************YASAMAN************



Friday, April 22, 2005

" دارم مي رم به تهران ... "
دارم يه برنامه توپ و رديف جور مي كنم براي رفتن به تهران همراه بروبچ كه سري به نمايشگاه كتاب بزنيم:) يه سفر با تمام امكاناتي كه به هر چه بيشتر خوش گذروندن ما كمك كنه!! يعني همه چيز بر وفق مراد باشه ديگه.
اميدوارم با همون امكانات تمام و كمالش جور بشه.
حالا اين وسط من به ياد ترانه اندي افتادم كه ميگه: " دارم مي رم به تهران ..."
از اين ترانه به دو دليل خوشم مياد( البته يه كم!). يكي اينكه حال و هواي آدم رو مي بره به سمت بهار و آب و هواي بهاري و نوروز و عيد و اينجور چيزا و دوم هم اون دختر كوچولوهه كه توش مي رقصه و يه وروجك به تمام معناست. فقط از وروجك بودنش لذت مي برم و اون رقص شيطونش. جالبه كه ايراني مي رقصه و حتي قسمتي هم فارسي حرف مي زنه ، اما ايراني نيست:)

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است




..............................................................................................................

Saturday, April 09, 2005

بعد از مدتها بالاخره به یکی از آرزوهای بچه گانم رسیدم:) ! همیشه دلم می خواست برای یکبار هم که شده یه استاد " مرد " توی کانون داشته باشم ، و این ترم به آرزوی نه چندان بزرگم رسیدم. توی کانون رسم بر این نیست که اسم اساتید مربوطه رو بگن تا خودمون بتوینم استادمون رو تعیین کنیم ، و همه باید تا اولین روز تشکیل کلاسا توی کف بمونیم که ببینیم استادمون کیه! که البته برای کسایی مثل من که کم طاقت و فضول هستن واقعاً درد بزرگیه D: اسم استادمون هم جناب ده بزرگی هست که آدم فوق العاده جالب و متشخصی به نظر میاد و البته مسن هم هست. روز اول بیشتر از زندگیه شخصیش گفت که مثلاً حدود 15 سال انگلیس بوده و کلی کشورهای دیگه رو هم دیده و... . و البته کلی از تجربه هاش روهم با اون لهجه قشنگ آمریکاییش برامون گفت که تو نوع خودشون بی نظیر بودن.

----- ------ ------

الان(ساعت 8:30 شب) از کوه برمی گردم.(به اتفاق خاله اینا) واااای چقدر لذت داشت. مدتها بود نرفته بودم کوهنوردی ، دلیلش هم اینه که یه پایه درست و حسابی ندارم. معمولاً تو اینجور برنامه ها آقایون پایه خوبی هستن که متاسفانه یا خوشبختانه توی خانواده ما هیچ پسری که من ازش خوشم بیاد و بتونم تحملش کنم ، نداریم!! البته اینکه با پسرای خانواده نمی تونم کنار بیام تقصیر خودمهD: چون غرور زیادی دارم و خودم رو هی می گیرم بعد اونا هم زورشون می گیره و همه چی می ریزه به هم! با پسرای غیر خانواده هم که ارتباط خاصی ندارم و این میشه که نمی تونم برم کوه. باید بگردم و یه چندتا دختر که مثه خودم توی این موردا شنگول باشن رو پیدا کنم و یه برنامه ریزی مرتب.
"واقعاً"
( به سبک "واقعاً" گفتن های زن ِ اردل توی نقطه چین!)





..............................................................................................................

Sunday, April 03, 2005


سال جدید شروع شد.
مثل همیشه شور و شوق فراوونی داشتم برا لحظه تحویل سال.
هر روز یکی از مهمونامون می رسیدن شیراز.
کلی با هم بودیم و کلی هم خوش گذشت.
با اینکه نی نی کوچولو هم نبودم ، ولی کلی عیدی گیرم اومد.
دیدن این حقیقت که همه بزرگ شدیم و دیگه دوران طفولیت(!) تموم شده.
دیدن ذوق همه خانواده که دوست دارن من و داداشی زودتر ازدواج کنیم.(چرا؟احتمالاً چون خیلی وقته که عروسی درست و حسابی از اقوام درجه یک نداشتیم! )
دلتنگی برای پدربزرگی که 1.5 سال پیش ما رو برا همیشه ترک کرد.
کلی سوغاتی های رنگارنگ که خاله جون از دبی برام آوردن. (مُردم بس که از ذوقم، دقیقه به دقیقه، هی پروشون می کردم).
سیزده بدری که واقعاً نحس بودنش همه مون رو گرفتار کرد.
و کلی اتفاق دیگه ....!
و وقتی روز چهاردهم فرا می رسه و همه مسافرامون ما رو ترک می کنن تا تعطیلی درست و حسابیه بعدی!




..............................................................................................................

Home