذاره و بقیه رو دست کم بگیره!!! اما الان بعد از این چند روزه همه چیز دستشون اومده و دیگه کاملاً شخصیت من براشون روشن شده! این دو نفر یه نظرایی در مورد من دادن که خیلی برام جالب بود ، و به خاطر همین یه کمیش رو اینجا می نویسم!!( خوبه که نه سارا و نه سولماز اهل اینترنت نیستن و من خیلی راحت می تونم در موردشون بنویسم)

اینا رو سولماز در مورد من گفته:::

من خیلی احساساتی هستم( نه به شدت! ). فوق العاده آدم رمانتیکی هستم( فکر نمی کنم ). سگ تشریف دارم و اصولاً یه عده آدم خاص رو اصلاً و تحت هیچ شرایطی تحویل نمی گیرم( آره ) اگه قرار باشه یه روز با یه پسر دوست باشم( بلا به دوووووور ) زجر کشش می کنم تا راضی نگهش دارم" یعنی خیلی کلاس می ذارم!!!! " ( والا تا حالا تجربه نکردم اما اینجوریا هم نیست! ) . خیلی زود هم از کسی خوشم میاد ( بستگی داره؛ از کسی که قراره ازش خوشم بیاد از همون روز اول ازش خوشم میاد ). خیلی زود هم از جوی که توش قرار دارم خسته می شم ( باز هم بستگی داره؛ مثلاً بستگی داره به موقعیت ها ، افراد ، بحث ها و مکان ها !)

حالا نظر من در مورد سولماز:::

دختری فوق العاده شوخ و جک. کسی که اگه رهاش کنی فقط و فقط جک میگه و مسخره بازی در میاره.خیلی خیلی خوش هست. هم رفتار های خانومانه داره و هم سوسولی! یه کم عصبیه. بیشتر فکر خوشی هست تا چیزای دیگه. اما خوب به هر حال موفق بوده( و هست ). از ترانه " ژینا " ی شادمهر هم خیلی خوشش میاد.

حالا در مورد سارا:::

با اینکه از سولماز کوچیکتره اما خیلی عاقلانه تر برخورد می کنه. بیشتر رفتاراش خانومانه هست تا سوسولی( البته نسبت به سولماز ) کمتر از سولماز عصبیه. قیافه شیطون ، مظلوم و نازی داره. کمتر احساساتی برخورد می کنه. جدی و تُخس هست. اگه یه کم باهاش جور شی عین خودت ( خودم ) شیطونه. منطقی تر از اون یکیه. مثل خودم اگه شیطون بشه از دیوار هم میره بالا!!سارا هم مثل من ، پریسا و سولماز خیلی از " ژینا " خوشش میاد.
همین الان هم SMS زد که شیراز نیست و دلش تنگ شده و زود بر می گرده و ... .
من عاشق SMS هستم. چون خیلی از کارام رو سریع راه میندازه. کلاً خیلی مفیده ، مخصوصاً اینکه قیمتش هم مناسب تر از تلفن زدنه. کلاً یکی از خصوصیتاش که باعث میشه من زیاد ازش استفاده کنم اینه که سر کلاس درس هم میشه ازش استفاده کرد. نیست که من خیــــــلی مهم هستم وهمه با من کار دارن!!!!! به این طریق دیگه در دسترس همه هستم!


" ژینا گل من ، گل خوشکل من
به عشقت اسیرم ، بی تو من می میرم
با تو پروانه می شم ، با تو افسانه می شم
اگه باشی کنارم ، به شکوه بهارم"
...
..
.






(0) comments
..............................................................................................................

Tuesday, December 09, 2003

اینا مال امروزه::

وای که چقدر امروز خوش گذشت! این اولین باری بود که توی همه موردهای ممکن به دل خودم راه رفتم. صبحش رفتم کانون و جون خودم فاینال دادم! چه فاینالی!! هیچ چی درس نخونده بودم! از 10 درسی که امتحان داشتم فقط 5 درسش رو نگاه انداختم! بقیه هم هیــــــچ چی! خلاصه با هزار جور بدبختی و تقلب تونستم گزینه ها رو پر کنم(فقط پر کردن بود). ولی پاس میشم ایشالا.گرچه خیلی سخت بود ولی خوب! بعدش با پریسا قرار داشتیم که بریم یه کم گردش و بعد هم دانشکده!!! هر جای شیراز رو که اسم ببریم، ما رفتیم. اونقدر خوش گذشت که از خیر آزمایشگاه هم گذشتیم و نرفتیم سر کلاس! خداییش من آدمی نیستم که بخوام از کلاسام بزنم و خوش بگذرونم ، اما امروز استثنا بود! آخه نمی شد از اون همه با هم بودن لذت نبریم و بریم سر کلاس!!!! اسم نمیارم که کجاها رفتیم چون تک تک جاها رو از حفظ هستم! چه جاهای توپی هم بوداااااا. به جای اون همه استرسی که برای فاینال داشتم( به خاطر درس نخوندن) باید خوش می گذروندم! خیــــــــــــــــــلی خوش گذشت بهم! اگه یه روز تو عمرم زندگی به معنای واقعی کرده باشم اون یه روز هم امروز بوده! بس که جاهای خوشکل رفتیم و با آدم های با کلاس( توریست ها) صحبت کردیم کیف کردم! اما حیف که ذگه نم شه این روزا رو تکرار کرد. آخه نه وقتش رو دارم و نه حس غیبت کردن! (آخه خدا رو شکر من هر روز کلاس دارم ؛ از جمله روز جمعه !!!) خلاصه نهایت لذت بردن از زندگی بود!! جای خیلی ها هم خالی بود ، مخصوصاً الهام. آخرش مجبور شدم برم دانشکده چون قرار بود الهام جزوه من که دستش بود رو بسپاره به آقای قائمی یا آقای حسینی که استاد آزمایشگاه هستن!!! خدا رحمم کرد که تونستم در آخرین لحظات آقای قائمی رو پیدا کنم. بی زبون داشت می رفت خونه که از ماشین پیاده اش کردم و با کلی عذرخواهی ازش خواستم جزوه که توی آزمایشگاه مونده بود رو بهم بده. چقدر خجالت کشیدم که یه استاد رو معطل کردم برا جزوه!
با پریسا هم کلـــــی اختلاط کردیم راجع به همه چیز! چقدر کیف داشت. خوبه که همه چیزمون با هم مَچ هست. تنها دوستی که تا حالا مشکل خاصی باهاش نداشتم این پریسای کفرات هست( حالا اینجا رو می خونی بپا ذوق مرگ نشی!! )
دیشب با بابا و مامان رفتیم با ماشین جدیده یه دور تو خیابونا زدیم. چقدر نرم بود! سرعت بین 80 تا 100 بودا اما احساس نمی شد! من فکر می کردم نهایتش 50 ، 60 باشه! بس که نرم کار می کرد حال کردم. ولی همچنان عشق من پرشیا و سی یلو هست! تازه بابام کلی از تجهیزاتش رو از من یاد گرفت ، چ.ن من دفترچه راهنما رو خونده بودم و آشنا بودم. چقدر تجهیزاتش با ماشینای دیگه فرق داشت. هر ماشینی سوار می شدم 4 تا دکمه مال کولر و نور بالا و پایین و چند تا چیز دیگه داشت ، اما این یکی شونصد تا دکمه داشت! خلاصه خیلی خوشم اومد ازش.

یه آسمون آبی ، سقف اتاق منه
تو شب یه ماه زیبا ، چراغ خوابه منه!




اینا مال 2 روز پیشه::

من امروز رفتم کانون. هیچ کدوم از کارام رو هم انجام نداده بودم ، کلی شانس آوردم که تمرینام رو نگاه نکردن و ازم درس نپرسیدن!! یعنی جون خودم سه شنبه هم میدترم دارم!!! پریسا اومد کانون و از اونجا با هم رفتیم دانشکده. سر اتفاق های اخیر که پریسا برام بازگو کرد کلی اعصابم خرد شده! الان اونقدر اعصابم خرد هست که ممکنه سر هر چیزی با هر کسی دعوام شه! همش هم به خاطر این چند روزه هست که یه کارای غیرعادی انجام دادم. من جدیداً یه مشکل هایی برام پیش اومده که مقصر اول و آخرش هم خودم هستم. البته یه خورده ای از تقصیرام هم گردن یه عوضی هست که اصلاً به روی مبارک خودش نمیاره! بقیه حرفام زدنی نیست! .....
امروز بعد از اون جریانا که کلی اعصابم رو بهم ریخت ، یه چیز بهم خیلی حال داد! وقتی ناهارم رو ساعت 5:30 خوردم ، مامان گفت بابا صبح رفته و ماشین خوشکله رو تحویل گرفته!! خوشکللللللللللل و خوشرنگگگگگگ! فکر کنم این یکی، دیگه مال من هست( با کمال پررویی! ). اولین کاری که کردم این بود که رفتم توی پارکینگ و در رو باز کردم و کلی باهاش ور رفتم! چقدر با ماشینای دیگه فرق داشت. نرم بود و راحت. گاز ِ نرم ، کلاچ نرم تر و کلی کلاس. از همه چیز جذاب تر این بود که یه پخش داره که کلی حال آدم رو جا میاره! از همونجا یه زنگ زدم به پریسا و کلی ابراز احساسات کردم( ابراز احساسات سر یه ماشین؟؟! خودم هم خنده ام گرفت! و بیشتر اعصابم خرد شد. )
فقط یک ماه دیگه مونده!! یک ماه دیگه مونده که یه چیز بیشتر برام اثبات شه!!
امروز پریسا سوغاتی ای که برام خریده بود رو بهم داد. لوازم آرایش بود و یه چیز فوق العاده خوشکل. یه انگشتر ِ فوق العاده ظریف که خیـــــــــــــلی نازه. کلی وقت بود می خواستم بخرمش. البته یه چیز هم برام خریده که روز تولدم بهم میده!! مطمئن هستم که خیلی ازش خوشم میاد.







(0) comments
..............................................................................................................

Saturday, December 06, 2003

امروز باز رفتیم دانشکده و کلاس تشکیل نشد! آخه دیروز خانوم ِ استادمون تصادف کرده بود واحتمالاً به خاطر همون استاد نتونسته بود بیاد. هوا هم سرد بود همراه با بادهای فراوون. از اون بادهای معروف صدرا که آدم رو پرت می کنه 6 فرسخ اون طرف تر! من هم سریع زنگ زدم به پریسا که کانون منتظرم بمونه تا برم پیشش(با الهام). آخه رفته بود قشم ، هم دلم براش تنگ شده بود و هم کلی اتفاق ها افتاده بود که باید براش تعریف می کردم. خیلی کسل بود ، چون دیشب نخوابیده بود. خلاصه کلی حرف داشتیم و رفتیم "غروب". از ساعت 2:30 اونجا بودیم تا ساعت 5:45 !!!! چقدر حرف زدیم و جک گفتیم و خندیدیم. حیف که فضا خیلی شلوغ بود و پر سر و صدا ، وگرنه می شد بیشتر لذت برد. خیلی وقت بود که نرفته بودیم یه همچین جایی! خیلــــــــــــی خوش گذشت. فقط سرد بود وگرنه هیچ مشکلی نداشتیم. البته یکی از پسرای دانشگاه هم با دوست دخترش اومده بود اونجا و کلی ضایع شد! البته همچین آدمی ضایع شدن نداره چون کار همیشه اش همینه. جالبه که هر روز هم با یه دختر دیده میشه! کلـــــــــی هم ادعاش میشه.
یعنی جون خودم من این روزا کلی سرم شلوغه و کلی امتحان دارم! دیگه باید شب نشینی رو شروع کرد! کلاً من هر وقت از درس هام عقب میفتم فقط شبا می تونم جبرانش کنم! یعنی کلاً شبا حس درس خوندن بهتر و بیشتر هست! امروز سارا رو هم دیدم. با موبایلش یه عکسایی گرفته بود که حالم رو جا آورد. عکس از یه خیابون که هیچ ماشین و آدمی توش نبود و تا چشم کار می کرد درخت دیده می شد و برگ های زرد و نارنجی! وااااااااااااای خیلی خوشکل بود. خیابونه ، خیابونی بود که خونه خودشون داخلش هست. خیلـــــــــــی ناز بود! عجب گوشی ای هم داره جونور!
امروز کلی با پریسا زیر بارون راه رفتیم. اونقدر راه رفتیم که وقتی می خواستم سوار ماشین شم عین موش آب کشیده بودم. از تموم هیکلم آب می چکید!! خیلی خوشکل از بارونیم آب می اومد بیرون. عین اینکه زده باشیش زیر آب و درش آورده باشی!!!! خیلی خوشم اومد از این کار خودم.

***** من عاشـــــق بارونم. *****











(0) comments
..............................................................................................................

Friday, December 05, 2003

سه هفته تموم من تحت هیچ شرایطی به اینترنت کانکت نشدم! حتی برای نوشتن وبلاگم. خلاصه این سه هفته اینجوریاست::

1. داداشم بعد از چند ماه دوری از ما بالاخره برگشت، کلی هم با نمک تر شده بود. خیلی ها اومدن خونمون که داداشم رو ببینن. کلی مهمونی و از این حرفا. و مهم تر از همه اینکه داداشی 37 کیلوشکلات و کاکائو همراه خودش آورده بود و این قسمت واقعاً خوشمزه بود!! آخه اونجاهایی که رفته بود یه جورایی معدن شکلات بودن و کلی از اونا هم نصیب من شد. 37 کیلو کم نیستاااا! جای همه خالیه خالی بود و هست.

2. ماجراهای عید فطر و اینکه من هم مثل خیلی ها معتقدم که عید فطر سه شنبه بود نه چهارشنبه! و اون ماهی که من توی آسمون دیدم ، قطعاً هیچ ربطی نمی تونست به ماه شب اول داشته باشه و همه ربطش بر می گشت به شب دوم( و حتی سوم! ). برای عید خاله و پسر خاله کلاس اولیم اومده بودن شیراز. من عاشق این پسر خاله کوچولوم هستم. هر کسی زنگ بزنه خونه ما بعد از 6 زنگ می تونه صدای پسرخاله نازم که روی پیامگیر هست رو بشنوه.

3. کلی MP3 های خوشکل گیرم اومده توووووووووپ! همه چیزایی که دنبالشون می گشتم. فرشید امین ، بیژن ، ابی ، داریوش ،هلن ، گوگوش ، سیاوش شمس ،اندی ، سیاوش قمیشی و ... . البته اکثرشون قدیمی هستن ، اما خیلی وقت بود که دنبالشون می گشتم. داداشم هم کلی از این موزیک ها خوشش اومده بود و کلی از اونا رو زد و برد.

------------------------

این چند روزه هوا سرد شده و بیشتر ابری هست و یه نم نمکی هم می زنه. من عاشق هوای ابری هستم. عاشق اینم که زیر بارون اونقدر قدم بزنم که از حال برم! قدم زدن توی یه جای پر درخت واقعاً حال آدم رو جا میاره.اگه هوای ابری همراه با بارون یا برف باشه زیباییش صد چندان میشه! کلاً من از فصل زمستون خیلی خوشم میاد. مشخصه که دلیل اصلیش اینه که من توی این فصل بدنیا اومدم و واقعاً دوسش دارم. زمستون فصل فوق العاده ای هست. البته خداییش من هیچ وقت نمی تونم بگم کدوم فصل از همه بهتر و زیبا تره!! چون هر کدوم یه خاصیتی داره که اون یکی نداره و این باعث میشه غیرقابل مقایسه شن. بهار زیباست. زیبایی به معنی تموم.( مخصوصاً اگه شیراز باشه و اردیبهشتش ) تابستون هم سبز هست و خرم با میوه های خوشمزه و گرمایی مطبوع(شاید هم غیرقابل تحمل!) که گرماش هم زیبایی خاص خودش رو داره. پاییز هم خوشرنگ هست و احساسی و ابری و بارونی. زمستون هم فصل تولد منه و ابری و بارونی و برفی و یه جورایی آبی و سفید و من هم عاشق رنگ آبی هستم دیگه!

------------------------

من کلاً آدم راحتی هستم( البته با بعضیا فقط ). مثلاً خیلی زود با دخترا ارتباط برقرار می کنم و باهاشون دوست می شم. وقتی اصفهان بودم و یه جورایی با کسی همسفر می شدم و هم صحبت ، حتماً شماره رد و بدل می کردیم. اما کم پیش می اومد که خیلی طولانی شه! اما چند روز پیش با پریسا داشتیم قدم می زدیم که با دو تا دختر خانوم هم قدم شدیم و کلی صحبت کردیم. اسمهاشون سارا و سولمازه. خواهر هم هستن. البته از قیافه هاشون می شد اینو تشخیص داد. اونقدر حرف زدیم که اصلاً متوجه مرور زمان نشدیم. خلاصه آخرش شماره هامون رو رد و بدل کردیم و از اون روز تا حالا کلی هم صحبت کردیم. دخترهای فوق العاده ای هستن. منظورم از نظر شیطونی و خوش اخلاقی هست. البته یه جورایی تفاوت فرهنگی داریم. اما هم من و هم پریسا خیلی دلمون می خواست همچین دوستهایی رو هم تجربه کنیم. یکیشون عمران می خونه و اون یکی معماری. یکسال هم تفاوت سنی دارن.اما خیلی با هم رفیق هستن. کلی قابل حسادت هست این دوستیشون! نزدیکای خونه ما یه باغ دارن که همین طوری رفتیم و از دم در توش رو نگاه کردیم. عجب باغی هم بودااااا! پر از برگ های زرد و نارنجی که بارون روشون ریخته بود و کلـــی قشنگ بود! اینقدر دوستیمون نزدیک شده که خدا می دونه! اصلاً فکر نمی کردم به این زودی بتونیم باهاشون گرم شیم. اما حالا که تونستیم و کلی هم صمیمی شدیم!! و .......

-------------------------

یه کی برد خریدم تووووپ!! فقط کافیه که به یکی از کلید ها اشاره کنم تا کار خودش رو کنه. یعنی در واقع داداشم خریده برام!



*****زندگی کنیم و بگذاریم زندگی کنند.*****



از همه اونایی که میل زدن ممنونم. لطف کردین.








(0) comments
..............................................................................................................

Home